?>?> سیاست روز - ريشه‌هاي فكري جامعه‌شناسي سياسي در دوران معاصر - نسخه قابل چاپ

کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

ريشه‌هاي فكري جامعه‌شناسي سياسي در دوران معاصر

26 خرداد 1391 ساعت 21:32


منظور از جامعه‌شناسي سياسي در درك كلاسيك كه ريشه در فلسفه قديم داشت، تلاشي فكري بوده است تا پديده‌ها و كنشهاي ساختارهاي سياسي را تبيين كند. ريشه اين نوع جامعه‌شناسي به يونان باستان برمي‌گردد كه در آن فيلسوفان در پي تحقق جامعه آرماني بوده‌اند اما در درك جديد ريشه جامعه‌شناسي به تحولات عصر جديد قرون هجده تا بيست مربوط مي‌شود كه در قالب اثبات بيان شد. جامعه‌شناسي سياسي شاخه‌اي از جامعه‌شناسي است كه پوشش‌هاي سياسي را در قالب جامعه‌شناسي مورد تجزيه و تحليل قرار مي‌دهد و به جنبه پويايي رفتار سياسي كه متاثر از پويش‌هاي اجتماعي است مانند همكاري، رقابت، ستيز، تحرك اجتماعي، عقيده بومي، انتقال قدرت در بين گروهها و بالاخره كليه پويش‌هايي كه به نحوي در رفتار سياسي موثر مي‌باشند، توجه دارد. اين رشته درباره قدرت در زمينه اجتماعي بحث مي‌كند.
در اينجا، قدرت به معناي توانايي افراد و گروهها در به كرسي نشاندن منافع و علايق خود حتي به رغم مقاومت ديگران مي‌باشد. به طور كلي، موضوع جامعه‌شناسي سياسي بررسي رابطه ميان دولت، قدرت سياسي و قدرت دولتي از يك سو و جامعه و قدرت اجتماعي يا نيروها و گروههاي اجتماعي از سوي ديگر است. به عبارت ساده‌تر در جامعه‌شناسي سياسي، زندگي سياسي به وسيله متغيرهاي اجتماعي توضيح داده مي‌شود.
مايكل راش در مقدمه كتاب خود با عنوان « جامعه‌شناسي سياسي چيست؟» مي‌نويسد: جامعه شناسي شامل علم سياست است. وليكن با توجه به اينكه سياست به منزله يك بحث دانشگاهي، در زمينه اجتماعي رخ مي‌دهد. امروزه سياست مطلقا و به طور كامل جدا از جامعه‌شناسي نوشته داشته است اما جامعه‌شناسي در محدوده تكوين عوامل بحران‌هاي سياسي امري خيالي است.
راش، جامعه شناسي سياست را نتيجه نظريه‌هاي دو متفكر به نام‌هاي «كارل ماركس» و «ماكس وبر» كه هر دو در مقايسه با علم سياست پيوند بيشتري با جامعه شناسي دارند به طوري كه هر دوي آنها توانستند پيوندي دروني ميان عناصر جامعه و وضعيت‌هاي سياسي برقراري كنند. "مايكل راش" معتقد است كه اساسا جامعه‌شناسي سياسي مي‌كوشد تا پيوندهاي ميان سياست و جامعه را مطالعه كند و با تحليل رابطه بين ساختارهاي اجتماعي و ساختارهاي سياسي و بين رفتار اجتماعي و رفتار سياسي، سياست را در زمينه اجتماعي آن قرار دهد.
تعريف سياست به صورتي كه مورد تفاهم عام باشد تا به حال مقدور نبوده است و در ادامه از سياست به عنوان نوعي ميانجي براي حل تضادهاي بين انسانها ياد مي‌شود. «فرآيندي كه جامعه از طريق آن منابع و ارزش‌ها را مقتدرانه توزيع، تصميمات را اتخاذ يا سياستها را تعيين مي‌كند، سياست اعمال قدرت به نفوذ در جامعه است. در اين تعريف نقش دولت يا حكومت به عنوان عامل نظم دهنده يا تنظيم كننده بسيار مورد اهميت است. اشاره به نظم به معناي تنظيم روابط بين افراد و گروهها مي‌باشد و نه صرفا به معناي محدوده نظم و قانون. بنابراين علم سياست مطالعه كاركرد حكومت در جامعه است.
به طور كلي موضوع جامعه شناسي سياسي بررسي رابطه ميان دولت، قدرت سياسي و قدرت دولتي از يك سو و جامعه و قدرت اجتماعي يا نيروها و گروههاي اجتماعي از سوي ديگر است. به عبارت ساده‌تر در جامعه شناسي زندگي سياسي به وسيله متغيرهاي اجتماعي توضيح داده مي‌شود.


فلسفه سياسي
بي‌شك ريشه همه شاخه‌هاي دانش سياسي نوين و از آن جمله جامعه شناسي سياسي را مي‌توان در فلسفه سياسي قديم يافت. به عنوان نمونه مي‌توان از كوشش افلاطون و ارسطو در تبيين دگرگوني نظام‌هاي سياسي و اسباب وقوع انقلاب‌ها نام برد. بنيان‌ گذاران جامعه‌شناسي بدون ترديد كارل ماركس و ماكس وبر هستند كه هر دو معتقد بودند سياست به گونه‌اي گريزناپذير ريشه در جامعه دارد.

ريشه‌هاي فكري جامعه‌شناسي سياسي در دوران معاصر
زمينه‌ها و ريشه‌هاي فكري جامعه‌شناسي سياسي در دوران معاصر را از لحاظ تاريخي مي‌توان از دو منظر موضوعي و معرفت‌شناسي مورد بررسي قرار داد.
از نظر موضوعي بين رابطه ميان دولت و جامعه به عنوان موضوع اصلي جامعه‌شناسي سياسي مهم‌ترين موضوع نظريه‌پردازي سياسي و اجتماعي قرون اخير بوده است. تامل درباره اين رابطه تكوين دولت مدرن آغاز گرديد. پيدايش دولتهاي ملي نخست در اروپاي غربي و آمريكاي شمالي از قرن شانزدهم تا هجدهم رخ داد. در طي قرون نوزدهم انديشمندان اجتماعي هرچه بيشتر مفهوم جدايي دولت از جامعه را پيش كشيدند. بيشتر در انديشه سياسي قديم جامعه اساسا سياسي تلقي مي‌شد و بنابراين خط فاصلي ميان دولت و جامعه متصور نبود.
در دولتهاي سنتي، اكثريت جمعيتي كه رعاياي پادشاه يا امپراطور بودند كمترين اطلاع يا علاقه‌اي نسبت به حكومت كنندگان نداشتند و از هيچ گونه حقوق يا نفوذ سياسي برخوردار نبودند. پس از تكوين دولت مدرن دو نوع برداشت درباره رابطه آن با جامعه پيدا شد. يكي برداشت فلسفي، ‌كه محتواي اصلي فلسفه سياسي جديد را تشكيل مي‌دهد و ديگر برداشت غيرفلسفي يا علمي و جامعه شناختي كه زمينه اصلي تكوين جامعه شناسي سياسي جديد به شمار مي‌رود. در برداشت فلسفي سئوال اين است كه بهترين نوع رابطه ميان دولت و جامعه چيست؟ اما دربرداشت دوم سئوال اين است كه چه نوع رابطه‌اي ميان دولت و جامعه در واقع وجود دارد.
در پاسخ به اين سئوالات ضرورت دارد كه منابع عمده فكري جامعه شناسي سياسي مد نظر قرار گيرد. يعني بايد توجه داشت كه تكوين و گسترش جامعه شناسي سياسي نوين متاثر از متكب اثباتي اوپوزيتيويسم آرا ماركس و وبر مي‌باشد.
در رابطه با مكتب اثباتي اين گونه مي‌توان گفت كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم با ورود و قبول روش‌هاي علوم طبيعي در علوم اجتماعي از جمله توسط كنت و سن سيمون مكتب رفتاري كه در ابعاد مشهود و عيني رفتار سياسي تاكيد داشت، به عنوان مكتب مسلط در جامعه شناسي و علم سياسي درآمد. مطالعه علمي سياست (سياست نوين) با تاكيد و توجه به رابطه بين دولت و جامعه و تحت تاثير مكتب رفتارگرايي باعث شكل گيري مطالعات جامعه شناختي سياست غرب گرديد كه رفتار سياسي را در كانون توجه خود قرار مي‌داد. در حالي كه مطالعه سياست در اروپا توسط حقوقدانان و فيلسوفان پديد آمد.

برداشت فلسفي از رابطه دولت و جامعه.
در كشورهاي غربي اين جامعه شناسان بودند كه به مطالعه سياست پرداختند. همچنين مطالعه سياست در جوامع در حال توسعه و جهان سوم كه در آنها به علل و زمينه‌هاي اجتماعي هر كشور در زندگي سياسي توجه نشان داده مي‌شد، باعث توسعه علم سياست نوين و جامعه شناسي سياسي گرديد.
اما در مورد تاثير مكتب ماركسيسم بايد در نظر داشت كه براساس برخي تفسيرها،‌ جامعه شناسي سياسي اصولا محصول انديشه ماركس بوده است. اگرچه ماركس هيچ گاه واژه جامعه شناسي را به كار نبرد. در حقيقت ماركس در مقابل جامعه‌شناسي واژه ديگري را عرضه داشت كه موضوع آن بررسي كشمكش گروهها و طبقات اجتماعي بوده و بحث اصلي آن كشف ريشه‌هاي دولت در درون جامعه و طبقات اجتماعي بود. براي كساني كه از نظريه ماركس تاثير پذيرفته‌اند سئوال اصلي اين است كه تاچه اندازه منافع طبقات بورژوازي يعني صاحبان وسايل توليد در جامعه سرمايه‌داري ماهيت دولت را تعيين مي‌كند و تا چه اندازه بوروكرات‌ها و سياستمداران كنترل مستقيم بر تنظيم روابط اجتماعي اعمال مي‌كنند.
ماكس وبر با الهام از مكتب فرهنگي آلمان به جاي وحدت علوم طبيعي و اجتماعي (منظر اثباتي) از دوگانگي اين علوم صحبت مي‌كرد و معتقد بود كه شناخت جهان اجتماعي و رفتار اجتماعي بدون ملاحظه و در نظر نگرفتن ارزش و غايات انساني به نحوي كامل ممكن نيست. او بر اثبات گرايان ايراد مي‌گرفت كه حوزه عوامل غيرعقلاني و تاثيرات آنها بر زندگي اجتماعي و سياسي را ناديده گرفته و در مقابل فرض كرده‌اند كه رفتارهاي انسان اصولا عقلاني و معطوف به هدف از پيش انديشيده شده است. كمك ماكس وبر نه تنها شامل انتقادي عمده از ماركس و اثبات گرايان بود، بلكه شامل تعداد قابل ملاحظه‌اي مطالعات ويژه مانند اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري و مفاهيم مهم مانند قدرت، اقتدار و مشروعيت براي جامعه شناسي
سياسي مي‌باشد.
انديشه محوري، جامعه شناسي سياسي ماكس وبر صراحتا ضد ماركسيستي بوده و مبني بر استقلال عرصه سياسي در سطح دولت مي‌باشد.
در رابطه با علم سياست و جامعه شناسي بسياري از انديشمندان علم سياست و جامعه سياسي را با يكديگر مرتبط دانسته و تفاوت نظري بين اين دو رشته را تنها اعتباري و از جهت تفكيك كار علمي در نظر مي‌گيرند و در واقع آن دو را يك رشته واحد مي‌دانند.
"تام باتومور" معتقد است كه تبيين تفاوت نظري مشخص بين جامعه شناسي و علم سياست غيرممكن است. تمايز اين دو از آن جهت است كه جامعه شناسي از ديرباز به روابط بين جامعه و دولت توجه داشته ولي علم سياست بيشتر به دولت و حكومت يا آنچه مي‌توان دستگاه حكومتي ناميد توجه نشان داده و آن را جدا از زمينه اجتماعي و اساسا به شيوه توصيفي بررسي مي‌كند.
و به نظر "مورس دورژه "علم سياست با جامعه شناسي در واقع يك رشته واحدند كه موضوع هر دوي آنها تشخيص و تعيين شاخه‌اي از علوم اجتماعي است كه پديده قدرت را مطالعه مي‌كند. به عبارت ديگر در علم سياست گرايش به بررسي و مطالعه جداگانه پديده‌هاي سياسي و محدود كردن تماس اين پديده‌ها و جداسازي آنها از ساير شاخه‌هاي علوم اجتماعي مورد نظر است. در حالي كه جامعه‌شناسي سياسي هدف جاي دادن پديده‌هاي سياسي در مجموع پديده‌هاي اجتماعي است و پژوهنده مي‌خواهد ارتباط تنگاتنگ همه علوم اجتماعي را نشان دهد.
همچنين در جامعه‌شناسي سياسي به كارگيري روش‌هاي پژوهشي علمي و تجربي ترجيح داده مي‌شود. در صورتي كه در علم سياست بر استدلال‌هاي فلسفي بيشتر تكيه مي‌شود.
در مقايسه دسته اول برخي نيز به تفاوت‌هاي اساسي‌تري بين اين دو رشته معتقدند و مي‌گويند كه جامعه شناسي سياسي بيشتر نگرشي است از پايين به بالا يعني اينكه بيشتر تاثيرات جامعه بر سياست را بررسي مي‌كند. حال آنكه علم سياست بيشتر نگرشي است از بالا به پايين به اين معنا كه بيشتر به بررسي ساختار قدرت و فرآيند سياسي و تصميم گيري و تاثيرات آنها بر روابط اجتماعي مي‌پردازد.
تاثيرات دولت بر جامعه را نمي‌توان با تاثيرات جامعه بر دولت از يك سنخ شمرد. دولت مظهر سلطه قدرت و اراده عمل كننده است و رابطه آن با جامعه تحت عنوان اعمال قدرت بررسي مي‌شود. در مقابل جامعه واجد قدرت به مفهوم دولتي آن نيست و قدرت آن پشتوانه اجرايي اجبارآميز ندارد و تنها حالت تعيين كنندگي دارد.
همچنين تفاوت بزرگي بين علم سياست و جامعه شناسي سياسي وجود دارد كه به زاويه نگرش پژوهشگر مربوط مي‌شود. برداشت عمومي از علم برداشتي انتزاعي ثابت و جهان شمول است. از اين رو در علم سياست بايد به دنبال روابط ثابتي بود كه در همه جا و در همه اعصار ثابت باشند اما در جامعه شناسي سياسي بايد در درجه اول تن به قواعد جامعه شناسي سپرد، زيرا ديدگاه جامعه شناسي مي‌خواهد پديده مورد نظر در مجموعه اجتماعي را مورد بررسي قرار دهد.
جامعه شناسي سياسي در سه سطح به بررسي و تحليل موضوع خود مي‌پردازد. سطح فردي كه در آن نقش عوامل مختلف در رفتار سياسي فرد بررسي مي‌شود و اين حوزه از دانش يا حوزه رفتار شناسي سياسي بسيار نزديك است. سطح گروهي كه در آن نقش و نفوذ گروهها، سازمانها و نهادهاي جامعه مدني بر سياست و عملكرد دولت بررسي مي‌شود و سرانجام در سطح دولت كه خود به عنوان عرصه سازش و ستيز ميان نيروها و طبقات اجتماعي تحت مطالعه قرار مي‌گيرد.

نتيجه‌گيري
«ماركس» و «وبر» شالوده‌هاي جامعه شناسي سياسي را بنا نهادند اما پس از يك دوره زماني قابل ملاحظه مطالعات درباره جنبه‌هاي خاص كه اكنون جزو جامعه شناسي سياسي است انجام يافت نقش نيروهاي اجتماعي از جمله طبقات اقتصادي شئون اجتماعي، مذهب و روحانيت، روشنفكران، اقوام و اقليت‌ها بر عرصه‌هاي مختلف زندگي سياسي در كانون توجه جامعه شناسي سياسي قرار دارد. همچنين بررسي انواع نظام‌هاي سياسي كه شامل (دولت طبقاتي)، (دولت مستقل از طبقات)، (دولت مبتني بر تعادل اجتماعي «بناپارشيم») (دولت مبتني بر همكاري طبقاتي، «كورپورراتيسم»)، (دولت ليبرال)، (توتاليتر) (فاشيسم)، (پوپوليسم) و غيره.
براساس ملاك‌هاي جامعه شناسانه يعني از حيث نوع رابطه با جامعه مدني در اين شاخه صورت مي‌گيرد. به علاوه از نقش شكاف‌هاي مختلف اجتماعي مانند شكاف طبقاتي، شكاف جنسي، سني، شكاف ميان سنت و تجدد و ميان مركز و پيرامون و غيره در شكل گيري احزاب و گروهها و رژيم‌هاي سياسي مفصلا بحث مي‌شود. شرايط تاريخي و اجتماعي شكل گيري نظام‌هاي سياسي مختلف نيز از حوزه‌هاي اصلي مطالعات در جامعه شناسي سياسي است.

ليلا عبدالملكي


کد مطلب: 74627

آدرس مطلب :
https://www.siasatrooz.ir/fa/article/74627/ريشه-هاي-فكري-جامعه-شناسي-سياسي-دوران-معاصر

سیاست روز
  https://www.siasatrooz.ir