برادر محمود شفیعی در گفتوگو با سیاست روز از بازگشت پیکر شهید پس از ۲۰ ماه میگوید:
همیشه هستند افرادی که با وجود کمکاری و کماطلاعی دیگرانی را که پا در عرصه خدمترسانی میگذارند به باد انتقاد میگیرند، نمونه این افراد عدهای توئیتکار و به قول امروزیها شبکهمجازی باز هستند که، عادت کردهاند پشت سیستمهای خود زیر باد کولر بنشینند و غُر بزنند، بیآنکه در میدان حاضر شوند و قدم از قدم بردارند یکریز غُر میزنند که چرا فلان کَس به جای سوریه به کشور خودمان نمیرسد و چرا فلان موکبدار مسیر کربلا، راهی کرمانشاه برای بازسازی خانههای ویران نمیشود!!
به این غُر زدنها و البته وارد گود نشدنها و کنایه زدن بدون اطلاع برخی، عادت کردهایم، اما این متن را برای آنهایی آماده کردیم که با شنیدن غُر این افراد در دلشان تردید ایجاد میشود که چرا یک جهادی هموطنش را ارجح نمیبیند، برایتان از شهید شفیعی خواهیم گفت، کسی که در سوریه و در دفاع از کودکان و خردسالان بیگناهِ مانده در تله داعش، شهید شد و البته در کشور نیز جهادهای فراوان داشت و بسیاری از بچههای گروه جهادی خصوصاً بخش پیشوای ورامین کسانی هستند که شهید شفیعی آنها را به این گروهها آورده است. برایتان از کسی میگوییم که برای کمک به هموطنان پیشتاز بود و همواره با گروههای جهادی راهی مناطق صعبالعبور میشد و بعد از خدمترسانی به هموطنان در روستاهای دورافتاده، لباس رزم پوشید و راهی میدان نبرد با داعش شد و آنقدر این کار را تکرار کرد که در نهایت به شهادت رسید. برای شنیدن از زندگی سراسر مجاهدت شهید محمود شفیعی با برادر او همکلام شدیم، بخوانید ماحصل این گفتوگو را:
خودتان را معرفی کنید تا برویم به سراغ سوالات بعدی؟
بنده محمد مهدی شفیعی برادر حاج محمود شفیعی هستم که ۲ سال از من بزرگتر بود.
از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویید که از کجا با فرهنگ شهادت آشنا شد، چه موقع شما دیدید که در مسیری قدم میگذارد که انتهای آن میرسد به شهادت، این مسیر آیا به دلیل تأثیرات خانواده بود یا حضور در مکانهایی مانند کارهای جهادی؟
البته باید بگویم که خانواده هم بیتأثیر نبود ولی حضور او در پایگاه بسیج پایه گذار این مسیر بود. شهید شفیعی ۱۶ـ۱۵ ساله بود که یادم میآید کتاب حماسه حسینی شهید مطهری را میخواند و در کلاس سوم راهنمایی بود که کلاً با خواندن این کتاب متحول شد. چون حاج محمود در کودکی یک پسر شر و شور و شیطان بود که ما همیشه از دست او فراری بودیم. ایشان هم بزرگتر بود و هم زورش بیشتر بود به ما زور میگفت. ولی از وقتی که وارد پایگاه بسیج شد و این مکانها را دید و با آنها انس گرفت ما را ارشاد میکرد که به آن سمت بیاییم چون ما همچنان تا سالها بعد بازیگوشی را داشتیم.
برخورد خانواده با انتخاب شهید برای حضور در پایگاههای بسیج و اردوهای جهادی چطور بود؟
از اخلاقش در بسیج بگویم. چون ما آنجا مغازه دار بودیم روزی نبود که کسی را نگیرد به قول خودمان میگفتند بسیجی مورد گرفته است. چون در آن زمان دختربازی و مزاحم خانواده مردم شدن، رواج داشت او خیلی به افراد گیر میداد و مسیر مغازه تا خانه ما یک پارک بود وقتی میدید که افرادی مزاحم نوامیس مردم میشدند یا مینشستند آنجا و جوانها خلاف میکردند سعی در نصیحت کردنشان داشت. اول تذکر میداد و به آنها توصیه میکرد که این کار را نکنند که مردم میآمدند در مغازه به پدرم میگفتند جلوی پسرت را بگیر ولی بعد از شهید شدنش افرادی میآمدند و میگفتند کاشکی بود و زیرگوش ما میزد و میگفت این کار را نکنید. مثلاً آن افرادی که با آنها برخورد کرده بود میگفتند ما زندگیمان را مدیون شهید شفیعی هستیم که ما را از بیراهه به مسیر درست کشاند. پدر و مادرم هم ابتدا میگفتند این کار را نکن پدر و مادرم مخالف بودند و میگفتند زمانه نامرد است و این افراد ناخلف میگیرند و میزنند، ولی خودش از پس این کارها برمیآمد.
برای کمک به مردم مظلوم فقط در سوریه مجاهدت داشت؟ وقت اعزام آیا به شما گفت؟
فقط سوریه رفت. و هر بار که میخواست به سوریه برود اعلام نمیکرد مثلا ۳ـ۲ بار رفت یک سری آمد خانه کادو برای ما شیرینی آورد و من شیرینی را خوردم و گفتم حاج آقا راستش را بگو چون من شاه عبدالعظیم زیاد میرفتم و دولت آباد شاه عبدالعظیم شیرینیهای بحرینی میفروختند و باقلواهای زیادی داشت. به او گفتم حاج آقا دروغ نگو. بگو این را از کجا خریدی؟ میگفت بخور و هیچی نگو و بار آخر گفت، روز آخری که میخواستیم از سوریه برگردیم توفیق ما شد که حضرت رقیه را زیارت کنیم و بعد از چند ماه برگردیم، آن شیرینی هم سوغات آنجا بود. از آن موقع فهمیدم که میرود سوریه چون به خانواده اصلا نمیگفت وقتی که میخواست برود میگفت یکی دو ماه مأموریت میروم مشهد ولی به خانواده نمیگفت.
پس خانواده خیلی انتظار شهادت برادرتان را در سوریه نداشتند؟
همیشه خودش میگفت که شما آرزو کنید بلکه شهادت نصیب من شود. در خانواده وقتی هم که بحث میکرد به حجاب صله رحم و رفت و آمد خیلی اصرار میکرد. به حجاب و چگونگی برخورد با بچه صحبت میکرد. به بچههای نوجوان ۱۲-۱۰ ساله سفارش میکرد به من میگفت داداش الان هم پولش را داری و هم زورش را داری و بچهات را هر جور میخواهی میتوانی بار بیاوری، ۱۰ سال یا ۲۰ سال دیگر که نه پول هست و نه زور حرف او میچربد از الان با فرزندت باش همراهیاش کن و راههایی که درست است برو و به فرزندت بیاموز، در اینباره خیلی توصیه میکرد.
از شب شهادتش بگویید؟ چه زمانی خبر شهادت را به خانواده شما دادند. در خانواده اولینبار چه کسی فهمید و چگونه خانواده را خبردار کردید؟
شهادت حاج محمود ۹ ماه کش و قوس داشت. اولینباری که گفتند به من گفتند از طریق دوستانش ولی به دلایل امنیتی ۸ـ۷ ماه به ما چیزی نگفتند. اعلام میکردند ولی میگفتند ما خبری از زنده بودنش و از شهادتش نداریم و هیچ خبری به ما نمیدادند. بعد از چند ماه گفتیم اعلام کنید که ما برنامه خودمان را بدانیم بعد از آنکه یکی از دوستانش برگشت به من گفت شهادت بدون پیکر، گفتند شما ۹۵ درصد شهادت بدون پیکر در نظر داشته باشید بعد هم قاطع اعلام نمیکردند شهید شده، مثلاً ۲۹ آذرماه شهید شده بود در عید آمدند به ما گفتند شهید شده بدون پیکر آن هم با شک و تردید میگفتند. این برنامهای بود که خودشان داشتند ولی ۳ـ۲ تا از همرزمانش میگفتند که شهادت را شما در نظر داشته باشید.
نحوه شهادتش را برای شما توضیح نداده بودند؟
نحوه شهادتش برای آزادی خانطومان بود، یک جانباز مدافع حرم به نام حاج نصیری میگفت که رفته بودند در خانهای گرفتار شده بودند. رفته بودند که آنها را آزاد کنند میگفتند تیر به پا و سرش اصابت کرده بود و شهید میشود.
چطور پیکر ایشان در حالی که گفته میشد برنمیگردد برگشت؟
پیکر بعد از ۲۰ ماه؛ یک روز بعد از عید غدیر خم تشییع شد.
گفتید شما اولین نفری بود که فهمیدید، چگونه به مادرتان به همسر شهید اطلاع دادید؟
آن روز که اخبار ضد و نقیض میآمد به خانمش اطلاع دادم او گفت که چند روز است تلفن من زنگ نمیخورد. امروز خیلیها دارند به من زنگ میزنند و چون صبر و حوصله نداشت جواب نمیداد و میگفت چیزی شده است، میگفت باید با من روراست باشید. بگویید حاجی چی شده میپرسید حاجی زخمی شده؟ من هم میگفتم حاجی زخمی شده و در یک خانه پنهان شده است. حالا کی بیاید معلوم نیست. چند تا نظریه بود فکر میکنم در یک دفترچه آن را یادداشت کرده بودیم در حدود ۱۵ نظریه داده بودند. یکی میگفت با دکتر گنجی اسیر شده، با آمبولانس داشته میرفته شهر که به آنها حمله کردهاند، نظریهها زیاد بود به همسر شهید گفتم که خبر شهادتش را داده اند، او زیر لب گفت شهادتش مبارک به من الهام شده بود که حاجی شهید شده است.
برخورد همسر شهید با شهادت اینقدر منطقی بود؟
خانمش خیلی منطقی است خدا را شکر و بعدا خود خانمش تعریف میکند و میگوید روز شهادت حضرت زینب با هم میروند شاه عبدالعظیم و شهید شفیعی از او اجازه میگیرد که برود سوریه، خانمش میگوید برای بار دوم اجازه نمیدهد چون شرایط جوری بود که بچه مریض بود و خانمش هم مریض بود، ولی با اصرار برادرم، خانمش اجازه میدهد که برود سوریه.
مادرتان چگونه متوجه شدند که شهید شده؟
برای مادرم که هر روز، روز شهادت ایشان است و بیتابی زیادی دارد و طبیعی است. بینایی مادر ضعیف بود و چون هر روز گریه میکند ضعیف تر شده چون هنوز که بعد از ۲ سال است که برادرم شهید شده است اسمش میآید شروع میکند به گریه کردن من نمیگویم ناراحت نیستم ولی برادرم به آرزوی دلش رسید.
شهید فرزند دارد، چند ساله است؟
دو دختر دارد فاطمه و زهرا، سن فاطمه ۱۵ سال و زهرا ۱۳ سال دارد. زهرا و فاطمه خیلی برای پدر بیتابی میکنند به قول مادرشان میگوید اگر حاج محمود یک بار شهید شد بچههای او هزار بار شهید شدند. مگر میشود بیتابی نکنند. من وقتی که میروم و بچهها را میبینم اشک در چشمانم جمع میشود الحمدالله مقاوم هستند چون حاجی آنها را جوری بار آورده که جلو مردم نشان نمیدهند ولی در خانه در تنهایی خودشان هستند.
روزی که خبر شهادت پدرشان را شنیدند چطور بودند؟
بی خبری ما از شهادت ایشان ۷ ماه طول کشید. بچهها هر روز منتظر یک خبر بودند یعنی هر روز انگار خبر شهادت میدهند همرزمانشان میگفتند دعا کنید که شهید بشود اسیر نشود چون آنجا اسیر بشود زجر میکشد و از این حرفها که خدا را شکر به آرزوی دلش رسید و شهید شد. پدرمان هم صبورانه میگوید خدا داده و خدا گرفته.
صبوری پدرتان ظاهر قضیه است یا در دلشان هم همینقدر صبور هستند؟
مگر میشود آدم ناراحت نباشد ولی از این ناراحت هستیم که چرا حرفهایش را گوش نکردیم. بیشتر از این داغون هستیم و خانواده کم اطلاع داشتیم من به دوستانش میگویم که خوش بحالتان که ۲۴ ساعته با برادرم بودید و بیشتر از این ناراحتم که دنبال کارهایش نبودم و دنبالش نرفتم الان دنبال کارهایش هستم و قبل از شهادتش نبودم مثلا به ما میگفت دست از کار بکش و یک لقمه حلال بخور روزهای عید غدیر همیشه ناهار میداد و میگفت دست از کار بکش و ببین لقمه حلال یعنی چه ولی خب متأسفانه گوش نکردیم و بیشتر از این میسوزیم. همیشه میگفت دعا کنید برای من در کارهایش در فیلمهایش با بچهها که اردو میرفت میگفت تمام شهیدان براتشان را از امام رضا(ع) گرفتهاند این هم علاقه خاصی به امام رضا داشت رفت و آمد تا براتش را گرفت.
الان مزارشان کجاست؟
مزارشان امامزاده عقیل اسلامشهر است.
نکته خاص یا خاطره خاصی از شهید دارید بفرمایید؟
نکته خاص اینکه خود حاجی خیلی تاکید داشت روی بحث حجاب و چند تا کلیپ هم دارد که روی حجاب خیلی تأکید دارد در آن کلیپ میگوید مادری بوده در دفاعمقدس که چند تا فرزند داشت یک پسر و چند تا دختر. مادر به پسرش میگوید نرو جبهه، اما پسر میگوید اگر آنها بیایند حجاب از سر خواهرانم برمیدارند و میرود شهید میشود و او را میآورند مادر در دیدار با رهبری، میگوید پسر من رفت حجاب هم رفت این کلیپ او خیلی قشنگ است که در مورد حجاب است که متاسفانه برخی رعایت نمیکنند.
دست شما درد نکند نکته خاصی مانده؟
من یک تقاضایی دارم که یک مطلبی زهرا خانم دختر شهید دادند که خودش نوشته که از زبان حاجی است چون حاجی زبان تند و تیزی داشت وقتی زهرا صحبت میکند میگویم حاجی من به زبانت عادت کردهام حرفت را بگو چون حاجی هم زبان طنزی داشت یک مطلب دخترش دارد که اگر میشود آن مطلب را چاپ کنید خوب است. (قرار شده در فرصتی مقتضی این متن چاپ شود.)
«مصطفی محمودی دوست جهادی و همرزم سوریه شهید شفیعی به ما اضافه میشود و کمی از خاطرات اردوهای جهادی برایمان میگوید»
شهید در گروه جهادی بچهها را زمانی که در منطقه سوریه بودند آموزش میداده و یواش یواش میآید نیروهایش را تحریک میکند که بیاییم از این به بعد شام نخوریم نمیدانم چی درسرش بوده. غذاها را جمع میکرده با شهید عفتی من این را از همسر شهید عفتی شنیدم میرفت با شهید سجاد عفتی که بچه شهریار بوده دو نفری غذاهاشان را جمع میکردند و شبانه به خانوادههای محروم سوری میدادند. همسر شهید عفتی میگفت وقتی غذا را میبری در منزلشان اگر در زدی و بچه آمد غذا را به بچه نده و بگو برود بزرگترش بیاید، چون اگر غذا را بچه میبرد بزرگترش شرمنده میشد، بگذار بابا غذا را ببرد خانه، نگاه قشنگی داشت. میگوید حاج محمود شبها در جعبههای خمپاره را جمع میکرده و روزها میجنگیده و بعد از جمع کردن درب جعبه خمپارهها میرفته برای خانوادههای نیازمند سوری در و پنجره میساخته. اینکه میگویم آرام و قرار نداشته از همینجا نشأت میگیرد.
یعنی برای آوارههای سوره این کار را میکرده؟
بله، در سوریه هم شبها در و پنجره میساخته از این خاطرات زیاد داشته به نظرم حتما باید یکی بیاید خاطرات محمود شفیعی را کتاب کند، خیلی خاطرات ناب دارد.
خاطره دیگری از او دارید؟
بله، یادم است که در هیأت فردی به محمود شفیعی بدوبیراه میگفت، هر کسی باشد میآید جواب میدهد. اما حاج محمود از هیأت میآید بیرون فرد را بغل میکند، به او میگفتیم لااقل جوابش را بده که سوءاستفاده نکند و بفهمد که کار اشتباهی کرده؛ میگفت او محبتش را از حضرت زهرا گرفته چه بگویم. یک مدلهای قشنگی داشت؛ مثلا در کرمانشاه کارگر شهرداری زمانی که جدولهای خیابان را رنگ میزد، شهید سر او داد میزند و میگوید این پُرگردوخاک است فردا پوسته میکند و رنگی برای جدول باقی نمیماند، کارگر میگوید دست تنها هستم، نمیرسم حاجی میگوید من که هستم تا ۵ صبح کمک کارگر تمیز میکند و کارگر رنگ میزند. اصلا بیتفاوت نبود. خیلی خاطرات دارد محمود شفیعی.
بله اتفاقا، چندی پیش هم با دوستانتان از ملارد، شهریار و ورامین همکلام بودیم، همه آنها خاطراتی از محمود شفیعی داشتند و یکی یکی تعریف میکردند.
بله، شهید شفیعی هیچ جا آرام و قرار نداشت خاطرات حاجی همش ناب است هر کدامش کلی اثر روی افراد دارد، مثلاً میبیند مهدی شفیعی این ضعف را دارد میگوید من چگونه با او رفیق شوم.
یادم هست در یک مسابقه فوتبال محمود خودش را به زمین میکوبد تا کسی که دوست داشت با او رفاقت کند، بیاید دست بدهد و او را بلند کند. همین که دست بدهد تمام است. این را خود طرف میگوید که بعدها فهمیدم محمود شفیعی عمداً خودش را پرت کرد که با من رفیق شود. داشتیم صحبت میکردیم میآمد و شیطنت میکرد، میگفتم حاجی داریم صحبت میکنیم میگفت شما صحبت کن من حواسم جای دیگر است. به شوخی هم دروغ نمیگفت یعنی زبان قوی و خیلی خوبی داشت.
گفتوگو: قاسم غفوری - مائده شیرپور