چند روزي است كه بغض گلويش را رها نميكند. هميشه انگار ميكرد كه فرزندش پاره تنش، خردسالي است. او باور نداشت كه فرزندش استخوان تركانده و رشيد شده است. همان چند روز پيش بعد از نماز، پسرش پيش او آمد و با قدري تامل پرسيد: مگر نه اين است كه حسين(ع) نوه پيامبر(ص) بود مگر نه اينكه پيامبر سالهاي سال جور تربيت عرب و عجم را كشيده بودند؟ پس چه شد كه بعد از پيامبر(ص) همين قوم عرب با امام حسين(ع) و يارانش آنچنان كردند؟ پايان بخش سخنان پسر هم شعري بود كه به تازگي ياد گرفته بود و اين بار خطاب به پدر پرسيد: «به كربلا كفن مگر به غير بوريا نبود؟ حسين تشنه لب مگر عزيز مصطفي نبود؟»
حالا چند روز بود كه بغض گلويش را گرفته بود كه ما براي فرزندانمان چگونه تاريخ اسلام و تشيع را بازگو كردهايم و چگونه آنها را از آنچه شد و آنچه كه موجب شد تا رخدادهاي تاريخ اسلام يكايك رخ دهد، مطلع كردهايم؟ او حالا مانده است تا اين بار براي پسرش چگونه بگويد كه چه شد امام حسين(ع) كه روزگار خردسالي را در دامان پيامبر گذراند و محبت پيامبر(ص) بر حسنين را همه ديدند، چگونه پس از حدود تنها ۵۰سال از رحلت پيامبر، اعرابي كه به دست پيامبر مكرم اسلام(ص) به شرف اسلام درآمدهبودند و در ميانشان هنوز بودند كساني كه پيامبر را درك كرده بودند و محبتهاي پيامبر آخرالزمان را ديدهبودند و پاي منبر رحمتللعالمين آداب مسلمان زيستن را آموخته بودند و از چشمه جوشان معرفت آنكه براي تمام كردن مكارمالاخلاق مبعوث شده بود جام ادب خويش پر نموده و سر كشيده بودند، در محرم سال ۶۱ ه.ق آنچنان جسارت يافتهبودند كه تيغ نامهرباني بر امام زمان، دردانه فاطمه زهرا(س) كشيده و راه را بر حضرت امام حسين(ع) و خاندان و يارانش در دشت كرببلا بسته بودند و قاطع الطريق فرزندان و نوادگان پيامبر(ص) و فاطمه زهرا(س) شدهبودند.
اعراب كه سابقه دوران گذر ايشان از عصر جاهليت همين چند دهه حيات و نبوت حضرت محمد(ص) بود چگونه به اين شقاوت رسيدند كه از روز هفتم محرم سال ۶۱ بر كارواني كه ره بستهبودند، آب حرام نمودند و لبهاي تفتيده آليس را تشنه جرعهاي آب نمودند؛ آبي كه مهريه حضرت زهرا(س) است.
بر اين قوم جفاكار چه آمد، آنها كه سالهاي سال نه چندان دور، از آب وضوي پيامبر(ص) تبرك ميجستند، اينك گوشهايشان كر شده بود و چشمهايشان كور شده بود و از فهم كلام امام زمان و نوه پيامبر مكرم اسلام عاجز مانده بودند. مگر آنها كشتهشدگان بدر و احد و خندق را نديدهبودند؟ مگر آنها با اين خاندان غريبه بودند؟ مگر آنها بارها تحير خلفا و مردم را در برابر علم و دانش و تقواي اميرالمومنين(ع) نديده بودند؟ مگر آنها نديده و نشنيده بودند كه عمر بارها در جمع اعلام نموده بود كه عمر هلاك ميشد اگر علي نبود؟ مگر حسين(ع) فرزند علي(ع) نبود كه هلاك كننده عمربنعبدود و فاتح خيبر كه ديگران از فتحش عاجز مانده بودند.
مگر آنها به مكر معاويه و عمروعاص در صفين آزموده نشده بودند؟ مگر نه كه آنها كامشان طعم تلخ جهل خوارج را چشيده بود و پس از مرگ علي(ع) «وا عليا» سر دادهبودند؟ مگر نه اينكه آنها كه به خدعه معاويه، امام حسن(ع) را تنها رها كردند تا او صلح با حاكم جائر فتنهبرانگيز، معاويه، را براي صلاح امت اسلام بپذيرد؟ آيا تمام اين تجربهها انبان تجارب تلخ قوم عرب را مالامال نكرده بود كه حالا آنها بدانند و بفهمند كه در برابر كلام بليغ و فصيح امام زمان حسين بن علي(ع) چه بشنوند و چه ببينند؟ پس چرا هرچه امام آنها را اندرز داد و اين اندرز را تا آخرين لحظه از حيات شريفشان هم ادامه دادند، كر و كور او را نظاره كردند كه هيچ، شمشيردار با شمشير آخته بر ساحت مقدس امام و ياران و خاندانش تاخت و نيزهدار با نيزه و آنها كه سلاح نداشتند دامنهايشان را از سنگ پر كردند تا شايد به درانداختن سنگي به سوي خاندان عصمت و طهارت، در اين معركه حضوري داشته باشند؟
راستي آيا اگر اين قوم با امام حسين(ع)، ابرمردي آسماني در نزاع درآمده بودند پس به راستي چرا تاريخ الكن مانده است از بازگويي آنچه بر علياصغر(ع)، رضيع صغير دشت كرببلا گذشت؟ ششماههاي كه تيغ كين و جهل و شقاوت از كمان جهيد و با گلوي آن طفل ششماهه كاري كرد كه زبان از گفتنش قاصر است و قلم ناتوان از نوشتنش. مگر شيرخوار ششماهه با چقدر آب سيراب ميشد كه جفاكاران از آب بر او امتناع كردند و روي سفاكان جهان را به كرده خويش سپيد نمودند تا ابدالدهر ننگ شقاوت بر چهره آنها باشد؟
آيا عزيز زهرا در دشت كرببلا ميبايست تاوان كدام گناه ناكرده را ميپرداخت كه يارانش يكايك در پيش چشمانش در خون خويش درغلطيدند و آنگاه خاندانش، علياكبرش كه شبيهترين افراد به پيامبر مكرم اسلام(ص) در خلق و خو بود، قاسم(ع) يادگار امام حسن(ع) و بزرگ جانباز كرببلا، نماد غيرت و شجاعت و ادب حضرت ابوالفضل العباس(ع) پس از اظهار شجاعت و مردانگي يكايك، تشنهكام جرعهنوش شهادت شدند و از ثري به ثريا پر كشيدند در حالي كه بزرگترين دلواپسي آنها اين بود كه پس از ما با امام حسين(ع) چه خواهند كرد؟
تاريخ بايد پاسخگو باشد كه چرا در روز عاشورا امام حسين(ع) كهنهترين لباس را پوشيد و آن را نيز خود پارهتر نمود. مگر در عاشوراي سال ۶۱ ه.ق در كربلا چه غوغايي به پا بود كه بايد چنين ميكرد؟ به راستي «به كربلا كفن مگر به غير بوريا نبود؟ حسين تشنه لب مگر عزيز مصطفي نبود؟»
اما آيا حالا و پس از گذشت هزار و سيصد و هفتاد و دو سال چرا هنوز گويي اين خونهاي جاري آل طه در كربلا تازگي دارد؟ چرا هنوز هم ميتوان نواي هل من ناصر ينصرني امام حسين(ع) را شنيد؟ امامي كه اگر چه تشنه آب بود و تشنه كام جان داد، اما بيش از تشنگي به آب، تشنه لبيك بود و اين تشنگي به لبيك در طول دوران تاريخ ادامه دارد. دوراني كه هنوز و با گذشت بيش از سيزده سده از بزرگترين و هولناكترين فاجعه انساني هنوز هم طفلاني به جفا جان ميبازند و الدورهها در برابر چشمان پدرانشان كشته ميشوند و نوباوگاني ناكام، اسير قهر و غضب ددمنشان ميشوند و ظلم و جفاي ستمكاران خواب آرام را از ملتهاي مستضعف ربوده و صلح و آشتي را در فرهنگ لغات رو به انقراض نگاشته است.