يادم نمي رود. يادش بخير آن روزي را كه كتاب سووشون را از لاي كتابهاي كتابخانه پدرم برداشتم. كتابي با چاپ قديمي، با كاغذهاي كاهي و جلدي مقوايي رنگ. برگه ها نازك بود، اما قطر كتاب كم نبود.
شروع كردم به خواندن. صفحات ابتدايي داستان،هنوز ارتباط برقرار كردن سخت بود. خواندن كتابهاي جلال با خواندن سووشون فرق داشت. جنس قلم تفاوتي اساسي داشت.
اما دوست داشتم بخوانم. همينطور غرق داستان زري و يوسف بودم. نمي توانستم كنارش بگذارم. تا نيمه ها را يك نفس خواندم و باز هم دلم نميآمد كتاب و داستانش را رها كنم. تا نيمه هاي شب همچنان درگير بودم و نفهميدم كِي چشمهايم بسته شد. صبح هم كتاب را از كنار بالش برداشتم و ادامه دادم تا تمام شد.
كتاب را نخوانده بودم كه تمام كنم، اما تمام شد. دوست نداشتم داستان سووشون تمام شود و هرچه قُطر صفحههاي نخوانده كم مي شد، دلتنگ تر مي شدم. اما به هرحال هر قصهاي يك روزي به سر مي رسد. بعد از آن روز، آن كتاب را از پدرم گرفتم تا براي خودم باشد. با همان بوي كاغذهاي كاهي. چند بار ديگري هم خواندمش و هربار همان حس روز اول را داشتم.
بگذريم. امروز (ديروز) دير به روزنامه رسيدم. يكي از دوستان گفت خبر سيمين دانشور را هم خوب كار كنيد. گفتم مگر چه شده...
آري داستان هركسي يك روزي تمام مي شود. درست مثل سووشوني كه من بيش از يك دهه قبل خوانده بودم. حالا قصه خالق سووشون، همسر جلال آل احمدِ دوست داشتني هم به سر رسيد. دلم دوباره براي سووشون تنگ شده است. بايد دوباره از توي كتابخانه ام بردارم و از نو بخوانمش. شايد هنوز ناگفته هايي را توي آن كاغذهاي كاهي پيدا كنم.