?>?>
نوزده
متوسل شدن به فرشتگان بهتر از سرشت ما
وی با فصاحت درباره اینکه آمریکا چگونه ميتواند کشوری کامل و جامع باشد، سخن ميگفت و سخنانش را با عمل همراه کرد. «هریت تابمن»، مسئول قهرمان «راهآهن زیرزمینی»، در خانهاي در زادگاه «سوارد» ساکن شد که از خود «سوارد» خریداری کرده بود. دوستی «سوارد» با لینکلن به خصوص با همفکری و احساسات زیاد همراه بود. پس از پذیرش شکست در رقابت بر سر نامزدی ریاست جمهوری، «سوارد» به سختی برای انتخاب شدن لینکلن تلاش کرد، با قطار به سراسر کشور سفر کرد و سخنرانیهایی ایراد نمود.
او به زودی به یکی از مشاوران مورد اعتماد لینکلن تبدیل شد. «سوارد» از آغاز همراه لینکلن بود، جایی که آخرین پاراگراف هیجان انگیز سخنرانی مراسم تحلیف لینکلن را او پیشنهاد کرد که در آن لینکلن به «فرشتگان بهتری از سرشت ما» برای بهبود اوضاع آمریکا متوسل شد. او تا آخر همراه لینکلن باقی ماند تا جایی که توطئه قتل لینکلن شامل یک حمله هماهنگ شده برای کشتن وی نیز صورت گرفت، اگر چه او جان سالم به در برد. لینکلن و «سوارد» مسافتهاي طولانی را با یکدیگر پیمودند و دوستی و کار سختشان به حفظ «اتحادشان» کمک نمود.
هنگامی که جنگ داخلی به پایان رسید، کار «سوارد» کاملاً تمام نشده بود. در سال ۱۸۶۷ در آخرین سری از امور سیاستمدارانه خود، خریدن آلاسکا از روسیه را مهندسی کرد. قیمت ۷.۲ میلیون دلاری آنقدر گزاف تصور ميشد که این معامله «حماقت سوارد» نام گرفت، اگر چه که ما اکنون درک ميکنیم، این معامله یکی از داد و ستدهای مِلکی بزرگ در تاریخ آمریکا بوده است (۲ سنت به ازای هر جریب).
درست بعد از فارغالتحصیل شدنم از دانشگاه، من چند ماه فراموش نشدنی در آلاسکا را به شغل خالی کردن شکم ماهی و شستن ظروف گذراندم. اکنون در حالی که نام من بیشتر در ارتباط با مجلس سنا مورد رجوع قرار ميگیرد، به این موضوع فکر ميکردم که آیا روح سوارد در تعقیب من است یا خیر. من هنوز باید از خودم ميپرسیدم اگر رئیسجمهور منتخب از من برای خدمت در کابینه درخواست کند، آیا تصمیم من برای ترک مجلس سنا و تمام برنامههاي محلی در ازای یک ماموریت کوتاهمدت در وزارت خارجه، حماقت محض نخواهد بود؟
شب بعد از تماس رئیسجمهور اوباما با همسرم بیل، خبرنگاری از مراسم جایزه زن سال مجله «گلمور» در نیویورک از من درباره اینکه با پذیرش پست در دولت اوباما، در رقابت انتخاب زن سال این مجله شرکت خواهد کرد یا خیر، از من سوال نمود. من در پاسخ گفتم آنچه که در حال حاضر احساس ميکنم این است: «از اینکه سناتور نیویورک هستم، خوشحالم.» این مطلب صحیح بود. اما من به اندازه کافی برای دانستن اینکه هر چیزی در دنیای سیاست ممکن است اتفاق بیفتد، واقع بین بودم.
صبح روز پنجشنبه ۱۳ نوامبر، من به همراه دستیارم «هما» برای دیدار با رئیسجمهور منتخب به شیکاگو پرواز کردیم که سفری بیحاشیه بود. هنگامی که به مقرّ انتقال رسیدیم، به اتاقی چوبی هدایت شدم که به وسیله تعداد کمی صندلی و میز تاشو، مبله شده بود، جایی که به تنهایی با رئیسجمهور منتخب ملاقات کردم.
بیست
شبیه اجرای دوباره فصل پایانی سریال «وست وینگ»
او راحتتر و آرامتر از ماههاي پیش به نظر ميرسید. اگر چه او با جدیترین بحران اقتصادی از زمان «رکود بزرگ» روبرو بود، اما مطمئن به نظر ميرسید. همانگونه که غالباً وی را بعدها اینگونه یافتم، با چند جمله کوتاه به سراغ اصل موضوع رفت و از من برای خدمت به عنوان وزیر امور خارجه اش، درخواست کرد. وی گفت برای مدتی به من درباره تصدّی این پست، فکر کرده است و معتقد بود من بهترین فرد هستم - به بیان او، تنها شخصی - که ميتواند در برهه فعلی در این مقام، در حالی که آمریکا با چالشهاي خاص در داخل و خارج روبروست، خدمت کند، من بودم.
علیرغم تمام حرفهاي در گوشی، شایعات و سوالات بدون شور و مشورت، من هنوز مات و مبهوت بودم. تنها چند ماه پیش، باراک اوباما و من در یکی از سختترین رقابتهاي مقدماتی انتخاباتی تاریخ آمریکا، روی یکدیگر قفل کرده بودیم.
اکنون او از من ميخواست در کلیدیترین پست کابینه که چهارمین فرد برای تصدی پست ریاست جمهوری (در صورت استعفا، فوت و یا استیضاح رئیس دولت) است، خدمت کنم. این کار شبیه اجرای دوباره فصل پایانی سریال «وست وینگ» است که در آن مجموعه تلویزیونی هم رئیسجمهور منتخب جدید به مخالفان شکست خوردهاش، شغل وزارت خارجه را پیشنهاد ميکند. رقبای رئیسجمهور در سریال، ابتدا آن را نميپذیرند اما رئیسجمهور منتخب جواب منفی آنان را قبول نمیکند.
در دنیای واقعی، رئیسجمهور اوباما استدلالی فکر شده را ارائه کرد و توضیح داد که او مجبور خواهد بود بیشتر زمان و توجه خود را به بحران اقتصادی معطوف نماید و به فردی بلند مرتبه نیازمند است تا در خارج از کشور نماینده او باشد. من به دقت گوش کردم و سپس پیشنهاد او را با احترام رد نمودم. البته، درخواست وی باعث افتخارم بود.
من عمیقاً دلواپس سیاست خارجی کشورمان بودم و اعتقاد داشتم بازیابی وضعیت آسیب خورده کشورمان در جهان، ضروری است. دو کشمکش به تدریج در حال آغاز بود، تهدیدات پدیدار شونده که باید با آن مقابله گردد و فرصتهايي که باید آنها را غنیمت شمرد. اما من برعکس، به صورت پر شوری علاقمند به سرمایهگذاری در مورد بیکاری گسترده که در کشور شاهد آن بودیم، اصلاح سامانه بیمه خدمات درمانی و ایجاد فرصتهاي جدید برای خانوادههاي شاغل در آمریکا بودم. مردم در حال آسیب دیدن بودند و به قهرمانی نیاز داشتند تا به جنگ این مشکلات برود.
تمام این مشکلات و دیگر معضلات، در مجلس سنا منتظر رسیدگی من بودند. به علاوه اینکه تعداد زیادی از دیپلماتهاي سرد و گرم چشیده وجود داشتند که فکر ميکردم ميتوانند وزرای بزرگی شوند. من به اوباما پیشنهاد کردم: «نظر شما ریچارد هالبروک چیست؟ یا جورج میشل؟» اما رئیسجمهور منتخب دستبردار نبود و تنها چاره برایم این بود که بگویم درباره آن فکر خواهم کرد. در هواپیما هنگام بازگشت به نیویورک من به هیچ چیز دیگری فکر نميکردم.
بیست و یک
پایان شگفتانگیز برای درام اوباما – کلینتون
حتی قبل از آنکه در فرودگاه نیویورک پیاده شوم، گمانهزنیهای مطبوعات، شدت داشت. دو روز بعد تیتر «گفتگوی اوباما با کلینتون شایعهساز شد» تیتر یک روزنامه نیویورک تایمز گردید و چشماندازی را ترسیم ميکرد مبنی بر اینکه نامزدی من به عنوان دیپلمات ارشد کشور ميتواند موجب «پایان شگفتانگیز» برای «درام اوباما - کلینتون» باشد. جدای از احترامی که برای رئیسجمهور منتخب قائل بودم، حتی از تایید این که پیشنهادی به من شده، اجتناب ميورزیدم.
من وعده کرده بودم که درباره آن فکر کنم و این کار را هم کردم. در طول هفته بعد، من به طور فشرده با خانواده، دوستان و همکاران گفتگو کردم. همسرم «بیل» و دخترم «چلسی» مستمعین صبوری بودند و از من ميخواستند که این پیشنهاد را سبک و سنگین کنم. حتی دوستانم در این مورد به دو دسته هواخواهان پر حرارت و بدبینها تقسیم شده بودند. من موارد زیادی داشتم که باید به آنها فکر ميکردم و تنها چند روز برای تصمیمگیری فرصت داشتم. من برای سالها، هم به عنوان بانوی اول کشور و هم سناتور، درگیر چالشهاي پیش روی ایالات متحده در سراسر دنیا بودم و پیشتر با بسیاری از رهبران مهم از جمله آنگلا مرکل در آلمان تا حامد کرزای در افغانستان ارتباطاتی داشتم.
«جان پادستا» یکی از دوستان ارزشمندم و یکی از رؤسای تیم انتقالی اوباما (گروهی که پس از پایان انتخابات ریاست جمهوری تا مراسم تحلیف مشغول انتخاب اعضای کابینه، ادارات دولتی و رؤسای نهادها ميگردند) و رئیس سابق کارکنان شوهرم در کاخ سفید در روز ۱۶ نوامبر به من تلفن کرد، درباره چند موضوع صحبت کرد و تاکید نمود چقدر رئیسجمهور منتخب خواهان این است که من پیشنهادش را بپذیرم. ما درباره بعضی از نگرانیهاي عملی تر صحبت کردیم مانند اینکه اگر من وزیر امور خارجه شوم، چگونه بیش از ۶ میلیون دلار باقیمانده از بدهی انتخاباتیام را پرداخت کنم و در نتیجه مجبور به دور ماندن از سیاستهاي حزبی باقی بمانم. من همچنین نمیخواستم کاری انجام دهم که فعالیت بشردوستانه بیل کلینتون در نجات جان انسانها که از طریق بنیاد کلینتون در سراسر جهان مشغول به انجام آن بود را محدود کند.
در مطبوعات بحثهاي زیادی درباره تضادهای علاقمندی احتمالی بین تلاشهاي بشردوستانه بیل و منصب جدید بالقوه من انجام شده بود. پس از اینکه تیم انتقالی اوباما از افرادی که به بنیاد همسرم کمک مالی ميکردند، تحقیق دقیق به عمل آورد و بیل موافقت کرد تا اسامی همه آنان را منتشر کند، این مشکل بر طرف شد.
بیل همچنین مجبور شد برای اجتناب از هر گونه تضادّی، برگزاری نسخهای از کنفرانسهاي بشردوستانه ابتکاری در خارج از کشور را که آغاز کرده بود، به نام «ابتکار جهانی بنیاد کلینتون» متوقف نماید. بیل اینگونه من را مطمئن کرد: «کار مثبتی که تو ميتوانی در وزارت خارجه انجام دهی، بسیار ثمربخشتر از هر آن چیزی که من باید برای کاهش تلفات انسانی انجام دهم.»
بیست و دو
شیطنتهاي تیم انتخاباتی من و رئیسجمهور منتخب
در سراسر این فرایند و برای چهار سال پس از آن، بیل حامی اصلی من و عامل انتشار عقاید و نظراتم بود، کما اینکه برای چندین دهه نیز چنین بود. او به من یادآوری ميکرد که به جای تیترها بر «خطوط روند» تمرکز کنم و از تجربیات نهایت استفاده را ببرم.
من توصیه تعدادی از همکاران مورد اعتمادم را جویا شدم. سناتور «دایان فاینشتاین» و «باربارا میکولسکی» و خانم «الن تاچر» مرا تشویق به پذیرش پیشنهاد وزارت خارجه ميکردند، همانگونه که «چاک شومر» سناتور همکارم از نیویورک همین توصیه را داشت. در حالی که بسیاری به اینکه من و «چاک» تا چه مقدار اختلاف نظر داریم و چگونه در مواقع گوناگون با یکدیگر رقابت داشتهایم اشاره داشتند، واقعیت این بود که من و او تیم بزرگی بودیم و من به شمّ سیاسی او احترام ميگذاشتم.
«هری رید» رئیس اکثریت سنا، به من گفت رئیسجمهور منتخب پیشتر، طی توقفی کوتاه در لاس وگاس به هنگام تبلیغات انتخاباتی از او درباره ایده وزیر خارجه بودن من سوال کرده بود. «رید» همچنین گفت اگرچه نميخواهد من از مجلس سنا بروم، در عین حال متوجه نميشود که چگونه ميتوانم از پذیرش درخواست اوباما امتناع کنم.
بررسی و تأمّل من در این مورد همچنان ادامه داشت. ساعتی به پذیرش پیشنهاد فکر ميکردم و ساعتی دیگر طرحهايي برای قوانینی که ميخواستم در جلسه جدید مجلس سنا ارائه کنم را آماده ميكردم. بعدها از شیطنت تیم انتخاباتی من و رئیسجمهور منتخب برای تنگتر کردن عرصه بر من، در صورت دادن پاسخ منفی با خبر شدم که تا آن زمان از آن بیاطلاع بودم. یکی از حقههاي کارکنان من این بود که به من گفتند امروز، روز تولد «جو بایدن» معاون رئیسجمهور منتخب است و من باید برای عرض تبریک به او زنگ بزنم در حالی که دو روز تا تاریخ تولد واقعی او فاصله بود. «رم امانوئل» رئیس تازهوارد کارکنان کاخ سفید هم این طور وانمود ميکرد که رئیسجمهور منتخب، هنگامی که سعی کرده بودم تا برای دادن پاسخ منفی به وی تلفن کنم، ناخشنود بوده است.
سرانجام در اولین ساعات بامداد روز ۲۰ نوامبر من و رئیسجمهور منتخب تلفنی صحبت کردیم. او متوجه نگرانیهایم بود، به سوالات پاسخ داد و درباره کاری که ممکن بود با یکدیگر انجام دهیم، علاقمند بود. من به او گفتم اگر چه امور خیریه همسرم بیل و بدهی انتخاباتی من، روی دوشم سنگینی ميکند، با این حال بیشتر از همه نگران این مسئله هستم که بالاترین و بهترین سودمندی من آیا در خدمت کردن در مجلس سناست یا حضور در کابینه.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، پس از یک دوره مبارزه انتخاباتی طولانی، بیشتر به دنبال برنامه اجرایی بودم. من تمام این موارد را به ترتیب برای وی ترسیم کردم و او صبورانه به آنها گوش داد و سپس من را مطمئن کرد که تمام نگرانیهاي من، قابل رسیدگی و توجه هستند.
رئیسجمهور منتخب، زیرکانه بحث را از پیشنهاد شغلی دور کرد و به سمت خود شغل هدایت نمود.
بیست و سه
من ميخواهم جواب شما مثبت باشد
اکنون که به گذشته نگاه ميکنم ميبینم این گفتوگو حتی پر اهمیت تر از آن چیزی بود که در آن زمان به نظر ميرسید. ما در حال پایه گذاری دستور کار مشترکی بودیم که سیاست خارجی آمریکا را برای سالهاي آتی، هدایت ميکرد.
با این حال جواب من هنوز منفی بود. رئیسجمهور منتخب از پذیرش پاسخ منفی من، امتناع کرد و گفت: «من ميخواهم جواب شما مثبت باشد. شما بهترین فرد برای این کار هستید.» او جواب منفی را نمی پذیرفت و این کار مرا تحت تاثیر قرار ميداد.
پس از قطع کردن گوشی، بیشتر شب را بیدار ماندم. اگر جای من و او عوض ميشد، من چه انتظاری داشتم؟ فرض کنید من به عنوان رئیسجمهور انتخاب ميشدم و از باراک اوباما ميخواستم به عنوان وزیر خارجه مشغول به کار شود. فرض کنید من وارث چالشهايي بودم که پیش روی اوست.
قطعاً از او ميخواستم که به سرعت جواب مثبت بدهد تا بتوانیم به سایر مشکلات بپردازیم. از خادمان با استعداد جامعه ميخواستم تا گردهم بیاییم و برای خیر ملّت، سخت کار کنیم. هر چه بیشتر به این موضوعات فکر ميکردم، بیشتر متوجه ميشدم که حق با رئیسجمهور منتخب است. کشور هم در داخل و هم در خارج، دچار مشکل بود. او به وزیر خارجهاي نیاز داشت که بتواند به سرعت در سطح جهانی ظاهر شود و شروع به ترمیم صدماتی کند که ما وارث آن بودیم.
سرانجام به این ایده ساده رسیدم هنگامی که رئیسجمهور از تو درخواست خدمت ميکند، تو باید پاسخ مثبت بدهی. به همان اندازهاي که من کارم را در مجلس سنا دوست داشتم و معتقد بودم موارد بیشتری در آنجا برای همکاری وجود دارد، رئیسجمهور منتخب در وزارت خارجه به من نیاز داشت. پدرم در جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی خدمت ميکرد و به ملوانان جوان برای جنگیدن در اقیانوس آرام آموزش ميداد.
اگر چه او غالباً از تصمیماتی که رؤسای مختلف جمهور در واشنگتن ميگرفتند، گله داشت، اما او و مادرم، حسّ عمیق مسئولیت و خدمت را در وجودم تزریق کردند. این آموزه توسط خانواده من که عقیده فرقه مسیحی «متودیست» را داشتند تاکید ميشد که: «هرآنچه خوبی ميتوانی، در تمام اوقاتی که ميتوانی، برای هر تعداد مردمی که ميتوانی، تا جایی که برایت مقدور است را انجام بده.» حس خدمت به جامعه به من کمک کرده بود تا هنگامی که اولین تبلیغ انتخاباتیام در مجلس سنا را در سال ۲۰۰۰ آغاز کردم، سختی کار در سنا را بپذیرم و زیر بار آن بروم و حالا همان حس به من کمک ميکرد تا با ترک مجلس سنا و پذیرش پست وزارت خارجه، انتخاب سختی بکنم.
هنگام صبح من تصمیم خود را گرفتم و خواستار یک گفتوگوی دیگر با رئیسجمهور منتخب شدم. او از اینکه نظرم تغییر کرده، خوشحال بود. وی تضمین کرد که من دسترسی مستقیم به او خواهم داشت و هر زمانی که لازم ببینم، ميتوانم به تنهایی او را ملاقات کنم.
بيست و چهار
جلسه راهبردی بر روی میز پیک نیک
وی گفت من ميتوانم تیم خود را انتخاب کنم، اگر چه او هم پیشنهاداتی داشت. به عنوان فردی که پیشتر به عنوان بانوی اول در کاخ سفید حضور داشتم، از اینکه چقدر این وعدهها مهم بودند، آگاه بودم. تاریخ به کرّات نشان داده بود که وزارت خارجه ميتواند توسط کاخ سفید مورد غفلت قرار گیرد که معمولاً با نتایج منفی همراه بود. رئیسجمهور منتخب من را مطمئن ساخت که اینبار با گذشته متفاوت خواهد بود: «من ميخواهم خیالم راحت باشد که شما موفق خواهید بود.»
وی ادامه داد از اینکه شراکت سیاست خارجی ما بدون اشتباه و تلاطم نخواهد بود، آگاه است اما باید تلاشمان را برای گرفتن بهترین تصمیم ممکن برای کشورمان بکنیم. من و باراک هنوز آن رابطه نزدیکی که باید ایجاد ميشد را نداشتیم، اما وقتی به من گفت: «بر خلاف گزارش رسانهها، فکر ميکنم ما ميتوانیم دوستان خوبی باشیم» این رابطه نزدیک ایجاد شد. این گفته، در طول سالهاي آتی، همیشه در خاطرم بود.
رئیسجمهور به طور کامل به وعدههایش عمل ميکرد. او مرا به طور کامل درباره انتخاب تیم همکارانم آزاد گذاشت، به توصیههاي من به عنوان مشاور ارشد سیاست خارجیاش در تصمیمات مهم اعتماد ميکرد و غالباً بر برگزاری جلسات، به طوری که ميتوانستیم صریح با یکدیگر صحبت کنیم، اصرار داشت. عموماً من و او در صورتی که در سفر نبودیم، هفتهاي یکبار با یکدیگر جلسه داشتیم. سپس جلسه کابینه با حضور همه اعضاء، جلسه شورای امنیت ملی و دیدارهای دو جانبه با سران کشورهای خارجی و در نهایت جلسات مردمی رئیسجمهور برگزار ميگردید.
من همچنین به طور منظم در کاخ سفید با وزیر دفاع و مشاور امنیت ملی دیدار داشتم. علاوه بر تمام این موارد، علیرغم برنامه انرژی بر سفرهایم، من بیش از هفتصد بار در طول مدت چهار سال خدمتم، در کاخ سفید حضور داشتم. بعد از باخت در انتخابات، هرگز انتظار نداشتم که این همه زمان در آنجا صرف کنم.
در سالهاي پس از آن، من همیشه با رئیسجمهور و سایر اعضای تیمش موافق نبودم؛ بعضی از آن اوقات عدم موافقت من با آنها را، شما در این کتاب خواهید خواند اما بقیه مطالب، به احترام حرمتی که باید بین رئیسجمهور و وزیر خارجه اش باقی بماند، محرمانه باقی خواهد ماند، به خصوص اینکه وی همچنان رئیسجمهور باشد.
اما او و من رابطه حرفهاي ایجاد کرده بودیم و به مرور زمان آن دوستی شخصی که وی پیشبینی کرده بود، شکل گرفت و من به ارزش آن عمیقاً پی بردم.
چند هفته از آغاز دولت نگذشته بود که در یک بعدازظهر معتدل ماه بهاری آوریل، رئیسجمهور پیشنهاد کرد یکی از جلسات هفتگی را روی میز مخصوص پیکنیک خارج از اتاق بیضیشکل کاخ سفید، در قسمت «ساوث لان» محوطه کاخ و در زمین بازی جدید «مالیا و ساشا» دختران اوباما، برگزار کنیم. این پیشنهاد کاملاً به مذاق من خوش آمد. رسانهها آن را «جلسه راهبردی بر روی میز پیکنیک» نامگذاری کردند. من آن جلسه را «دو نفر که گفتگوی مفیدی داشتند»، نامگذاری کردم.
بيست و پنج
دختری که قرار است فردا سخنرانی کند
روز دوشنبه اول دسامبر، رئیسجمهور منتخب من را به عنوان شصت و هفتمین وزیر خارجه برای خدمت اعلام کرد. هنگامی که در کنارش ایستاده بودم، او به صورت علنی آنچه را خصوصی به من گفته بود، اعلام کرد: «انتصاب هیلاری نشانهاي برای دوست و دشمن از جدیتم درباره تعهد به نوسازی دیپلماسی آمریکایی است.»
ماه بعد، روز بیستم ژانویه ۲۰۰۹ در هوای سرد سوزناک، من و همسرم شاهد مراسم تحلیف باراک اوباما بودیم. رقابت ما که زمانی شدید بود، دیگر به پایان رسیده بود. اکنون ما شریک یکدیگر بودیم.
انتهای مهآلود: قدرت هوشمند
اشاره: Foggy Bottom (انتهای مهآلود) یکی از قدیمیترین محلههاي واشنگتن است که قدمت آن به قرن هجدهم و نوزدهم باز ميگردد و علت نامگذاری آن به این اسم، ساحل رودخانه آن است که مستعد جمع شدن مه و دودهای صنعتی است. ساختمان وزارت خارجه هم در این محله قرار دارد و نام انگلیسی این محله به صورت مجازی مترادف با وزارت خارجه آمریکاست.
اولین وزیر خارجهاي که دیده بودم «دین اچسون» بود. او در آغاز جنگ جهانی اول به عنوان وزیر امور خارجه رئیسجمهور هری ترومن خدمت کرده و تجسم یک دیپلمات سنتی و با ابهت بود. هنگامی که دانشجو بودم و ميخواستم اولین سخنرانی مهم دوران جوانیام را ارائه کنم، دستپاچه بودم. بهار سال ۱۹۶۹ بود و همکلاسی و دوستم «الدی اچسون»، نوه «دین اچسون» وزیر امور خارجه سابق، تصمیم گرفته بود که کلاس ما در مراسم فارغالتحصیلی به یک سخنگوی اختصاصی احتیاج دارد. پس از اینکه این ایده توسط رئیس دانشگاه تایید شد، همکلاسیهایم از من خواستند درباره چهار سال تحصیل شلوغ و پرآشوب در دانشگاه «ولسلی» سخنرانی کنم و برای آینده ناشناختهمان، آیین بدرود مناسبی را تهیه نمایم.
شب قبل از فارغالتحصیلی در حالی که هنوز متن سخنرانیام تمام نشده بود با دوستم «الدی» و خانوادهاش برخورد کردم. وی من را با عنوان «دختری که قرار است فردا سخنرانی کند» به پدربزرگش معرفی کرد. پیرمرد هفتاد و شش ساله به تازگی کتاب خاطراتش با عنوان «مهیا برای تکوین» را تمام کرده بود که در همان سال برنده جایزه «پولیتزر» شد. «اچسون» وزیر، به من لبخند زد و با من دست داد. وی گفت: «من منتظرم تا بشنوم شما چه چیزی برای گفتن دارید.» من با ترس و عجله به داخل خوابگاه برگشتم و تمام شب را مشغول آماده کردن سخنرانیام شدم.
هرگز تصور نمیکردم چهل و پنج سال بعد، پا جای پای وزیر خارجه «اچسون» بگذارم که از روی محبت و به خاطر محل زندگیاش به نام «فاگی باتم» معروف بود. حتی رویای کودکیام برای فضانورد شدن واقعی تر به نظر ميآمد. با این حال پس از وزیر خارجه شدنم، غالباً به سیاستمدار پیرِ مو خاکستری که آن شب در «ولسلی» ملاقات کردم، فکر ميکنم.
ورای ظاهر رسمیاش، او دیپلماتی به شدت پرپندار بود که آداب و رسوم و تشریفات را هنگامی که فکر کرد برای کشورش و رئیسجمهورش بهترین است، کنار گذاشت.
بیست و شش
بايد به تمام صفحه شطرنج توجه كنم
رهبری آمریکا در جهان شبيه مسابقه دوی امدادی است. چوب امداد به یک وزیر، به یک رئیسجمهور، به یک نسل رسانده ميشود و از آنان خواسته ميشود تا جایی که ميتوانیم به شکل «لگ ریس» بدویم (نوعی مسابقه دو که در آن پاهای کناری دو دونده که در کنار یکدیگر هستند بسته ميشود و دوندهها باید به کمک پای راست و چپ یکدیگر بدوند) و سپس چوب امدادی را به نفر بعدی برسانیم.
همانگونه که من از اقدامات انجام شده توسط وزرای خارجه قبلی و درسهايي که از آنان یاد گرفتم، منتفع شدم، ابتکاراتی که در طول سالهاي خدمتم در وزارت خارجه آغاز گردید، از زمان ترک این پست و هنگامی که چوب امداد را به «جان کری» وزیر امور خارجه بعدی دادم، به بار نشست و نتیجه داد.
من به سرعت فهمیدم که وزیر خارجه بودن واقعاً سه شغل در آن واحد است: دیپلمات ارشد کشور، مشاور اصلی رئیسجمهور در سیاست خارجی و مدیرعامل یک وزارتخانه وسیع و گسترده.
از زمان آغاز مسئولیتم، من باید زمان و انرژیام را بین ضروریات در حال رقابت، به تساوی هزینه ميکردم. من باید دیپلماسی عمومی و محرمانه کشورمان را به سمت اصلاح پیمانهاي تیره و تار شده راهبری و شراکت جدیدی را بنا ميکردم. اما در عین حال باید مقدار منصفانهاي از سیاست را در چارچوب دولتمان اعمال مينمودم، به خصوص در روند سیاست کاخ سفید و کنگره. در خود وزارتخانه هم کارهایی وجود داشت از قبیل، جذب بیشتر افراد با استعداد، بهبود روحیه، افزایش بهرهوری و ایجاد ظرفیتهاي لازم برای مقابله با چالشهاي جدید.
یکی از وزرای خارجه سابق به من زنگ زد و توصیه کرد: «سعی نکن همه کارها را یکباره انجام دهی. تو ميتوانی سیاست را اصلاح کنی یا اینکه ميتوانی کاغذبازی را اصلاح کنی، اما نميتوانی هر دو را با هم انجام دهی.» من نظیر همین توصیه را از دیگر وزرای اسبق خارجه هم شنیدم. یکی دیگر از توصیههايي که غالباً ميشنیدم این بود: از میان موضوعات مختلف، تعداد معدودی را انتخاب کن و روی آن کار کن.
هیچکدام از این توصیهها با توجه به چشمانداز شرایط سیاسی پیشرو ما، مناسب نبود. شاید برای وقتی که وزیر خارجه ميتوانست به طور ویژه روی اولویتهاي محدودی متمرکز شود و به معاونان و دستیاران، اداره وزارتخانه و بقیه دنیا را واگذار کند، دوره خاصی وجود داشت. اما آن روزها به پایان رسیده است. ما به روشی دشوار یاد گرفتیم (برای مثال در افغانستان بعد از عقبنشینی شوروی در سال ۱۹۸۹) که نادیده گرفتن مناطق و تهدیدات ميتواند عواقب دردناکی به همراه داشته باشد. من نیاز داشتم که به تمام صفحه شطرنج توجه داشته باشم.
در سالهاي پس از واقعه یازده سپتامبر، سیاست خارجی آمریکا به شکل قابل درکی بر روی بزرگترین تهدیدها متمرکز شده بود. و البته ما باید هوشیاری خود را حفظ ميکردیم. اما من در عین حال فکر ميکردم ما باید برای استفاده از بزرگترین فرصتها به خصوص در آسیا - اقیانوسیه، کار بیشتری انجام بدهیم.
بيست و هفت
هیچکس به جای رئیسجمهور تصمیم نمیگیرد
من ميخواستم با طیفی از تهدیدات در حال ظهور که نیازمند توجه زیاد و راهبردهای خلاقانه بودند، مقابله کنم. از میان چالشها اگر بخواهم به تعداد کمی اشاره کنم عبارت بودند از چگونگی مدیریت رقابت بر سر منابع انرژی زیر دریایی واقع در قطب شمال تا اقیانوس آرام و اینکه آیا پافشاری بر زورگویی اقتصادی توسط شرکتهاي دولتی قدرتمند راهحل بود؟
و اینکه چگونه با جوانان سراسر دنیا که به وسیله رسانههاي اجتماعی، به تازگی قدرتمند شده بودند ارتباط گرفت. من ميدانستم سنتگرایانی در تاسیس سیاست خارجی هستند که خواهند پرسید آیا وقت وزیر خارجه ارزش این را دارد که درباره تاثیر توئیتر فکر کند، یا اینکه برنامهاي را برای زنان کارآفرین آغاز کند یا به نیابت از کسب و کار آمریکا در خارج از کشور، حامی باشد. اما من تمام این موارد را بخشی از شغل یک دیپلمات قرن بیست و یکمی ميدانستم.
در تاریخ ۱۵ سپتامبر، اعضای جدید تیم امنیت ملی دولت در حال تشکیل اوباما، در شهر شیکاگو به مدت ۶ ساعت با من دیدار داشتند. دو هفته قبل از اعلام نامزدیمان، این اولین بحث و گفتوگویی ما بود.
ما به سرعت به بعضی از مشکلات حادّ سیاست که در پیش رو داشتیم، پرداختیم از جمله وضعیت جنگها در عراق و افغانستان و چشمانداز صلح در خاورمیانه. ما همچنین به طور مفصل درباره مشکلی صحبت کردیم که ثابت شده بود حل آن بسیار دشوار است: چگونه وعده رئیسجمهور منتخب برای بستن زندان نظامی واقع در بندر گوانتاناموی کوبا که در تمام سالهاي پس از آن باز مانده بود را محقق کنیم.
من با ایدههاي خودم هم درباره رهبری آمریکا و هم سیاست خارجی و نیز درباره کار گروهی که هر رئیسجمهوری از اعضای شورای امنیت ملی خودش انتظار دارد، به کابینه آمده بودم. قصدم این بود که از مواضعم در دولت، با قوت دفاع کنم. اما آنچنان که از تاریخ و تجاربم فرا گرفته بودم، جمله تابلوی رومیزی اتاق کار هری ترومن که در اتاق بیضیشکل کاخ سفید، صحیح بود: هیچکس به جای رئیسجمهور تصمیم نمیگیرد. و به دلیل رقابتهاي طولانی مقدماتی ریاست جمهوری، من همچنین ميدانستم که مطبوعات به دنبال نشانهاي از ناسازگاری بین من و کاخ سفید هستند و یا حتی امید آن را دارند. من قصد داشتم تا آنان را از نوشتن چنین گزارشی محروم کنم.
من تحت تاثیر افرادی قرار گرفتم که رئیسجمهور منتخب آنان را انتخاب کرده بود. «جو بایدن» معاون رئیسجمهور منتخب تجربه بینالمللی ارزشمندی از دوره ریاست بر کمیته روابط خارجی مجلس سنا به همراه خود آورده بود. صمیمیت و شوخطبعی او در طول ساعتهاي طولانی جلسات در «اتاق وضعیت کاخ سفید» بسیار مورد استقبال قرار ميگرفت. هر هفته جو و من سعی ميکردیم در «رصدخانه نیروی دریایی»، محل رسمی اقامت وی که در نزدیکی منزل من بود، یک صبحانه خصوصی صرف کنیم.
بيست و هشت
من خودم را در پشت میز پنهان ميکنم
جو بایدن همیشه در کنار اتومبیل به استقبالم ميآمد و پیاده با هم به طرف قسمت آفتابگیر ایوان محل اقامتش ميرفتیم و در آنجا صبحانه ميخوردیم و گفتوگو ميکردیم. گاهی اوقات در گفتوگوها توافق داشتیم و گاهی وقتها هم مخالف بودیم، اما من همیشه قدردان صحبتهاي صریح و محرمانهمان بودم.
من «رم امانوئل» را برای سالها ميشناختم. او کارش را با مبارزات انتخاباتی همسرم در اوایل سال ۱۹۹۲، آغاز کرد، در کاخ سفید مشغول به خدمت شد و سپس به زادگاهش شیکاگو برای شرکت در انتخابات کنگره رفته بود. او یک ستاره درخشان در مجلس نمایندگان بود و مبارزات انتخاباتی که او رهبری ميکرد منجر به ایجاد یک اکثریت جدید در میان دموکراتها در سال ۲۰۰۶ شد. اما هنگامی که اوباما از وی خواست تا رئیس کارکنان کاخ سفید باشد، مجلس نمایندگان را ترک کرد. «رم» به خاطر شخصیت مؤثر و صریحاللهجه بودنش (که با ادب همراه بود) شهرت داشت ولی در عین حال وی یک متفکر خلاق، متخصص در روند قانونگذاری و یک سرمایه بزرگ برای رئیسجمهور هم بود.
در طول مبارزات انتخاباتی سخت مقدماتی، «رم» به خاطر ارتباطات قوی که هم با من و هم با سناتور اوباما داشت، بیطرف ماند و به روزنامه شهرش «شیکاگو تریبون» گفته بود «من خودم را در پشت میز پنهان ميکنم.» اکنون که پس از انتخابات ریاست جمهوری، همه ما باهم در حال خدمت کردن بودیم و «رم» اولین حلقههاي ارتباطی «تیم رقبا» را به یکدیگر مرتبط کرد. او جلساتی را برای شنیدن حرفهای ما پیشنهاد ميکرد و همیشه درب محل کارش در قسمت اداری کاخ سفید به روی ما باز بود و ما غالباً با یکدیگر صحبت ميکردیم.
مشاور جدید امنیت ملی، تفنگدار دریایی بازنشسته ژنرال «جیمز جونز» بود که من از زمان عضویتم در کمیته نیروهای مسلح مجلس سنا و هنگامی که وی فرمانده بلندپایه ناتو بود با او آشنا بودم. او یک فرمانده بلندپایه، منطقی و شوخطبع بود که همه این صفات برای یک مشاور امنیت ملی ضروری نیز بود. معاون ژنرال جونز و جانشین احتمالی وی «تام دانیلون» بود که از زمان دولت کارتر با او آشنا بودم. وی به عنوان رئیس کارکنان «وارن کریستوفر» وزیر امور خارجه اسبق، کار کرده بود و برای وزارت خارجه درک و ارزش قائل بود. وی همچنین شریک علاقه من برای افزایش حضورمان در منطقه آسیا - اقیانوسیه، بود. بعدها تام به یک همکار ارزشمند که به روند سخت سیاست میانجیگری نظارت، گزینهها را تحلیل و تصمیمات دقیقی برای رئیسجمهور آماده ميکند، تبدیل شد. او در پرسش سوالات سخت استعداد خاصی داشت که حتی ما را وادار ميکرد درباره تصمیمهاي سیاستساز مهم، عمیقتر فکر کنیم.
انتخاب رئیسجمهور برای پست نمایندگی در سازمان ملل، سوزان رایس بود که در شورای امنیت ملی کار کرده و در دهه نود به عنوان دستیار رئیس امور آفریقایی وزارت خارجه فعالیت نموده بود. در طول رقابتهاي مقدماتی انتخابات ریاست جمهوری، سوزان جانشینی فعال در مبارزات انتخاباتی اوباما بود و غالباً در تلویزیون به من حمله ميکرد.
بیست و نه
درگیری«کوسهها» و «جتها» در «داستان کناره غربی»
من ميدانستم که این قسمتی از شغل اوست. ما گذشته را پشت سر گذاشته و به دقت با یکدیگر کار ميکردیم که نمونههاي آن جمع آوری رأی برای تحریم ایران و کره شمالی در سازمان ملل و تصویب ماموریت برای حفاظت از غیرنظامیان در لیبی بود.
در اقدامی که باعث تعجب بسیاری بود، رئیس جمهور «رابرت گیتس» وزیر امور دفاع را که عملکردی متمایز داشت و در دوره هشت رئیسجمهور از هر دو حزب در سازمان سیا و شورای امنیت ملی کار کرده بود در مقام خود ابقا کرد. وی در سال ۲۰۰۶ در حالی که سمت استادی دانشگاه «تگزاس ای&ام» را داشت، توسط جورج دبلیو بوش به جای دونالد رامسفلد به عنوان وزیر دفاع منصوب گردید. من با «باب» از زمان عضویتم در کمیته نیروهای مسلح مجلس سنا آشنا بودم و فکر ميکردم او به طور مستمر و ثابت در مورد دو جنگ که وارث آن بودیم، به ما کمک خواهد کرد.
او همچنین یک حامی متقاعد کننده برای ارائه اعتبارات مالی بیشتر در دیپلماسی و توسعه بود و نقش بیشتری برای داشتن اعتبارات در دیپلماسی و توسعه در سیاست خارجی قائل بود. به ندرت از مقامات واشنگتن که به حوزه کاری خود حساس بودند، پیشنهادی برای اختصاص سهم سخاوتمندانه بیشتری از اعتبارات به سایر ارگانها، شنیده ميشد. اما «باب» که پس از سالها تسلط نظامیان بر سیاست خارجی، به دنبال تصویر راهبردی وسیعتری از آن بود، اعتقاد داشت که اکنون زمان تعادل بیشتر بین آن چیزی بود که به تعبیر من تصویر سه بعدی دفاع، دیپلماسی و پیشرفت نام داشت.
جایی که ميشد عدم تعادل را به آسانترین شکل مشاهده کرد، بودجه بود. علیرغم عقیده عمومی مبنی بر اینکه حداقل یک چهارم بودجه فدرال به کمکهاي آمریکا به کشورهای خارجی اختصاص دارد، حقیقت این بود که از هر دلاری که به وسیله دولت فدرال هزینه ميشد، فقط یک پنی صرف دپیلماسی و توسعه آن ميگردید. باب در سال ۲۰۰۷ طی یک سخنرانی گفت بودجه امور خارجی «به شکل غیرمتناسبی در مقایسه با آنچه که در ارتش هزینه ميشود، کم است.» همانگونه که او اغلب اظهار ميداشت، به اندازه آمریکاییهايي که در یگانهاي رژه ارتش حضور دارند، گروههاي دیپلماتیک مشغول فعالیت هستند.
من و «باب» از آغاز کار کنگره به صورت دو نفره برای بودجه هوشمندانه امنیت ملی، متحد شدیم و در بسیاری از مناظرات درباره اداره داخل کشور موضع مشترکی داشتیم. ما از دست به یقه شدن سنتی بین وزارت امور خارجه و وزارت دفاع که در دولتهاي پیشین به درگیری دو گروه از جوانان به نام«کوسهها» و «جتها» در «داستان کناره غربی» تشبیه شده بود، اجتناب ميکردیم. ما در مجلس سنا با وزرای دفاع و خارجه جلسات مشترک برگزار و برای ارائه یک موضع مشترک درباره موضوعات روز سیاست خارجی، به اتفاق هم مصاحبه ميکردیم.
در اکتبر سال ۲۰۰۹ در دانشگاه جورج تاون، جلسهای مشترکی با «باب» برگزار کردیم که توسط شبکه خبری سیانان برگزار و پخش گردید.
سی
قدرت آمریکا در حال کاهش است
در آن جلسه از ما درباره کار مشترکمان سوال شد. باب جواب داد: «در بیشتر دوره خدمت من، وزرای امور خارجه و دفاع با یکدیگر صحبت نميکرده اند.» که باعث خنده حضار گردید.
وی ادامه داد: «این نوع ارتباط واقعاً خیلی زشت است. بنابر این در جایی که من و هیلاری ميتوانیم با یکدیگر سخن بگوییم، داشتن چنین رابطهاي فوقالعاده است. ما در کنار یکدیگریم و به خوبی با هم کار ميکنیم. من فکر ميکنم اگر بخواهم رک باشم، باید بگویم این ارتباط از جایی شروع ميشود که براساس تجاربم به عنوان وزیر امور خارجه، مایلم اذعان کنم که وزیر امور خارجه، سخنگوی اصلی برای سیاست خارجی ایالات متحده است. و هنگامی که این مسئله حل شود، بقیه مسائل مشابه هم حل ميشوند.»
تیم ما لیستی از چالشهاي ترسآور، زمانی که انتظارات کمی در داخل و خارج درباره توانایی آمریکا برای رهبری جهان وجود داشت را، به ارث برده بود.
اگر شما در آن روزها روزنامهاي را بر ميداشتید و یا در اتاق فکری حضور ميیافتید، احتمال داشت بشنوید که آمریکا رو به زوال است. به زودی پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۲۰۰۸، شورای ملی اطلاعاتی، گروهی از تحلیلگران و کارشناسانی که توسط رئیس سازمان اطلاعات ملی تعیین شده بودند، گزارشی هشداردهنده با عنوان «روند جهانی ۲۰۲۵: جهانی دگرگون شده» را منتشر کردند. این گزارش پیشبینی غمافزایی از تاثیر رو به افول آمریکا، رقابت فزاینده جهانی، منابع در حال کاهش و بیثباتی گسترده را ارائه ميکرد. تحلیلگران اطلاعاتی پیشبینی کرده بودند که قدرت نظامی و اقتصادی آمریکا طی سالهاي آتی کاهش یابد و سامانههاي بینالمللی که از زمان جنگ جهانی دوم به ساخت آنها کمک کرده و از آن دفاع کرده بودیم، توسط نفوذ فزاینده قدرتهاي اقتصادی در حال ظهور مانند چین و کشورهای غنی از نفت مانند روسیه و ایران و بازیگران غیردولتی مانند القاعده، تضعیف شود. آنان در عباراتی که به طرز غیرمعمولی صریح بود این اتفاق را «انتقال تاریخ ثروت و قدرت اقتصادی از بلوک غرب به بلوک شرق» نامگذاری کردند.
اندکی پیش از آغاز به کار رئیسجمهور اوباما، «پل کندی» تاریخشناس دانشگاه «ییل» مقالهاي در روزنامه وال استریت ژورنال با تیتر «قدرت آمریکا در حال کاهش است» به نگارش در آورد. پروفسور کندی در این مقاله به شرح مفصل انتقاداتی پرداخت که اغلب در سال ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ شنیده ميشد و علت سقوط قدرت آمریکا را افزایش بدهیها، تاثیر شدید اقتصادی «رکود بزرگ» و «بسط امپریالیستی» جنگها در عراق و افغانستان بر شمرده بود. او مقایسهاي مهیج برای توضیح چگونگی اینکه وی شاهد از دست دادن جایگاه آمریکا به عنوان یک رهبر بلامنازع جهانی است با این جمله انجام داده بود: «یک فرد قوی، متعادل و عضلانی ميتواند به طرز موثری یک کولهپشتی را در سربالایی به سمت قله به مدت طولانی حمل کند، اما اگر آن فرد قدرت خود را از دست بدهد (مشکلات اقتصادی) و وزن بار سنگین باقی بماند یا حتی افزایش یابد (دکترین بوش) و شیب زمین تندتر شود (رشد قدرتهاي جدید، تروریسم بینالمللی، دولتهاي شکست خورده)، کوهنوردی که در ابتدا قدرتمند بود، کند پیش ميرود و تلوتلو ميخورد. برعکس این حالت دقیقاً وقتی است که ورزشکاران چابک و دارای بار سنگین کمتر، به یکدیگر نزدیک ميشوند، پهلو به پهلوی هم ميزنند و حتی ممکن است سبقت بگیرند.»
سی و یک
نياز به تيز كردن ابزار
با این وجود من اساساً درباره آینده آمریکا خوشبین بودم. اطمینان من ریشه در یک عمر مطالعه و تجربه فراز و فرودهای تاریخ آمریکا و یک ارزیابی واقعگرایانه از امتیازات نسبی کشورمان در مقایسه با بقیه دنیا داشت.
بخت و اقبال ملتها در حال فراز و فرود است و همیشه افرادی خواهند بود که فاجعههاي در شرف وقوع را پیشبینی کنند. اما شرطبندی به ضرر ایالات متحده هرگز هوشمندانه نیست. در هر دورهاي ما با چالشی رو برو شدهایم، یا جنگ، رکود یا رقابت جهانی، اما آمریکاییها با کار سخت و خلاقیت برای رفع آن برخاستهاند.
من فکر ميکردم تحلیلهاي بدبینانه از ارزش قدرتهاي فراوان آمریکا، شامل ظرفیت ما برای انعطافپذیری و نوآوری مجدد بکاهد. قدرت نظامی ما تاکنون قویترین در جهان، اقتصاد ما همچنان بزرگترین، تاثیر دیپلماتیک ما بيرقیب بود، دانشگاههاي ما استانداردهای جهانی را معین ميکردند و ارزشهايي نظیر آزادی، برابری و فرصت همچنان مردم را از هرجایی به سمت سواحل کشورمان گسیل ميدارد. هنگامی که لازم بود تا مشکلی را در جهان حل کنیم، ميتوانستیم دهها کشور دوست و متحد را فرا بخوانیم.
من معتقد بودم آنچه برای آمریکا اتفاق افتاده همچنان تا حد زیادی به مردم آمریکا بر ميگشت، همچنان که همیشه اینطور بوده است. ما تنها نیاز داشتیم تا ابزارهایمان را تیز و از آنان بهترین استفاده را بکنیم. اما در عین حال تمام این گفتمان افول آمریکا، باعث شد تا چشمانداز چالشهايي که با آن رو به رو بودیم، دست کم گرفته شود. این مسائل عزم من را برای الگوبرداری از «اسیتو جابز» و «تفکر متفاوت» درباره نقش وزارت خارجه در قرن بیست و یکم، جزمتر کرد.
وزرا هر چند سال یک بار ميآیند و ميروند، اما اکثر افراد وزارت خارجه و آژانس توسعه بینالمللی آمریکا، مدت بسیار بیشتری باقی ميمانند. این دو نهاد حدود هفت هزار کارمند در سراسر دنیا دارند که اکثریت آنان متخصصانی هستند که به طور مداوم در چندین دولت خدمت کردهاند. این تعداد بسیار کمتر از بیش از سه میلیون کارمند وزارت دفاع است اما در عین حال رقم قابل ملاحظهاي است. هنگامی که من وزیر خارجه شدم متخصصان وزارت خارجه و آژانس توسعه بینالمللی آمریکا با بودجهی کاهش یافته و کار بیشتر روبرو و به مدیری علاقمند بودند که از کار مهمی که انجام ميدادند، پشتیبانی کند.
من ميخواستم همان مدیر باشم. برای انجام این کار، به تیم ارشدی نیاز داشتم که در ارزشهایم سهیم و به صورت خستگیناپذیر بر کسب نتایج متمرکز باشند.
من خانم «شریل میلز» را استخدام کردم تا مشاور و رئیس کارکنانم باشد. ما از زمانی که شریل در دهه نود میلادی به عنوان معاون مشاور در کاخ سفید خدمت ميکرد، با هم دوست بودیم.
او به سرعت صحبت ميکرد و حتی سریعتر از حرف زدن، فکر ميکرد. هوش او مانند یک تیغ تیز بود که هر مشکلی را که با آن برخورد ميکرد، ميبرید و به قطعات کوچکتر تقسیم مينمود.
سی و دو
جهان اوباما و سرزمین هیلاری
او همچنین دلی بزرگ، وفاداری بیکران، صداقتی خللناپذیر و تعهدی عمیق به عدالت اجتماعی داشت. پس از خدمت در کاخ سفید، شریل مسئولیتهای برجسته قانونی و مدیریتی در بخش خصوصی و دانشگاه نیویورک، جایی که به عنوان معاون رئیس دانشگاه کار کرده بود را به عهده گرفت. او گفت برای منتقل شدن به وزارت خارجه به من کمک خواهد کرد اما نمیخواهد برای داشتن شغل ثابت در دولت، دانشگاه نیویورک را رها کند. خوشبختانه او فکرش را در این مورد عوض کرد.
او برای مدیریت «عمارت» که منظور همه در وزارت خارجه از این کلمه کاغذبازی اداری بود و نظارت مستقیم بر تعدادی از اولویتهای کلیدی من از جمله امنیت غذایی، سیاست بهداشت جهانی، حقوق همجنسبازان زن و مرد، دو جنسهها، دگرباشان و هائیتی، به من کمک کرد. او همچنین به عنوان رابط اصلی من با کاخ سفید درباره مسائل حساسی مانند موارد پرسنلی، عمل میکرد. علیرغم وعده رئیسجمهور مبنی بر اینکه من میتوانم تیم کاریام را خودم انتخاب کنم، در آن اوایل، هنگامی که سعی کردم بهترین استعدادهای ممکن را استخدام کنم، بحثها و مناظرههای داغی با مشاوران رئیسجمهور داشتم.
یکی از مناظرهها بر سر «کاپریشیا مارشال» بود که من او را برای ریاست اداره تشریفات ریاست جمهوری میخواستم. رئیس تشریفات، مقام ارشدی است که مسئول خوشامدگویی به سران خارجی در واشنگتن، سازماندهنده نشستها، تعامل با گروههای دیپلماتیک، همراهی رئیسجمهور در سفرهای خارجی و انتخابکننده هدایایی است که رئیسجمهور و من به همتایان خود میدهیم، میباشد.
به عنوان زنی که زمانی بانوی اول بودم، میدانستم که چقدر رئیس اداره تشریفات برای دیپلماسی مهم است. میزبانی سخاوتمند و مهمانی مهربان بودن کمک میکرد تا ارتباطات شکل بگیرد، در حالی که اگر غیر از این بود میتوانست نتایج متوقفکننده ناخواستهای را به وجود آورد.
بنابراین من میخواستم مطمئن باشم که بهترین انتخاب را میکنیم.
کاپریشیا به عنوان دبیر بخش اجتماعی کاخ سفید در دهه ۹۰، میدانست که رئیس تشریفات بودن، مستلزم چه چیزهایی است اما کاخ سفید کسی را میخواست که در طول رقابتهای مقدماتی از رئیسجمهور حمایت کرده باشد.
من فکر میکردم این طرز فکر، کوتاهنظرانه است اما در حالی که ما برای یکی کردن دو نهاد مستقل پراکنده که با عنوان جهان اوباما و سرزمین هیلاری معروف بودند کار میکردیم، متوجه بودم که برخی از اصطکاکها و ناراحتیهای فزاینده غیرقابل اجتناب است. من به کاپریشیا اطمینان دادم «ما میخواهیم فردی را معیّن کنیم، اگر تو شایسته این شغل نباشی، من اصراری به آن نخواهم داشت - و تو شایسته
آن هستی.»
رئیسجمهور از من پرسید آیا احتیاج است بین شریل و یکی از نزدیکترین مشاورانش به نام «دنیس مک دونا» صلح برقرار کنیم، اما به نظر من مداخلهای لازم نبود. آن دو اختلاف خود را حل کردند و کاپریشیا رئیس اداره تشریفات شد. من میدانستم که او ناامید نخواهد شد و نشد.
سی و سه
طراحي برای خوردن تخممرغ و شکلات داغ صبحانه
بعدها دنیس داستان اینکه چگونه وی و همسرش «کاری» یک روز صبح مصاحبه کاپریشیا را در رادیوی سراسری آمریکا شنیدهاند، بازگو کرد. «کاری» مسحور سخنان کاپریشیا شده بود و درباره این دیپلمات «کاملاً برازنده» سوال کرده بود. دنیس اذعان کرده بود که او در ابتدا مخالف تعیین او بود. «کاری» فکر ميکرد که او دیوانه بوده و دنیس هم این مطلب را پذیرفته بود. او بعدها به شریل گفته بود «جای تعجب ندارد که من این شغل (ریاست اداره تشریفات) را از دست دادم. و اینکه این اتفاق افتاد به صلاح بود. (زیرا توانایی کاپریشیا بیشتر بود).»
موفقیت کاپریشیا همچنین نمونه کوچکی از سیاحتی بود که ما انجام دادیم و از رقبای انتخاباتی به همکاران مورد احترام تبدیل شدیم. شریل و دنیس، دو مبارز پیشتاز در اوايل نزاعمان بودند که نه تنها همکار بلکه دوست هم شدند. آنها روزانه به طور ثابت با یکدیگر صحبت ميکردند، در پایان هفته، صبح زود با یکدیگر صبحانه صرف مينمودند و حتی برای خوردن تخم مرغ و شکلات داغ صبحانه، طرح داشتند. در روزهای نزدیک به پایان دوره تصدّی مسئولیتم به عنوان وزیر، رئیسجمهور برای شریل نامه خداحافظی نوشت و گفت ما از «تیم رقبا» به «یک گروه بیرقیب» تبدیل شدیم.
من همچنین مصمم بودم ریچارد هالبروک را به کار بگیرم، فردی با شخصیت فوقالعاده قوی که اکثراً وی را به عنوان دیپلمات ارشد نسل ما، قبول داشتند.
در دهه ۹۰ میلادی، تلاشهاي سخاوتمندانه او صلح را در بالکان به همراه آورد. او به عنوان نماینده آمریکا در سازمان ملل، جمهوریخواهان را متقاعد کرد تا دیون مالی کشورمان را به سازمان ملل پرداخت کنیم و تاکید کرد که ایدز یک مسئله امنیتی است.
کمی پس از قبول شغل وزیر امور خارجه، از وی خواستم تا به عنوان نماینده ویژه ما در افغانستان و پاکستان مشغول به خدمت شود. از روز نخست، دولت جدید، با سوالات جدی درباره آینده جنگ افغانستان روبهرو شد، به خصوص درباره ارسال سربازان بیشتر، آنگونه که ارتش ميخواست. بدون در نظر گرفتن اینکه رئیسجمهور چه تصمیمی ميگیرد، ما به تلاشهاي فشرده دیپلماتیک و توسعه در هر دو کشور نیاز داشتیم. او تجربه و ابتکار برای پیگیری این هدف را داشت.
اولویت دیگر مانند همیشه، پیگیری صلح در خاورمیانه بود، من از جورج میشل، سناتور سابق مجلس سنا خواستم رهبری تلاشهایمان در این زمینه را بر عهده بگیرد.
جورج از مخالفین هالبروک و به اندازه ریچارد در مورد داشتن فکر باز، دقیق بود ولی در عین حال دارای گنجینهاي از تجربه و قضاوت استادانه بود. او به عنوان سناتور ایالت «مین»، پانزده سال در مجلس سنا خدمت کرد و شش سال از این مدت، رهبر اکثریت بود.
پس از کنارهگیری در اواسط دهه نود میلادی، او به همسرم در فرایند صلح ایرلند، کمک کرد. او سپس ریاست کمیته حقیقت یاب در شرم الشیخ در مورد انتفاضه دوم یا همان قیام مردم فلسطین در سال ۲۰۰۰ را بر عهده گرفت.
سی و چهار
پیشبینی تنش بین من و رئیسجمهور
بسیاری از رؤسای جمهور و وزرا از نمایندههاي ویژه برای ماموریتهاي خاص و همکاری در مورد سیاست موضوعاتی در درون دولت استفاده کرده بودند.
من دیده بودم که چقدر این رویه خوب جواب ميدهد. بعضی از مفسرین ميگفتند انتخاب دیپلماتهاي مهمی مانند هالبروک و میشل باعث کمرنگ شدن نقش من در سیاستگذاریها و تصمیمگیریهاي مهم است.
من اینگونه به موضوع نگاه نميکردم. انتصاب افرادی که خودشان به تنهایی واجد شرایط وزیر شدن هستند، باعث افزون شدن تواناییهاي من و تواناییهاي دولت ميگردید. آنان باعث چند برابر شدن نیروهایمان خواهند بود و (کارها را) به من گزارش ميدادند ولی به شکل نزدیکی با کاخ سفید کار ميکردند.
رئیسجمهور موافقت کرد و به همراه معاونش برای اعلام انتصاب ریچارد و جورج به وزارت خارجه آمد. من از اینکه چنین مردان بزرگی را به عنوان بخشی از تیم من قبول کرده بودند تا در این نقشها خدمت کنند، به خود ميبالیدم. بعد از سالها خدمت طولانی و برجسته، اگر انتصاب آنان غیرممکن نبود، جورج و میشل پس از کارهای سیاسی طولانی و برجسته، هیچکدام لازم نداشتند که کاری که به هر صورت بسیار مشکل است را بپذیرند. اما آنان وطنپرستان و خادمین جامعه بودند که به دعوت پاسخ گفتند.
من همچنین به معاونینی نیاز داشتم که برای اداره وزارتخانه، کمک کار باشند. یکی از افرادی که توصیه رئیسجمهور اوباما به من برای معاونت خطمشی و سیاست بود، «جیم استاینبرگ» نام داشت.
بعضی از مطبوعات گمانهزنی ميکردند که «جیم» جاسوس اوباماست و پیشبینی ميکردند که بین من و رئیسجمهور، تنش به وجود خواهد آمد. من فکر ميکردم چنین چیزی، احمقانه است. من جیم را از زمانی که به عنوان معاون مشاور امنیت ملی در دولت بوش خدمت ميکرد، ميشناختم.
در طول رقابتهاي مقدماتی سال ۲۰۰۸، او به هر دو تیم انتخاباتی، هم به من و هم به اوباما در امور سیاست خارجی مشاوره ميداد و من برای او احترام زیادی قائل بودم. او همچنین دانشجوی آسیا - اقیانوسیه بود، منطقهای که ميخواستم به آن اولویت بدهم. من به او معاونت وزارتخانه را پیشنهاد دادم و در اولین ملاقاتمان این را روشن کردم که برداشت من این است که همه ما یک تیم هستیم. جیم هم دقیقاً همین ایده را داشت. در اواسط سال ۲۰۱۱، جیم برای ریاست دانشکده «مکس ول» در دانشگاه «سیراکوس»، از معاونت استعفا کرد. من از «بیل برنز» که یک دیپلمات با استعداد درخشان و کارکشته بود، خواستم تا جای او را بگیرد.
به طور سنتی، وزارت خارجه فقط یک معاون داشته است. من ميدانستم که جایگاه معاون دومی برای مدیریت و منابع، توسط کنگره تصویب شده است اما هرگز کسی انتخاب نشده. من مشتاق بودم مدیر ارشدی را بیاورم که بتواند به من کمک کند تا برای منابع مالی که وزارت خارجه از طریق کنگره و کاخ سفید به آنها احتیاج دارد، مبارزه کنم و مطمئن باشم که این مبالغ عاقلانه هزینه ميشود. من «جک لو» را انتخاب کردم که در اواخر دهه نود، به عنوان رئیس دفتر مدیریت و بودجه خدمت کرده بود.
سی و پنج
از بودجه کافه تریای وزارتخانه تا دغدغههاي سیاسی کنگره
نظرات استادانه او در زمینه مالی و مدیریتی در کار مشترکی که داشتیم برای بازبینیهاي سیاست وزارت خارجه و تغییرات سازمانی بسیار گرانبها بود.
وقتی که رئیسجمهور از جک خواست تا شغل قبلی خود در دفتر مدیریت و بودجه را در سال ۲۰۱۰ دوباره به عهده بگیرد، او با همراهمی «تام نایدز» که تجربه طولانی هم در کسب و کار و هم در خدمات اجتماعی داشت، بدون هیچ نقصی از عهده مسئولیت برآمد. سالهايي که او رئیس کارکنان «جیم فولی» سخنگوی کاخ سفید و سپس «میکی کنتور» نماینده تجاری آمریکا بود، وی را به خوبی برای حمایت از وزارت خارجه در کنگره و برای کمک به شرکتهاي آمریکایی در خارج از کشور آماده کرده بود. او مهارتهاي بحث و گفتوگوی عالی خود را برای چندین مورد، از جمله مناقشه بسیار حساس با پاکستان به کار گرفت که در سال ۲۰۱۲ به کمک وی حل شد.
در حالی که موعد جلسه استماع تایید من در کمیته روابط خارجی مجلس سنا در حال نزدیک شدن بود، من به شدت در حال آماده شدن بودم. «جیک سالیوان» از اهالی «مینه سوتا»، فردی جدّی، با استعداد و دارای اعتباری بی نظیر (بورسیه تحصیلی «رودز» دانشگاه آکسفورد، کارمند دادگاه عالی کشور، دستیار مجلس سنا)، مشاور مورد اعتمادم در مبارزات انتخابات ریاست جمهوری بود و سپس در آماده ساختن اوباما برای آمادگی در مناظرات انتخاباتی که در آن زمان سناتور بود، کمک کرده بود.
من از «جیک» خواستم تا با «لیسا ماسکتین» دوستم و نویسنده سابق سخنرانیهاي کاخ سفید که وظیفه نگارش سخنرانیهاي وزارت خارجه را بر عهده گرفته بود، کار کند. آنان برای تنظیم کردن یک پیام واضح برای جلسه استماع مجلس سنا و برای پاسخ به سوالاتی که در هر زمینه احتمال پرسش آن پیشبینی شده بود، به من کمک کردند. او به کارش ادامه داد تا اینکه ریاست کارکنانم در بخش خطمشی وزارت خارجه را بر عهده گرفت و سپس رئیس اتاق فکر داخلی وزارتخانه در امور برنامهریزی سیاست گردید و در طول چهار سال بعد از آن، تقریباً هر جا که ميرفتم در کنارم بود.
تیم انتقال دولت قدیم به دولت جدید که با گروهی از مشاوران حرفهاي وزارت خارجه کار ميکرد، برای هر موضوع قابل تصوری، از بودجه کافه تریای وزارتخانه گرفته تا دغدغههاي سیاسی هر یک از اعضای کنگره، انبوهی از کتابهاي توجیهی ضخیم را به من ميدادند و جلسات زیادی با حضور شخص خودم برگزار ميکردند.
من سهم نسبتاً خوبی از کتابهاي توجیهی را دیدم و تحت تاثیر عمق، دامنه و نظم این محصولات وزارت خارجه قرار گرفتم. تیم انتقال بسیار دقیق بودند و کارهای خود را از ابتدا تا به آخر بسیار کامل بررسی ميکردند.
این در حالی بود که به تمام کارشناسان وزارتخانهها و تمام اعضای دولت اجازه ميدادند تا ایدههاي خود را با آنان در میان بگذارند و نظرات خود را درباره آنچه بحث و یا تحلیل شده، ایراد کنند.
سی و شش
ضیافت شام خصوصی با كاندي
به غیر از روند رسمی برای توجیهم در وزارت خارجه، من در طول آن هفتهها، اوقاتم را به مطالعه کردن، تفکر و تماس با کارشناسان و دوستان سپری کردم. من به اتفاق همسرم بیل در حین پیادهرویهاي طولانی، درباره وضعیت جهان صحبت ميکردیم. «تونی بلر» دوست قدیمی ما، اوائل دسامبر در منزلم در واشنگتن با من ملاقات کرد و درباره کارش با «گروه چهارجانبه» - ایالات متحده، سازمان ملل، اتحادیه اروپا و روسیه - در موضوع گفتوگوهای صلح خاورمیانه که از زمانه کنارهگیریاش از سمت نخستوزیری بریتانیا در سال ۲۰۰۷ بر عهده داشت، اطلاعات جدیدی را در اختیارم گذاشت.
کاندولیزا رایس، وزیر امور خارجه دولت بوش من را برای ضیافت شام خصوصی در آپارتمانش واقع در مجتمع «واتر گیت» دعوت کرد که فرصتی برای گفتگو درباره چالشهاي سیاسی و تصمیمات پرسنلی که من با آن رو به رو بودم، در اختیارمان قرار ميداد. او تنها از من یک خواسته داشت: آیا رانندهاش را ابقاء خواهم کرد؟ من موافقت کردم و طولی نکشید همانطور که «کاندی (کاندولیزا)» به او وابسته شده بود، من نیز به او نیاز پیدا کردم.
کاندی در طبقه هشتم وزارت خارجه، در یکی از اتاقهاي رسمی غذاخوری که غالباً در آنجا غذا صرف ميشد، یک مهمانی شام دیگر به همراه کارکنان ارشدش برایم برگزار کرد. توصیه او در مورد آنچه که من در نقش جدیدم باید انتظارش را داشته باشم، بسیار سودمند از کار درآمد.
من با وزرای سابق خارجه که در قید حیات بودند، صحبت کردم. وزارت خارجه به باشگاهی شباهت داشت که تفاوتهاي میهن پرستان را ارتقاء ميداد. هر کدام از آنان به مانند مسابقه دوی امدادی، یک دور ميدویدند، مشتاق بودند تا کمکم کنند چوب امداد را بگیرم و با استارتی سریع، دور جدید را شروع کنم. مادلین آلبرایت دوست قدیمی و شریکم در ارتقا دادن حقوق و فرصتهاي زنان بود و توافق کرد تا ریاست همکاری بخش خصوصی و دولتی جدید برای ایجاد کارآفرینی و نوآوری در خاورمیانه را بپذیرد. وارن کریستوفر کاربردی ترین توصیهاي که شنیده بودم را به من گفت: در ماه آگوست (شهریور و مهر) برای مرخصی برنامهریزی نکن زیرا همیشه به نظر ميرسد اتفاقی در آن ماه بیفتد، مانند تهاجم روسیه به گرجستان در سال ۲۰۰۸. هنری کسینجر به طور منظم با من در ارتباط بود، نظرات موشکافانهاي درباره سران جهان را با من به اشتراک ميگذاشت و گزارشات کتبی سفرهایش را برایم ارسال ميکرد.
جیمز بیکر از تلاشهاي وزارت خارجه برای حفظ «اتاقهاي پذیرایی دیپلماتیک» تشریفاتی حمایت و هدف طولانی مدت ساخت موزهاي برای دیپلماسی آمریکایی در واشنگتن را درک ميکرد. کالین پاول ارزیابیهاي صادقانهاي از اشخاص و ایدههايي که رئیس جمهور و من در مورد آنها ملاحظه داشتیم، ارائه ميکرد. لارنس ایگل برگر، اولین و تنها افسر خدمات خارجی (که وظیفه تدوین و اجرای سیاستهاي خارجی را دارد) بود که به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شد و به همراه من در پنجاهمین جشن سالگرد «مرکز عملیاتهاي وزارت خارجه» (یا آنطور که همه ميگفتند «او پی اس») شرکت کرد.
سی و هفت
حرکت بندباز روی سیم در ارتفاع زیاد با چوب بلند
اما این جورج شولتز بود که بهترین هدیه را به من داد: یک عروسک خرس «تدی» که وقتی دستهایش را فشار میدادم، آواز میخواند: «نگران نباش، خوشحال باش». اول به عنوان یک تفریح آن را در دفترم نگه میداشتم اما واقعاً هر از گاهی برای رفع خستگی کمک ميکرد، آن را فشار ميدادم و آوازش را ميشنیدم.
من چیزهای زیادی درباره تجارب پیشینیان خود از جمله توماس جفرسون، اولین وزیر امور خارجه، فرا گرفته بودم. طراحی سیاست خارجی آمریکا همیشه مانند حرکت بندباز روی سیم در ارتفاع زیاد با چوب بلند ما بین (روند) ادامه و تغییر بوده است.
من سعی ميکردم تصور کنم که «دین اچسون» که پیش از سالهای وزیر شدنم در دانشگاه ولسلی، تمام نظراتش رو مطالعه کرده بودم و سَلَف نامی او، «جورج سی مارشال» درباره چشمانداز به هم ریخته بینالمللی آن روزگار چگونه مياندیشدند.
در اواخر دهه ۱۹۴۰، هیئت سیاسی ترومن، ماموریت یافت تا جهانی جدید - جهانی عاری - از ویرانیهای جنگ جهانی دوم و در سایه جنگ سرد را ایجاد کنند. اچسون ماموریتش را «کمی آسانتر از آنچه در فصل اول کتابش (مهیا برای تکوین) بود»، توصیف کرد. امپراتوریهای جدید در حال تجزیه شدن بودند و قدرتهای جدید در حال ظهور. بیشتر اروپا ویران شده بود و از طرف کمونیسم تهدید ميشد. مردمی که در آن چه پس از آن، «جهان سوم» نامیده شد تحت ستم طولانی قرار گرفته بودند، اصالت خود را یافته و خواستار حق تعیین سرنوشت شده بودند.
ژنرال مارشال، قهرمانی از جنگ جهانی دوم که هم به عنوان وزیر امور خارجه و هم به عنوان وزیر دفاع در دولت ترومن خدمت کرده بود، متوجه این مطلب شد که امنیت و موفقیت آمریکا در گرو متحدین توانمندی است که در منافعمان شریک باشند و کالاهایمان را بخرند. حتی از آن مهمتر، او فهمید که آمریکا مسئولیت و فرصتی برای رهبری دنیا دارد و چالشهای جدید به معنای پیشروی در مسیرهای تازه است.
مارشال و ترومن طرحی بلند پروازانه برای بازسازی کشورهای اروپایی ویران شده آغاز کردند و با استفاده از تمام عوامل قدرت آمریکا از جمله قدرت نظامی، اقتصادی، دیپلماتیک، فرهنگی و اخلاقی گسترش کمونیسم را دفع کردند. آنان به تمام نهادهای آمریکا رفتند تا حمایت دو حزبی برای تلاشهایشان ایجاد کنند و لیستی از سران تجار، سازمانهای مربوط به کار و دانشگاهیان را برای توضیح اهدافشان برای مردم آمریکا تهیه نمودند.
شصت سال بعد، در پایان دهه اول قرن بیست و یکم، کشورمان بار دیگر خود را در حال ناوبری دنیای به سرعت در حال تغییر، یافت. فناوری و جهانیسازی، دنیا را بیش از گذشته به یکدیگر مرتبط و وابسته کرده و با پهپادها، جنگ سایبری و رسانههای اجتماعی دست و پنجه نرم ميکند. بسیاری از کشورها از جمله چین، هند، برزیل، ترکیه، آفریقایجنوبی دارای تاثیر در مناظرات بینالمللی هستند در حالی که عوامل غیردولتی مانند فعالان جامعه مدنی، شرکتهای چند ملیتی و شبکههای تروریستی در امور بینالمللی نقش بزرگتری برای خیر و شرّ دنیا ایفا ميکنند.