از معرفی خودتان شروع کنیم، کار شما در هندوستان چه بود و رزومه خودتان را بفرمایید مثل اینکه دعوت شدهاید به ایران؟
بله من از کشور هندوستان از ایالت بنگال غربی، نزدیک شهر کلکته آمدم. آنجا فوق لیسانس ادبیات اردو را میخواندم، لیسانس زبان اردو را که گرفتم نتوانستم ادامه بدهم. جرقهای انگار در دلم زد، امام زمان عج دست ما را گرفتند برای سربازی خودشان، آمدم قم کارشناسی ارشد و دکترای تاریخ اهلبیت (ع) را گرفتم.
در ایران چه میکنید، اصلا چرا طلبه شدید؟
در ایران در جامعه المصطفی العالمیه، دانشگاه اصفهان و دانشگاههای مختلف فعالیت علمی، پژوهشی دارم. باید کمی از قبل شروع کنم، سرزمین بنگال غربی از شهر دهلی حدود ۱۶۰۰ کیلومتر فاصله دارد که به مرز بنگلادش نزدیکتر است. اگر میخواهید کاملا مطلع بشوید کتاب بنده با عنوان «تاریخ تشیّع دربنگال هند از آغاز تا دوره معاصر» را مطالعه کنید. این اولین کتاب تاریخ تشیع بنگال غربی است. این کتاب یکی از کنجکاویهای خودم و پدرم بوده است. خانواده من صوفی اهل تسنن بودند، اما چیزی که ما با شیعیان مشترک داشتیم عزاداری امام حسین (ع) بود، به خاطر عزاداری امام حسین(ع) به خیلی جاها رسیدیم و مردم ما هم رسیدهاند.
مردم ما در اقلیت بودند و تنها آنان بودند که برای امام حسین(ع) عزاداری میکردند. البته آنها به نحوه خاص خودشان عزاداری میکردند. بخاطر همین شیوه خاص عزاداری حتی، دیگر مذاهب منطقه ما را تحقیر میکردند. زبان ما بنگالی است و ما از وجود شیعه و دیگر عزاداریها در مناطق دیگر هندوستان مانند جنوب هند، ایالت اتراپرادش و کشمیر هیچ اطلاعی نداشتیم. بخاطر تفاوت زبانی که ما به زبان بنگالی و مناطق جنوب هند به زبان اردو صحبت می کنند، نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم. مثالی بزنم مثلا یک گاو آمده کنار رودخانه باران آمده و جای پایش گود شده و لجن گرفته، قورباغهای که در همان گودال به وجود آمده فکر میکند در اقیانوس زندگی میکند. روزی اگر باران بیآید و این آب باران به اقیانوس بپیوندد، قورباغه به اقیانوس میرسد اما با دیدن آبهای اقیانوس قورباغه متحیر میشود که اینجا دیگه کجاست چون او فکر میکرد که اقیانوس همان گودالی بوده که در آن زندگی میکرده است. ما هم فکر میکردیم در جهان غیر از ما کسی شعیه و عزادار حسین (ع) نیست. دقیقاً همان زمان بود که با انقلاب اسلامی ایران و بانگ ندای امام خمینی(ره) که در جهان پیچید، آشنا شدیم.
چند سالتان بود؟
من کوچک بودم اما احساس میکردم که اتفاق بزرگی افتاده است، در سن شعور بودم اما نه آن شعوری که خوب بفهمم چون در روستاهای عقب افتاده مرزی بنگال غربی بودیم. یک رادیو در خانه داشتیم و در آن زمان خبر ایران را پخش میکرد و نمیدانم کدام فریکانسی رادیو بود، زبان هندی بود یا بنگالی یا ایرانی. نمیدانم؛ اما میدانم خبر ایران را پخش میکرد و مردم دور آن رادیو در خانه ما جمع میشدند و میخواستند بدانند امروز در ایران چه اتفاقی افتاده ، صدای رادیو کاملاً واضح نبود و همه خبرها را هم درست پخش نمیکرد. ولی آنها کنجکاو بودند و میخواستند اطلاع پیدا کنند که چند نفر در ایران شهید شدند ، یا امروز در ایران چه گذشت.
یکی از همان روزها بود. چون روحانی نداشتیم، فردی معتمد به نام هیبتاله - خداوند رحمتش کند-پیشنماز مسجد محلهی ما بود. ایشان فقط کمی قرآن خواندن بلد بود. روزی دیدم زد رو دستش و رادیو را قطع کرد، گفتم باتری رادیو ضعیف شده؟! چرا غصّه می خورید؟ گفت: امروز خمینی صحبت نکرد. آن رادیو اول موسیقی پخش میکرد و بعد از آن چند آیه از قرآن و بعد چند جمله از امام خمینی به زبان فارسی پخش میکرد. من گفتم امام خمینی که به زبان دیگر صحبت میکند و شما نمیفهمی؟ گفت: درست است که من آن زبان را نمیفهمم، ولی صدای امام خمینی آرام بخش است. لذا مردم فهمیدند که غیر از ما که عزاداری میکنیم، جاهای دیگری هم شیعیانی وجود دارند و عزاداری میکنند و آن زمان فهمیدیم که ما شیعه هستیم ولی ادبیات و فقه و احکام را خوب نمیدانستیم.
شما چنین بودید یا همه مردم منطقه؟
همه ما، فهمیدیم که کشوری به نام ایران هم شیعه است، خیلی خوشحال شدیم، الحمدالله انقلاب اسلامی ایران هم پیروز شد، بعد از پیروزی انقلاب آن زمان من یادم است که پدر مرحوم من رفتند در دهلی نو و با دو ایرانی در خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران ملاقات کردند و آنان را به منطقه ما دعوت نمودند، مسئول خانه فرهنگ ایران آقای حسین فرهنگ بود. - اوایل سالهای ورود به ایران خیلی تلاش کردم که با او تلفنی ارتباط برقرار کنم، ولی موفق نشدم-. آنها به منطقه ما آمدند. یکی از شیعیان کلکته که کمی فارسی میدانست آنها را راهنمایی کرد تا به روستای ما به نام ماشیا رسیدند. سراغ پدر من را گرفتند. گفتند آقای ایوب علی- پدر بنده- کجاست؟ اولینباری بود که یک ایرانی به روستای ما میآمد.
قبل از ورود این آقایان چون ما در اقلیت بودیم، احساس تنهایی میکردیم اما بعد از آمدن آنها ما احساس غرور کردیم چون حسین فرهنگ فردی قد بلند، زیبا و چهره خیلی نورانی داشت. برای مردم آن منطقه خیلی چهره جذابی داشت، لذا ما میگفتیم دیدید هم مسلکهای ما چقدر زیبا و با فرهنگ هستند. الحمدالله انقلاب اسلامی ایران به ما احترام بخشید. واقعیت امر هم همین است همه جهان تشیع با انقلاب اسلامی آبروی جدید گرفت. الحمدالله.
چه زمانی به ایران آمدید؟
در سال ۱۹۹۵میلادی سیام ژوئن که مصادف بود با سیام محرم وارد ایران شدم. ۵-۶ سال بود، از طرف جامعهالمصطفی العالمیه فعلی و (مرکز جهانی قدیم) کسی به هند نیامده بود که از طلاب مدارس آنجا امتحان بگیرند. بنابر این، طلاب فارغ التحصیل مدارس دینی هندوستان منتظر آنان بودند و من هم آن زمان، چون عشق به حوزه پیدا کرده بودم گاهی به حوزه میرفتم. شبها به صورت خصوصی درس میخواندم و روزها دانشگاه میرفتم. لذا سال ۱۹۹۵ میلادی خود جوش آمدم ایران تا علوم اهلبیت (ع) را در حوزه علمیه قم فرا بگیرم. یک سال بدون درآمد و سرپرست و بدون خوابگاه بودم اما بعد از یک سال موفق شدم در امتحانات پذیرش مرکز جهانی شرکت کنم و نمره قبولی بگیرم.
تنهایی آمدید؟
آری. بعد از یک سال موفق شدم درمرکز جهانی علوم اسلامی سابق و جامعهالمصطفی العالمیه جدید وارد شوم، الحمدالله در حال حاضر در آن جا مشغول به تدریس هستم و خدا را شکر میکنم که در آنجا فعالیت میکنم.
از فعالیتهایتان در این سالها بگویید؟
در طی این سالها همزمان با تحصیل و پژوهش به تبلیغ نیز پرداختم. به ۱۲ کشور جهان برای تبلیغ و تدریس مأموریت میروم و مردم از ما نکات علمی میگیرند و این برایم افتخار است. در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران واحد برونمرزی رادیو تهران ۸ سال خدمت کردم به عنوان ارزیاب برونمرزی در رادیو بنگلا، رادیو اردو و سایت آن خدمت میکردم و در روزنامهای الکترونیک چهار زبان به نام سچ تایمز مدیر بخش زبان بنگالی بودم. خود هندوستان هم با رسانههای داخلی همکاری دارم و در روزنامهای به نام اردونت، و سایتی به نام شیعه نت نیز