شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶ - ۲۳:۰۶
کد مطلب : 102158
همسر شهید ابوحامد در گفت‌و‌گو با سیاست روز بازگو کرد:

روایت‌ها تا دو ساعت مانده به بهشت

می‌گفت ما را مدافعان حرم آفریده‌اند، کفالت فرزند شهدا با خود خداوند است
سال ۹۳ بود که خبری درباره شهادت فرمانده تیپ فاطمیون مخابره شد. فرماندهی که با همرزمانش برای کمک به مردم سوریه در مقابل اقدامات تروریستی وحشیانه داعش به این سرزمین، از افغانستان با همرزمانش (موسوم به تیپ فاطمیون) داوطلب شده بود. داستان جمع این تیپ و اعزام‌شان بارها بیان شده است، اما زندگینامه این شهید را هر قدر که بررسی کنیم نقاط روشن بیشتری می‌یابیم. از حضور در جنگ ایران و کمک به سربازان ایرانی در مقابل رژیم بعث در یازده سالگی تا جنگیدن با طالبان در افغانستان و تجهیز نیرو برای اعزام به جنگ لبنان و نهایتاً شهادت در سوریه. بر همین اساس با ام‌البنین حسینی همسر شهید ابوحامد یا همان علیرضا توسلی هم‌کلام شدیم تا درباره خصوصیات اخلاقی این شهید و حال و اوضاع این روزهای خانواده بعد از نابودی داعش بپرسیم. خانواده‌ای که به جز شهادت پدر غم دوری از وطن را نیز باید با خود حمل کنند و دلخوشیشان همجواری با حرم امام غریب است که غم غربتشان را تسکین می‌دهد. با خانم حسینی از دلتنگی‌ها گفتیم و رسیدیم به تپه خوش آب و هوایی که همسرش بر روی آن بهشتی شد و مکالمه قبل از شهادت را مرور کردیم. بخوانید ماحصل این گفت‌و‌گو را با زنی که همپای همسر بوده و هنوز هم خیلی قانع است و با همه همراهی‌هایی که با این مجاهد در راه خدا داشته آرزو می‌کند که بتواند اجری برده و پسرش را هم در جمع یاران امام زمان(عج) ببیند.
روایت‌ها تا دو ساعت مانده به بهشت

از نابودی داعش شروع کنیم. وقتی شنیدید که آخرین شهر از داعش گرفته شد چه حس و حالی و چه احساسی در آن زمان داشتید؟
خبر پیروزی بر داعش مهمترین و شادی‌آورترین خبری بود که بعد از بازگشتن از خبر پیاده‌روی اربعین شنیدم. برایم بسیار خوشحال‌کننده بود. لطف خدا بود که بعد از اینکه ابرقدرت‌ها این اجتماع عظیم شیعیان (اربعین) را علیه کفار برای چندین سال متوالی دیدند که قطعاً در تضعیف روحیه آنان تأثیر خود را داشته و دارد. بسیار خوشحال شدم اما قطعاً این خوشحالی برای خانواده‌های شهدا بیشتر و البته شیرین‌تر خواهد بود. الحمدلله که لطف خدا بوده که امثال ما‌( خانواده شهدا) سهم ناچیزی در این عرصه داشته باشیم. انشاالله که بتوانیم برای این لطف الهی پاسدار و پاسبان خوبی باشیم. 

فرزندانتان اخبار را دنبال می‌کنند و پیگیر روند مبارزه با تروریسم هستند؟ آنها در زمان پیروزی بر داعش چه احساسی داشتند؟
بله قطعاً اخبار را دنبال می‌کنند و از شکست داعش خیلی خوشحال بودند. خصوصاً پسرم بسیار خوشحال بود. وقتی با هم درباره این موضوع صحبت می‌کردیم و گفتم که داعش نابود شد، چشمایش از ذوق بزرگ شد و گفت مامان جدی می‌گی؟! این روحیه و شوق پسرم برای خودم هم بسیار خوب بود. دخترهایم هم خیلی خوشحال شدند. امیدوارم که این شادی و پیروزی متصل به ظهور امام زمان(عج) شود، انشاالله. 

آن لحظه چقدر جای خالی همسر خود را حس کردید. با خود نگفتید که ‌ای‌کاش او هم بود و این خبر را می‌شنید؟
آن لحظه که من این خبر را خواندم فقط همین جمله یادم آمد که در بهار آزادی جای شهدا خالی است. قطعاً شهدا جسمشان نیست، اما روحشان هست، به قول یکی از دوستان که همسر شهید هم هست، ‌ای‌کاش این خبر پیروزی را ما در حیات آنها دریافت می‌کردیم که قطعاً شیرین‌تر بود. اما من به این باور هستم که برای به دست آوردن پیروزی و به دست آوردن پیشرفت‌ها و یا به قول آن شهید بزرگوار برای ترقی و پیشرفت و تعالی باید بهایش را پرداخت. الحمدلله در این میدان هم بهایش با خون هزاران جوان و عزیزانی همچون شهدای بزرگوارمان پرداخت شد. فکر می‌کنم شهدا بیشترین سهم را در نابودی داعش داشتند، البته عده‌ای این را می‌گویند شهدا سهم و روزی خود را داشتند اما شما هم در این راه سهم داشته‌اید چراکه راه اینها را ادامه دادید و داعش و دشمن را سرنگون کردید. اما باید یادمان نرود که قریب به ۵ سال جبهه مقاومت با چنگ و دندان با دادن خون‌های جوانان به پیروزی دست یافته است تا قدرش را بدانیم. 

از خصوصیات اخلاقی همسر خود بگویید. در زندگینامه ایشان خوانده‌ایم که در مبارزه با استکبار و تشکیل تیم مقاومتی در مناطق مختلف افغانستان گرفته تا جنگ تحمیلی ایران و حتی تلاش ایشان برای جمع‌آوری نیرو برای جنگ ۳۳ روزه نقش داشتند و در نهایت حضورشان را در سوریه شاهد بودیم که منجر به شهادت شد. در همه این مراحل هرگز نگفتید که نباید به جبهه بروید؟
زمانی با هم آشنا شدیم که همسرم در این عرصه بود. یعنی زمان جنگ افغانستان و مبارزه با طالبان. از همان ابتدا با این قضیه کنار آمدم و به حق بگویم که از همان دوران جوانی در این فضاها سیر می‌کردم و دوست داشتم و به لطف خدا هم با چنین فردی که در راه خدا به مبارزه می‌پرداخت زندگی را شروع کردم و حقیقتاً این مسئله را دوست داشتم.
آن زمان هم گاهی می‌شد که به مدت یک سال و نیم می‌رفت جبهه و بر می‌گشت. با پایان یافتن طالبان وقفه‌ای در مبارزات ایشان ایجاد شد در حالی که در این دوران نیز به کارهای فرهنگی مشغول بود. او وقتی راهی سوریه شد من تجربه‌ها و توانمندی‌های ایشان و اعتقاد او را کامل می‌شناختم و به همین خاطر هم به خود هرگز این جسارت را ندادم که بخواهم مانع رفتنش شوم. چون به قول خودشان افرادی مانند او برای دفاع و مبارزه آفریده شده‌اند.
همسرم همیشه این جمله را بر لب داشت که ما را مدافعان حرم آفریده‌اند. این را واقعاً در وجود او دیدم. اوایل زمانی که صحبت می‌کردیم و می‌گفت که چنین برنامه‌ای را پیگیر است آن وجد و اشتیاق و تلاششان را می‌دیدم و هرگز به خود اجازه مخالفت نمی‌دادم. البته باید بگویم که اگر هم ما و امثال ما مخالفت می‌کردیم بر اهداف آنها تأثیری نداشت. اما به لطف خدا این جنگ سوریه بهانه‌ای شد تا مجاهدین افغانستان که همواره به دنبال شهادت هستند در میدان نبرد حماسه‌ای بزرگ را رقم زدند که شخصاً احساس غرور و شادی دارم.
انشاالله که این حس غرور من برگرفته از تکبر و خودستایی نباشد و این حس غرور برای این باشد که ما هم افراد و غیرت‌مردانی داریم که زمانی که نیاز باشد با گذشتن از تمام تعلقات دنیوی خود را به معرکه رسانده و حماسه‌ها آفریده و سرها داده و به نفع اسلام و زیر پرچم ایران اسلامی و رهبری مقام معظم رهبری علیه استکبار جهانی قیام کنند. استکباری که حالا با رشادت‌های امثال شهدا در حوزه نظامی کم آورده‌ است و انشاالله با وحدت بتوانیم در سایر حوزه‌ها نیز با آنها مقابله کرده و سرنگونشان سازیم. 

شما ایران می‌مانید یا به افغانستان باز می‌گردید؟
جواب دادن به این سوال کمی سخت است. حقیقتش این است که هرکس برای سرزمینی که در آن به دنیا می‌آید یک ریشه مادرزادی در وجودش دارد، اما با توجه به معرکه سوریه و جوانانی که در این مسیر شهید شدند، نمی‌توانیم به افغانستان بازگردیم. متأسفانه دولتی که در افغانستان روی کار است زیر سلطه دشمنان و استکبار است، لذا بسیار با مدافعان حرم مخالفت می‌کند و این برای خانواده‌های آنها بسیار سخت است، اما از خداوند می‌خواهیم که زمانی برسد که مخالفان این حضور به راه راست هدایت شوند تا خانواده‌های مدافعان حرم از جمله ما بتوانیم به سرزمین خود بازگردیم.
شخص خودم فعلاً عجله‌ای برای بازگشت ندارم چراکه ما حافظان میراث آن شهدا یعنی فرزندانشان هستیم و باید در جایی باشیم که از آنها حفاظت و حراست شود. باید آنها را در راه اسلام و قرآن و پدرشان هدایت و تربیت کنیم و با توجه به اینکه اکنون این شرایط در افغانستان مهیا نیست می‌خواهم در ایران بمانم.
واقعیت این است که در افغانستان اکنون اگر از ماهیت خانواده‌های مدافعان حرم آگاه شوند به بدترین شکل آنها را می‌کشند. الان در افغانستان خبر دارم که برخی از خانواده‌های مدافعان حرم که شناسایی شده‌اند توسط افراطیان کشته می‌شوند. 

خانواده‌های مدافعان حرم در افغانستان اذیت می‌شوند؟
بله این طور است. برای همین به افغانستان نمی‌روم چراکه به هر حال مسئولیت بزرگی است نگهداری از این یادگارها و ما تلاش می‌کنیم به بهترین نحو آنها را تربیت کنیم. 

در ایران به شما سخت نمی‌گذرد و فرزندانتان می‌توانند به راحتی درس بخوانند؟
به لطف خدا، مهاجرت سختی‌ها و مشکلات خواه ناخواه خود را دارد اما به هر حال ما اینجا در مشهد در مرقد امام رضا(ع) و مکان‌های مذهبی و مردم مسلمانی که هم‌زبان و هم‌کیش ما هستند سختی کمتری تحمل می‌کنیم. به هر حال غم غربت و دوری از وطن چیزی است که همواره وجود دارد و با هیچ چیزی نمی‌توان آن را رفع کرد. هر چند که ما از سال ۵۶ مرتب به ایران رفت و آمد داشتیم و سال‌هاست که با این قضیه اخت شده‌ایم اما به هر حال مهاجرت در هر جای دنیا باشد سختی خود را دارد. 

گفتید که خانواده شما چندان از کار و شغل همسرتان راضی نبودند؟ با حضور در سوریه مخالف بودند و یا هر میدان نبردی؟
گفتم که از همان ابتدا همسرم در مسیر مبارزه بود. زمانی که او در جنگ افغانستان علیه طالبان شرکت داشت پدرم بسیار راضی بود و با ازدواج ما موافقت کرد. اما با جنگ سوریه همان دیدگاه‌های مردم عامه که می‌گفتند جنگ سوریه به ما چه ربطی دارد و باید به موضوعات خود برسیم مطرح می‌کردند که این موضع در اوایل جنگ می‌توانست قطعاً در همه ما وجود داشته باشد اما همسرم در همان موقع هم چنین دیدگاهی را نداشت و با استدلال سعی در اقناع اطرافیان داشت. بار اولی که از سوریه آمد و از حرم و آن فضای معنوی گفت خانواده‌ام با این قضیه کنار آمد.
پدر و مادرم در اصل برای اینکه بچه‌ها کوچک بودند نگران همچین مسائلی بودند و می‌گفتند آینده بچه‌ها چه می‌شود؟! ولی الان این قضیه حل شده‌ و به او افتخار می‌کنند. 

به هر حال با وجود سه فرزند جای خالی همسر برایتان سخت بود، درست است؟
سخت است اما من بر این باورم که خداوند با اینها معامله کرده و کفالت فرزند شهدا با خود خداوند است و این را باور دارم و ایمان دارم و پذیرفته‌ام و همین آرام بخش است. غیر از این نیست، ما در همه لحظات زندگی خداوند را در کنار خود حس می‌کنیم. این را بگویم فردای اعلام خبر پیروزی بر داعش هم طوبی و هم پسرم گفتند که خواب پدرشان را دیده‌اند. آنها با این فضا خو گرفته‌اند آنها در خوابشان هم این قضیه هست. در خواب هم پدرشان به دیدار بچه‌ها می‌آید و قطعاً این پیروزی را به آنها منتقل می‌کند. این خیلی می‌تواند تأثیر داشته باشد در اخلاق و تربیت بچه‌ها. این مسائل سختی‌ها را آسان می‌کند هر چند که لحظاتی هست که دخترم دلش می‌خواهد پدر در کنارش باشد اما به هر حال با این قضیه کنار آمده‌اند. البته طوبی گاهی برای پدر بی‌تابی می‌کند عکس پدرش بر روی طاقچه است و به من می‌گوید من را بقل کن ببوسمش. این خیلی سخت است اما به قول معروف دنیا گذراست و انشاالله آن دنیا در کنار هم باشیم. 

خوانده‌ایم که خودتان از فضای مجازی مطلع شدید که

همسرتان شهید شدند اما چطور این خبر را به بچه‌ها منتقل کردید؟
حقیقتش بازهم الطاف الهی، آخرین باری که همسرم آمد و اعزام شد، سه الی ۴ ماهی در منطقه بود که شهید شد. در این مدت با هم تلفنی صحبت می‌کردیم و این اواخر که به عید نوروز نزدیک می‌شدیم دخترم پرسید که آیا برای عید می‌آیی؟! اما همسرم جوابی نداد، حقیقتش ناراحت شدم و به او گفتم که به دیگران جواب ندادی ایرادی ندارد اما حداقل جواب طوبی را می‌دادی. جواب داد که ما برای تفریح نیامده‌ایم و برای کار آمده‌ایم و نمی‌توانم دروغ بگویم که کی می‌آیم و این شما هستید که باید بچه‌ها را توجیه کنید. او گفت که شکر خدا بچه‌های من یک پا مجاهد هستند و درک می‌کنند که پدرشان کجاست. این برای من مایه غرور بود که فرزندانم هم یک پا مجاهد هستند. وقتی خبر شهادت پدرشان آمد این به من ثابت شد. زمانی که با فاطمه صحبت کردم چنین اتفاقی افتاده، خیلی آرام گریه می‌کرد و بی‌تابی نداشت. پسرم هم همین طور بود. طوبی خب آن زمان ۳ سالش بود و نمی‌دانست شهید چیست و باید توجیهش می‌کردیم که پدرش پیش خدا رفته است. یادم است که دو سه روز بعد از شهادت زمانی که حامد را بیدار کردم مدرسه برود کمی گرفته بود گفتم چه شده است از من ناراحتی گفت نه چرا از شما. گفتم از پدرت ناراحت هستی گفت پدر؟ً! چه می‌گویی آن زمان پدر جبهه بود و ما نگران این بودیم که چه می‌شود، الان که پدر شهید شده و جایش خوب است و نگرانی ندارد. من خیلی از این روحیه پسرم خوشحال شدم و از خدا خواسته‌ام که آنها را با این روحیه حفظ کند و غل و غش‌ها و سختی‌های زندگی آنها را از این مسیر دور نسازد. 

آن زمان دختر و پسر شما چند سالشان بود؟
فاطمه دختر بزرگم ۱۱ ساله، حامد ۹ ساله و طوبی ۳ ساله بودند. شرایط حساسی بود، فاطمه می‌گفت که پدرم الان جایی است که لازم است باشد و بیشتر مفید است خوشحال بود که پدرش در میدان نبرد است. از اینکه پدر بر سر سفره نیست ناراحت بود، اما می‌گفت پدر در جای مهمتری است و این برای ما مایه غرور است. این را باید بگویم که بین صحبت‌های بزرگان می‌شنیدیم که همسرم از نخبگان و بزرگان بود و انشاالله که بتوانم فرزندانم را هم به همین صورت بزرگ کنم. 

در این مدت که همسرتان شهید شده‌اند سخت‌ترین روزهایتان چه روزهایی بوده است؟ شده که بچه‌ها بهانه بابا را بگیرند و برای شما سخت باشد؟
به هر حال زنان جوان مشکلاتی دارند که طبیعی است و از آن سخنی نمی‌گویم اما در باب سخت‌ترین لحظات باید بگویم که زمانی بوده است که گاهی طوبی سرما می‌خورد، از تب کردن این بچه می‌ترسم و تلاش می‌کنم که پیشگیری کنم.
در هذیان گفتن طوبی من خیلی اذیت می‌شوم چراکه دائم بابایش را صدا می‌زند. بغلش می‌کنم و حواسم به او است اما باز هم پدرش را صدا می‌زند و این موجب می‌شود که در آن لحظه‌ها من تماماً اشک شوم. اما با خود می‌گوید که مصیبت کشیدن ما جزء حسنات است و من نباید اینقدر کم‌طاقت باشم. امید دارم که اینها جزء حسنات و توشه‌ای برای آخرت ما باشد. به هر حال آن زمان که طوبی تب می‌کند دو حالت دارد یا اینکه پدرش بالای سرش است و یا اینکه به خاطر دوری از اوست و این خیلی سخت است اما توکل من به خداست و انشاالله همچنان به ما کمک کند. 

اگر پسرتان بخواهد راه پدر را برود و لباس رزم بپوشد آیا شما مخالفتی ندارید؟
یعنی مانند پدرش در میدان مقاومت باشد؟ 

بله.
از خدایم است که پسرم اینگونه باشد. انشاالله پسرم در این مسیر توفیق داشته باشد. من برای اینکه پسرم در این مسیر باشد سعی می‌کنم این شرایط را برایش تبیین کنم مثلاً به او می‌گویم پسرم درس بخوان و بزرگ که شدی اگر بروی جبهه و به شهادت برسی، سلام ما را به بابا برسان. چنین جوی را سعی می‌کنم در بچه‌ها داشته باشیم چراکه بچه‌ها باید با راه و منش پدرشان همیشه آشنا باشند. بچه‌ها وقت شهادت پدر هوشیار بودند و درک می‌کردند. بعد از پیروزی بر داعش پسرم می‌گفت مادر جنگ سوریه تمام شد پس من کجا بروم برای شهادت؟! به او گفتم مناطق بسیاری هست که برای شهادت بروید. این چنین ارتباط‌هایی میان من و پسرم هست و از خدا می‌خواهیم که ما را در این مسیر سوق دهد. 

همسرتان که از نبرد سوریه باز می‌گشتند از خاطره‌هایشان چیزی می‌گفتند؟ از شرایط جنگ و اینکه همگان در کنار هم با تروریسم می‌جنگیدند؟
ایشان خیلی کم صحبت بود یکی از ویژگی‌ها و یکی از خصوصیات شخصی او همین کم‌گوی و گزیده‌گویی بود. از هر کسی که این را سوال کنید می‌گوید که به جز موارد کاری و عملیاتی همسرم کم‌ حرف بود.
به سختی می‌توانستیم حرفی را از او بشنویم. زمان‌هایی که بر می‌گشت آنقدر مشغله داشت که فرصتی را که بخواهد بنشیند و خاطره بگوید اصلاً نداشت. ولی خب من خودم هم در این قضیه سعی می‌کردم با ایشان همراه باشم. بار اولی که برگشت، بعد از ۶ یا ۷ ماه در صحبت‌هایمان پیش آمد که بپرسم در سوریه چه دیده و در سوریه چه گذشت؟! این یادگاری ماند که همسرم گفت من این چند سالی که از خدا عمر گرفتم در سوریه آن چیزی را که می‌خواستم دیدم و هدفی را که می‌خواستم یافتم و آرامشی که می‌خواستم دیدم و تا پای جانم هم در این مسیر هستم، این را خیلی پیش‌دستانه گفت که من نتوانم چیزی بگویم. پیش آمده که از همرزمانشان یکی دو بار رفتند و به قول خودشان یک تیری زدند و برگشتند و به قول خودشان می‌گویند تا جایی تکلیفمان را انجام دادیم ولی همسرم از همان نخستین‌بار می‌گفت تا پای جانم هستم. این خاطره‌ای شد که از ایشان مانده که هدفی را که دنبال می‌کرد و معنویت و آرامشی که دنبال می‌کرد، در سوریه دیده بود. الحمدلله.. الحمدلله... الحمدلله... 

ببخشید با یادآوری خاطرات اذیتتان می‌کنیم شما دو ساعت قبل از شهادت، با همسرتان تلفنی صحبت می‌کردید حس کردید موقعیت خطرناک است و ممکن است شهید شوند؟
بله،... (کمی‌مکث می‌کند) زمانی که تلفنی صحبت می‌کردیم ایشان گفت من دو ساعت دیگه برق گوشیم تمام می‌شود و مشخص نیست چه زمانی به برق دسترسی دارم. دقیقا در آن لحظه وقتی کلمه دو ساعت دیگر را شنیدم، همانطور که من صدای تیر و تفنگ و انفجار را می‌شنیدم یک حس بسیار وحشتناکی به من دست داد. ایشان می‌گفت من بالای تپه خوش آب و هوایی هستم البته همیشه فضایی که در آن بود، با چنین جملاتی یاد می‌کرد اما من صدای تیر و ترکش و انفجار را واضح می‌شنیدم. هم صدای تیر و انفجار بود و هم گفت دو ساعت دیگر برق ندارم، حس نگرانی من را هزاران برابر کرد. بالاخره امثال کسانی که مسافر دارند و در جبهه افرادی را دارند نگرانی خاص خود را دارند اما آن لحظه برای من این نگرانی هزاران برابر شد. همان لحظه این به من ثابت شد که او رفتنی است و فکر کردم همین که او گفت دو ساعت دیگر، من را آماده کردند چراکه ۲ ساعت هم نشد که او شهید شد.
در آن لحظه رفتم حرم و به آقا گفتم آقاجان مسافرین و مجاهدین که در راه اسلام و قرآن هستند، حفظ کن و این مسافر کوچک من را که نگاه فرزندانش و بسیاری از افراد بعد از خداوند به اوست خودت حفظ کن... (با تأمل ادامه می‌دهد)... نهایتاً گفتم، به هر حال من راضی هستم به رضای خداوند و نمی‌توانم چیزی را که تقدیر خداوند است تغییر دهم. گفتم اگر خواست خداوند شهادت باشد ما هم راضی هستیم به رضای خداوند. 

همرزمان همسرتان به فرزندانتان سر می‌زنند؟
بله به هر حال اقوام، دوستان و همرزمان ایرانی و افغانی ایشان به ما سر می‌زنند ولی خب هرکس جای خود را دارد هرکس ارزش خود را دارد من در این قضیه توقع و گلایه‌ای ندارم.
همسرم اسفندماه بود که شهید شد و همان سال قرار بود ما به سوریه رفته و عید را کنار ایشان باشیم. برای همین عید همان سال به سوریه رفتیم. با توجه به اینکه اعلام کرده بودند ما می‌آییم تقریبا عده کثیری از ما استقبال کردند و همرزمان سوری، ایرانی، افغانی و لبنانی همسرم به استقبال‌مان آمدند و خیلی به ما احترام گذاشتند اما در همان فرودگاه در دلم گفتم همه اینها هم بیایند باز برای یک لحظه هم نمی‌توانند جای خالی همسرم را پر کنند. 

محل شهادت همسرتان هم رفتید؟
نخستین‌بار که به سوریه رفتم، دقیقاً حدود یک ماه بعد از شهادت همسرم بود و هنوز منطقه درگیر جنگ، نشد که به تل‌قرین در حومه درعا بروم. چند بار دیگر هم که رفتم برای اینکه محل شهادت درست در مرز رژیم صهیونیستی است و منطقه مسکونی نیست نگذاشتند که برویم. قطعاً آرزوی هر خانواده‌ای است که به محل شهادت عزیزش رفته و دل سیر درد دل کند. امیدوارم روزی منطقه از وجود اشغالگران صهیونیست آزاد شود که بتوانیم به این محل برویم. 

سه سال پیش که به سوریه رفتید هنوز اوضاع آرام نبود، از اینکه به این کشور بروید نترسیدید؟
نه شهر امن بود. 

اما ممکن بود عملیات انتحاری یا بمب‌گذاری شود برای بچه‌ها نگران نبودید؟
در شهر کاملاً صدای درگیری‌ها و تیراندازی‌ها می‌آمد اما نه، اگر لایق بودیم در همین سرزمین شهید شویم که همسرم شهید شده خوشحال هم می‌شدیم. در راهپیمایی اربعین که چند سالی است می‌رویم هم همین حس و حال را دارم. یکبار در سامرا بودیم که زلزله نسبتاً مهیبی زمین را لرزاند و همه فکر کردیم انفجار بمب بوده اما تاکنون که شهادت نصیبمان نشده است. 

آرزوی شما و بچه‌ها چیست؟ آیا درخواستی دارید؟
آرزوی دیدار رهبری را داشتم، البته این آرزوی همسرم هم بود که بعد از شهادت برای من مقدور شد که خیلی احساس آرامش و احساس خوبی بود. الان دیگر آرزوی ظهور حضرت مهدی را دارم تا انشاالله همه مستکبرین جهان نابود شوند. البته آرزوی دیگرم این است که همسرم و فرزندانم با ظهور امام زمان جزو یاران ایشان باشند. 

مزار همسرتان کجاست؟
در بهشت رضا. البته خودش دوست داشت که بعد از شهادت پیکری از او باقی نماند اما خدا را شکر که بخشی از آرزویش برآورده شد و ما جایی برای درد دل کردن و دل سبک کردن داریم. 

چقدر خوب است که قانع هستید؟
واقعیت این است که باید قانع و راضی به رضای خدا بود. می‌دانم همسرم از شهادتی که نصیبش شده خوشحال است برای همین من هم از اینکه ایشان به هدفش رسید با وجود همه سختی‌هایی که کشیدم خوشحالم.

گفت‌وگو: قاسم غفوری- مائده شیرپور

https://siasatrooz.ir/vdcenw8zvjh87zi.b9bj.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی