شنبه: با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. یکی از این دمکلفتها زنگ زده بود و سفارش کرد آقای فلانی را برکنار کنم و به جای او آقای بهمانی را منصوب کنم. داد زدم که زیر بار زور نمیروم و بعد هم تلفن را قطع کردم. خدا را شکر در خانه گل گاوزبان داشتیم وگرنه از عصبانیت میترکیدم.
یک شنبه: امروز خبر دادند که نمایندگان مجلس قصد دارند برای استیضاح من امضا جمع کنند. اصلا رعایت نمیکنند. مملکت این همه مشکلات دارد و اینها زورشان به من میرسد که یک انسان شریف و خدوم میباشم.
دوشنبه: صبح همسرم گفت فعل "میباشم" غلط است. فهمیدم دزدکی یادداشتهای روزانهام را میخواند. کمی نگرانم.
سهشنبه: آن آقای دمکلفت دوباره تلفن زد. اینبار کمی نرمش نشان دادم. به هر حال عصبانیت و فحاشی کار خوبی نیست. به ایشان توضیح دادم که خوب نیست آدم در امور وزارتخانه دخالت کند.
چهارشنبه: همسرم چمدان را بسته و راهی خانه پدری شده است. دلیلش را نمیدانم ولی خدا کند آن بخش از خاطرات مربوط به ماموریت تایلند را نخوانده باشد.
پنجشنبه: عکسهای آقازاده را همه جا پخش کردهاند. خیلی عصبانی هستم. صدبار به این تولهسگ گفتهام با عینک و کمربند برند عکس نگیرد و چپ و راست توی اینستاگرامش نگذارد اما به خرجش نرفت که نرفت. باید یک جلسه توجیهی با این پسرک بگذارم قبل از اینکه آب زیر و روی ما را بر باد بدهد.
جمعه: امروز خودم به آن آقای دمکلفت زنگ زدم. پیشنهادش را پذیرفتم و قرار شد آن یکی را بردارم و این یکی را به جایش منصوب کنم. مدیون باشید اگر فکر کنید باج دادم. اصلا و ابدا اهل این حرفها نیستم. راستش حال و حوصله استیضاح را ندارم. خانم بچهها هم که گذاشتهاند و رفتهاند. گل گاوزبان هم که تمام شده و باید سفارش بدهم بیاورند.