سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۳ - ۲۲:۳۲
کد مطلب : 90142

انتخاب‌های سخت (5)

کتاب «انتخاب‌هاي سخت» نوشته هیلاری رودهام کلینتون وزیر امور خارجه سابق آمریکاست که در آن به شرح انتخاب‌هاي سخت و دشوار خود در طول دوران مسئولیتش پرداخته است. این کتاب در شش فصل به نگارش در آمده است و نویسنده سعی کرده شرح نسبتاً مفصلی از مراودات دیپلماتیک و دشواری‌هاي گزینه‌هاي پیش روی خود را تصویر نماید. سیاست روز به طور روزانه بخش‌هايي از ترجمه این کتاب را منتشر خواهد کرد.
انتخاب‌های سخت (5)

هفتاد و هفت
پیگیری توافقنامه‌های هوشمندتر و عادلانه‌تر!
هنگامی که به عنوان وزیر خارجه به «هانوی» بازگشتم، از اینکه این کشور چقدر از زمان اولین ملاقات پیشرفت کرده بود و چقدر پیشرفت روابطمان استمرار داشت، حیرت‌زده شدم. تجارت سالانه ما از کمتر از ۲۵۰ میلیون دلار قبل از عادی‌سازی روابط، در سال ۲۰۱۰ تقریباً به ۲۰ میلیارد دلار رشد کرده و هر ساله به سرعت در حال گسترش بود. ویتنام همچنین یک فرصت راهبردی و در عین حال چالشی را ارائه می‌کرد. از یک‌سو، کشوری تمامیت‌خواه با سابقه بد در حقوق بشر به خصوص آزادی مطبوعات بود و از دیگر سو، به طور پیوسته برای آزادسازی اقتصادش قدم بر می‌داشت و سعی می‌کردند نقش بیشتری را در منطقه مطالبه کند. در طول سالیان مسئولیتم، مقامات ویتنامی به من گفتند علی‌رغم جنگی که طی آن، علیه آنها نبرد کردیم، آنان آمریکا را تحسین کرده و به آن علاقمند هستند.
یکی از مهم‌ترین ابزارها برای تعامل با ویتنام، توافقنامه جدید تجاری مطرح شده به نام «مشارکت ترانس پاسیفیک» بود که بازارها را در سراسر آسیا و آمریکا به یکدیگر مرتبط می‌کرد و در حالی که باعث بالا بردن استانداردهای کار، محیط‌زیست و مالکیت معنوی می‌گردید، موانع تجاری را هم کاهش می‌داد. همانطور که رئیس‌جمهور اوباما توضیح داده بود، هدف گفت‌وگوهای مشارکت ترانس پاسیفیک ایجاد «یک توافقنامه تجاری با استاندارد بالا، قابل اجرا و معنادار است» که به طور فوق‌العاده‌ای برای شرکت‌های آمریکایی که تا آن زمان از این بازارها محروم شده بودند، قوی و قدرتمند باشد. این پیمان (ترانس پاسیفیک) همچنین برای کارگران آمریکایی که از رقابت در سطوح مختلف بازار کار منتفع می‌شدند، مهم بود. ترانس پاسیفیک یک توافقنامه راهبردی و ابتکاری بود که موضع ایالات متحده در آسیا را قوت می‌بخشید.
کشور ما طی چندین دهه گذشته به سختی فرا گرفته بود که جهانی‌سازی و گسترش تجارت بین‌المللی به همان اندازه که سود دارد، هزینه هم دارد. در مبارزات انتخاباتی سال ۲۰۰۸، هم اوباما که در آن زمان سناتور بود و هم من، وعده کرده بودیم تا توافقنامه‌های هوشمندتر و عادلانه تر را پیگیری کنیم. از آنجایی که گفت‌وگوهای «مشارکت ترانس پاسیفیک» هنوز جریان داشت، این منطقی بود تا زمانی که بتوانیم توافقنامه مطرح شده نهایی را ارزیابی کنیم، از پیش‌داوری پرهیز نماییم. اینکه بگوییم «مشارکت ترانس پاسیفیک» کامل نخواهد بود - اما در صورتی که پیاده‌سازی و اجرا شود باید تجارت و کارگران را منتفع کند، حرف صحیحی است.
ویتنام همچنین برای به دست آوردن منافع بی‌شمار از این پیمان، موقعیتی به دست آورده بود، «مشارکت ترانس پاسیفیک» یک‌سوم از تجارت جهانی را پوشش می‌داد - بنابراین رهبران آن مایل بودند تغییراتی را برای دستیابی به یک توافق صورت دهند. همچنان که مذاکرات شتاب می‌گرفت، کشورهای دیگر منطقه هم احساس مشابهی داشتند. «مشارکت ترانس پاسیفیک» تبدیل به علامت ستون راهبرد ما در آسیا شده و اثبات‌کننده منافع ناشی از نظم قانونمند و مشارکت بیشتر با ایالات متحده بود.
بعدازظهر بیست و دوم جولای، اجلاس منطقه‌ای آسه‌آن در مرکز گردهمایی ملی هانوی با مذاکرات طولانی و رسمی در مورد تجارت، تغییرات آب و هوا، قاچاق انسان، تکثیر هسته‌ای، کره شمالی و برمه آغاز شد.

هفتاد و هشت
تقلاي ديپلمات‌ها براي جلوگيري از درگيري
اما همچنان که که اجلاس به روز دوم کشیده می‌شد، یک موضوع وجود داشت که در ذهن همه وجود داشت: دریای جنوب چین. اختلافات ارضی که پیشتر در طول تاریخ بسیار تکرار شده بود، ملی‌گرایی و اقتصاد، تبدیل به یک سوال آزمون مانند حیاتی شده بود: آیا چین از قدرت رو به رشد خود برای تسلط بر گسترش حوزه نفوذ استفاده خواهد کرد یا منطقه، بر هنجارهای بین‌المللی که حتی قوی‌ترین کشورها را به یکدیگر متصل می‌کند، تاکید می‌نماید؟ کشتی‌های نیروی دریایی در آب‌های مورد رقابت در حال آماده شدن برای جنگ بودند، روزنامه‌ها احساسات ملی‌گرایانه را در سراسر منطقه تحریک می‌کردند و دیپلمات‌ها برای جلوگیری از درگیری، تقلا می‌نمودند. با این حال چین اصرار داشت که این موضوع مناسبی برای یک کنفرانس منطقه‌ای نیست.
آن شب من «کرت کمپل» و تیم معاونت آسیایی‌ام را برای بررسی برنامه‌های روز بعد گردهم آوردم. آنچه ما در ذهن داشتیم، نیازمند دیپلماسی ظریفی بود که مستلزم به کارگیری تمام مقدماتی بود که ما طی یک سال و نیم گذشته آن را فراهم کرده بودیم. ما ساعت‌ها صرف تنظیم دقیق بیانیه‌ای کردیم که قرار بود روز بعد آن را اعلام کنم و حرکت‌های نمادین دیپلماتیک با شرکایمان را تمرین کردیم.
به محض اینکه جلسه آسه‌آن را شروع کردیم، نمایش شروع شد. ویتنام جلسه را شروع کرد. علی‌رغم مخالفت چین در مورد بحث درباره دریای جنوب چین، ویتنام این موضوع جنجالی را طرح کرد، سپس بقیه وزراء یکی‌یکی نگرانی خود را مطرح نموده، خواستار رویکرد چندجانبه مشارکتی برای حل و فصل اختلافات ارضی شدند.
پس از دو سال قدرت‌نمایی چین و دفاع از سلطه‌اش، کشورهای منطقه عقب‌نشینی کردند. هنگامی که لحظه مناسب فرا رسید، قصدم برای صحبت کردن را اظهار کردم.
من گفتم ایالات متحده در هر اختلاف خاصی، طرف کشوری را نمی‌گیرد اما با توجه به قوانین بین‌المللی و بدون اجبار و یا تهدید به زور، از رویکرد چند‌جانبه پیشنهاد شده حمایت می‌کند. من از کشورهای منطقه خواستم تا از (ایده) دسترسی بدون محدودیت به دریای چین جنوبی محافظت کنند و بر روی ایجاد مقرراتی که از تعارض جلوگیری می‌کند، کار کنند. ایالات متحده آماده بود این فرایند را تسهیل کند زیرا ما آزادی دریانوردی در دریای جنوبی چین را «منافع ملی» می‌دانستیم. این یک عبارت به دقت انتخاب شده بود که به ادعای قبلی چین مبنی بر اینکه ادعاهای ارضی گسترده، «منافع اصلی» این کشور را تشکیل می‌دهد، پاسخ می‌داد.
هنگامی که سخنانم به پایان رسید، می‌توانستم ببینم که «یانگ» وزیر خارجه چین، (از عصبانیت) کبود شده بود. او یک ساعت استراحت برای ارائه پاسخ، درخواست کرد. در حالی که مستقیم به من زل زده بود، اختلافات در جنوب دریای چین را رد کرد و نسبت به دخالت خارجی هشدار داد. با نگاهی به کشورهای همسایه آسیایی، او به آنها یادآوری کرد «چین کشور بزرگی است. بزرگتر از هر کشور دیگری در اینجا.» این سخنان، بحث‌های یک کشور برنده نبود.

هفتاد و نه
خارج شدن از گودالي كه خودمان يافته بوديم
رویارویی‌ها در هانوی، رقابت در دریاهای جنوب و شرق چین را حل و فصل نکرد. اختلافات مانند این نوشته، فعال و خطرناک باقی ماندند. اما در سال‌های پس از آن، دیپلمات‌ها به آن جلسه به عنوان یک نقطه عطف اشاره داشتند، هم از نظر رهبری آمریکا در آسیا و هم از لحاظ عقب‌نشینی در مقابل گسترش بیش از حد چین.
همچنانکه عازم واشنگتن می‌شدم، احساس اعتماد به نفس بیشتری درباره مواضع راهبردی و موقعیت‌مان در آسیا می‌کردم. هنگامی که در سال ۲۰۰۹ کارمان را شروع کردیم، بسیاری در منطقه در مورد تعهد ما و قدرت پایدارمان تردید داشتند. برخی در چین به دنبال استفاده از این برداشت بودند. راهبرد محوری ما برای برطرف کردن این شک و تردیدها طراحی شده بود. در طول یک بحث طولانی با «دای» او با تعجب پرسید: «چرا بیرون از اینجا نقطه اتکاء و محور ایجاد نمی‌کنید؟» من مسافت‌های طولانی را طی کرده و بیشتر از آنکه تصور کنم ترجمه‌های دیپلماتیک عجیب و غریب را گوش داده بودم. اما ارزش آن را داشت. ما از گودالی که خودمان را در آغاز دولت (اوباما) در آن یافته بودیم، خارج شده و حضور آمریکا را در منطقه اثبات کرده بودیم. سال‌های پس از آن، چالش‌های جدیدی را به وجود آورد، از تغییر ناگهانی رهبری کره شمالی تا بن‌بست با چینی‌ها بر سر سرنوشت یک مخالف نابینای فعال در حقوق بشر که در سفارت ایالات متحده مخفی شده بود. همچنین فرصت‌های جدیدی نیز وجود داشت. سوسوی پیشرفت در برمه، یک تحول چشمگیر را شعله‌ور می‌نمود و وعده دموکراسی را به قلب سرزمینی که پیشتر محروم بود، انتقال می‌داد.
به لطف بخشی از تلاش‌های قاطع ما برای ایجاد اعتماد و عادات مربوط به همکاری دو‌جانبه، روابط ما با چین، انعطاف‌پذیری بیشتری را نسبت به بسیاری از جرأت‌های امیدواری، ثابت می‌کرد.
در هواپیما به هنگام بازگشت به کشور، در حالی که ذهنم پر از درام دریای جنوب چین شده بود، زمان آن بود که توجهم را به کارهای فوری دیگر معطوف کنم. تنها یک هفته از آنچه که یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من بود، فاصله داشتیم. مطبوعات مصرّانه تقاضای اطلاعات می‌کردند و من کارهای بسیاری برای آماده شدن داشتم. این‌بار (این اتفاق)، یک نشست در سطح بالا و یا یک بحران دیپلماتیک نبود. عروسی دخترم بود، روزی که سی سال انتظار آن را مي‌کشیدم.
من به اینکه چقدر برنامه چلسی می‌تواند در خارج از ایالات متحده جلب توجه کند، سرگرم بودم. در لهستان در اوایل ماه جولای، مصاحبه‌گری از من سوال کرد چگونه با تردستی در حالی که نماینده آمریکا به عنوان وزیر خارجه هستم، برای عروسی آماده می‌شوم. او پرسید: «چگونه می‌توانید با دو وظیفه کاملاً متفاوت در حالی که هر دوی آنها بسیار جدّی هستند، کنار بیایید؟» و اینکه چه قدر این وظیفه جدّی است! هنگامی که من و «بیل» در سال ۱۹۵۷ ازدواج کردیم، این مراسم در مقابل چند دوست و خانواده در اتاق نشیمن خانه کوچکمان در شهر «فایت ویل» ایالت آرکانزاس برگزار شد. من لباس عروسی توری تهیه شده از پارچه ویکتوریا پوشیده بودم که شب قبل از آن با مادرم آن را خریده بودیم. زمان تغییر کرده بود.

هشتاد
ايميلي از مادر عروس!
عروسی بزرگ بود، آماده کرده بود. چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در ایمیلی که به مناسبت روز مادر به همه کارکنان وزارت خارجه ارسال کردم، خودم را «مادر عروس» خطاب نمودم که اشاره‌اي هم به گردنبندی داشت که روی آن شبیه این عبارت (مادر عروس) نوشته شده و چلسی برای کریسمس به من هدیه کرده بود. اکنون هانوی پشت سرم بود و من مشتاق بودم که به آخرین جزئیات و تصمیمات که منتظرم بودند برسم.
روز دوشنبه، بیشتر روز را در کاخ سفید ماندم و با رئیس‌جمهور اوباما در اتاق بیضی‌شکل جلسه داشتم، با بقیه اعضای تیم امنیت ملی در اتاق وضعیت ملاقات کردم و با اهود باراک وزیر جنگ اسرائیل دیدار داشتم.
من همیشه از دیدن «اهود باراک» لذت مي‌بردم و ما در یکی دیگر از اوقات حساس مذاکرات صلح در خاورمیانه بودیم، اما این بار نمي‌توانستم به لحظه‌اي که محل کارم را ترک و برای پرواز به نیویورک به داخل هواپیما مي‌پرم، فکر نکنم.
سرانجام روز بزرگ به تاریخ شنبه ۳۱ جولای فرا رسید. «راین‌بک» روستایی زیبا در دره «هادسون» با مغازه‌هاي عجیب و جالب و رستوران‌هاي خوب و همه چیز در آن جا کامل بود.
دوستان و خانواده چلسی و مارک در «آستور کورتز»، بنای شیک هنرهای زیبا که توسط معمار «استنفورد وایت» برای «یاکوب و آوا استور» در دهه آخر قرن پیشین و دهه اول قرن اخیر طراحی شده بود، گرد هم آمده بودند.
استخر سرپوشیده آن، جایی که گفته مي‌شود «فرانکلین دلانو روزولت» برای درمان بیماری فلج خود در آن جا فیزیوتراپی مي‌کرد، شاید اولین خانه در آمریکا بود که استخر سرپوشیده داشت. هنگامی که «یاکوب استور» با کشتی تایتانیک غرق شد، این خانه از مالکی به مالک دیگر منتقل شد و چندین سال به عنوان پرستارخانه توسط کلیسای کاتولیک اداره گردید. در سال ۲۰۰۸ مجدداً زیبایی اصلی خود را به دست آورد.
چلسی کاملاً جذاب به نظر مي‌رسید و من در حالی که قدم زدن او را با «بیل» نظاره مي‌کردم، نمي‌توانستم باور کنم که دختر بچه‌اي که برای اولین در ۲۷ فوریه ۱۹۸۰ او را در آغوش گرفته بودم، به زنی زیبا و با وقار تبدیل شده است. «بیل» به اندازه من احساساتی بود و حتی شاید بیشتر از من و از اینکه او توانسته بود در عروسی دخترش شرکت کند و همه چیز بر وفق مراد بود، خوشحال بودم.
هنگامی که چلسی به مارک در زیر «خوپا» پیوست، بشاش بود، سایبانی از شاخه‌هاي بید و گل که بخشی از سنت ازدواج یهودی است. این مراسم به رهبری کشیش «ویلیام شیلادی» و خاخام «جیمز پونت» برگزار شد و آنان جملات مناسب این مجلس را بر زبان راندند. مارک بر‌اساس سنت یهودی، روی یک لیوان رفت و همه او را تشویق کردند. سپس «بیل» و چلسی با آهنگ «آنگونه که امشب به نظر مي‌رسی» رقصیدند. آن شب، یکی از شادترین و غرور آمیزترین لحظات عمرم بود.
فکرهای زیادی از ذهنم عبور مي‌کرد. فامیل ما در مواقع زیادی با هم بودند، اوقات خوش و اوقات سخت، و حالا ما در اینجا، بهترین اوقاتمان را جشن مي‌گرفتیم.

هشتاد و یک
تلفنِ امني که رنگ زرد روشنی داشت
من بخصوص از اینکه مادرم مي‌توانست این روز را ببیند خوشحال بودم. او به دوران سخت کودکی خود که با عشق و حمایتی اندک همراه بود، غلبه کرده بود و هنوز هم مي‌دانست که چگونه مادری دوست داشتنی و مراقب برای من و برادرانم «هیو و تونی» باشد. او و چلسی ارتباط ویژه‌اي با هم داشتند و من مي‌دانستم در حالی که «چلسی» برای عروسی و ازدواج با مارک برنامه‌ریزی مي‌کرد، چگونه داشتن مادر بزرگ در کنارش، برای او معنی مي‌دهد.
من درباره آینده و زندگی که چلسی و مارک با یکدیگر خواهند ساخت، فکر مي‌کردم. آنها رویاها و بلند‌پروازی‌هاي زیادی داشتند. من با خود مي‌اندیشیدم، به همین دلیل بود که من و بیل برای سال‌هاي طولانی، بسیار سخت کار کرده بودیم تا کمک کنیم جهانی بهتری ساخته شود - به نحوی که چلسی در سلامت و خوشحالی بزرگ شود و روزی، خانواده خودش را داشته باشد؛ به شکلی که همه بچه‌هاي دیگر، چنین شانسی را داشته باشند.
من آنچه را که «دایبینگوئو»، وقتی که عکس نوه‌اش را بیرون می‌آورد گفت به خاطر آوردم: «این چیزی است که به خاطر آن تحمل سختی مي‌کنیم.» یافتن راهی برای کار کردن با یکدیگر، به منظور اطمینان یافتن از اینکه بچه‌ها و نوه‌هاي ما جهانی را به ارث مي‌برند که لیاقتش را دارند، مسئولیت ما بود.
اندکی پس از اینکه منصب وزارت خارجه برایم تایید شد، یک تیم از مهندسین، به منزل ما در شمال غربی واشنگتن آمدند. آنان یک تلفن امن که رنگ زرد روشنی داشت را نصب کردند به طوری که در ساعت‌هاي غیرمتعارف از شب مي‌توانستم با رئیس‌جمهور یا یک سفیر در برخی از سفارت خانه‌هاي دور دست درباره مسائل حساس صحبت کنم. این تلفن یک یادآوری همیشگی بود که مشکلات جهان هرگز از خانه‌ام دور نیستند.
ساعت ۹:۳۶ شب چهارشنبه به تاریخ ۲۵ آوریل ۲۰۱۲، تلفن زرد رنگ به صدا در آمد. در آن سوی خط، مدیر برنامه‌ریزی سیاست‌ها و معاون رئیس کارکنانم «جیکسالیوان» بود که از خط تلفن امن خود در طبقه هفتم وزارت خارجه صحبت مي‌کرد، جایی که به طور غیرمنتظره از ساعت فراغت شبانه به آنجا برگشته بود.
او به من گفت سفارت ما در پکن، با یک بحران غیرمنتظره رو‌به‌رو شده و به فوریت، نیازمند مدیریت است. بدون اطلاع ما، کمتر از یک هفته پیش از آن، یک فعال نابینای چهل ساله به نام «چن گوانگچنگ» از بازداشت خانگی در استان «شاندونگ» با بالا رفتن از دیوار خانه‌اش فرار کرده بود. پای او شکست اما موفق شد از دست پلیس محلی که برای مراقبت از وی گماشته شده بودند، بگریزد.
او با ترک خانواده‌اش، راهی سفری صدها مایلی به سمت پکن با کمک شبکه‌اي زیر زمینی از مخالفان و حامیانش شده بود. هنگامی که در پکن مخفی بود، با یک افسر «سرویس خارجی» در سفارت آمریکا تماس مي‌گیرد که ارتباطات طولانی مدت با جامعه حقوق بشری چین داشته است. او بلافاصله متوجه وخامت اوضاع مي‌شود.


هشتاد و دو
يك وكيل پابرهنه يا مرد واقعي!
«چن» به عنوان یک وکیل پابرهنه (اصطلاحی که به وکلای دانشگاه ندیده در چین اطلاق مي‌شود) که از حقوق معلولان حمایت مي‌کرد، به روستايیان کمک مي‌نمود تا به مصادره غیرقانونی زمین‌ها توسط مقامات فاسد محلی اعتراض کنند و موارد نقض سیاست تک فرزندی مانند عقیم‌سازی اجباری و سقط جنین را مستند نمایند، دچار بدنامی شد.
برخلاف بسیاری از ناراضیان برجسته چینی، «چن» دانشجوی نخبه و یا یک روشنفکر شهری نبود. او یک روستایی بود که فقیر و خود‌آموخته نیز بود و مردم او را به عنوان مرد واقعی خلق مي‌پنداشتند. در سال ۲۰۰۵، پس از تشکیل پرونده گروهی هزاران نفر از قربانیان سرکوب دولتی، دستگیر شد. یک دادگاه محلی او را به پنجاه و یک ماه زندان به جرم از بین بردن اموال و انسداد ترافیک (شهری) محکوم کرد. این کار (مانند یک) سقط جنین گستاخانه عدالت بود که در کشوری با حاکمیت اندک قانون نیز، شوکه‌کننده بود. پس از گذراندن تمام دوره محکومیتش، وی به صورت بازداشت خانگی آزاد شد و توسط محافظان مسلح، محاصره و از دنیای بیرون منقطع گردید.
اکنون او مجروح شده بود، مخفی شده و خواستار کمک ما بود. هنگام سپیده دم در پکن، دو افسر سفارت آمریکا به صورت مخفیانه با او دیدار کردند. در حالی که نیروهای امنیتی چین در تعقیب او بودند، وی پرسیده بود آیا مي‌تواند حداقل به اندازه دریافت مراقبت‌هاي پزشکی و تدبیر طرحی جدید، به سفارت پناهنده شود؟ آنها موافقت کرده بودند که درخواست را به واشنگتن، جایی که درخواست او به سرعت به جریان افتاد، انتقال دهند. «چن» با ماشین در حومه پکن چرخ مي‌زد و منتظر پاسخ بود.
چندین عامل، این مورد را به تصمیم خاصّ دشواری تبدیل کرده بودند. اولین عامل، تدارکات بود. پای «چن» شکسته و فردی تحت تعقیب بود. اگر ما به سرعت وارد عمل نمي‌شدیم، به احتمال زیاد دستگیر مي‌شد. چیزی که کار را بدتر مي‌کرد این بود که مقامات امنیتی چین، به طور منظم، حضور خود را در خارج از سفارت قوّت بخشیده بودند. اگر «چن» سعی مي‌کرد جلوی در بیاید، حتی قبل از اینکه ما قفل در را باز کنیم، آنان او را دستگیر مي‌کردند. تنها راه وارد کردن بی‌دردسر او به داخل، راهی کردن یک تیم به خیابان‌ها برای پیدا کردن سریع او بود.
«باب وانگ» معاون سفیر ما در چین، تخمین مي‌زد شانس اینکه «چن» خودش به سفارت بیاید، ۱۰ درصد است. او فکر مي‌کرد شانس آوردن «چن»، در صورتی که خودمان به دنبالش برویم، ۹۰ درصد است. اگر چه قطعاً این کار، تنش را با چین افزایش مي‌داد.
تنظیم وقت هم یک عامل به حساب مي‌آمد. هنگامی که این واقعه رخ داد، خودم در حال آماده شدن برای عزیمت پنج روزه به پکن برای شرکت در «گفتگوهای راهبردی و اقتصادی سالانه» به همراه «تیم گایتنر» و همتایان چینی بودم. این اجلاس، نقطه اوج سالی پر از امور دیپلماتیک طاقت‌فرسا بود و ما دستور کاری شلوغ در مورد مسائل مهم و حساس از جمله تنش در دریای جنوب چین، تحریکات کره شمالی و نگرانی‌هاي اقتصادی مانند ارزشگذاری پول و سرقت مالکیت معنوی را داشتیم.

هشتاد و سه
چراغ هدایت آزادی!
اگر ما برای کمک به «چن» موافقت مي‌کردیم، شانسی واقعی وجود داشت که مقامات چینی به حدّی عصبانی شوند که اجلاس را لغو کنند. حدّاقل مي‌توانستیم انتظار همکاری بسیار کم در مسائل راهبردی مهم را داشته باشیم.
به نظر مي‌رسید من باید بین حمایت از یک مرد که البته بسیار همدرد و یک چهره نمادین بود و حمایت از روابطمان با چین (یکی را) انتخاب مي‌کردم. از نظر مقیاس، ارزش‌هاي اصلی در آمریکا و وضعیت ما به عنوان چراغ هدایت آزادی و فرصت از یک‌سو و بسیاری از ضروری‌ترين اولویت‌هاي امنیتی و اقتصادی‌مان در سوی دیگر قرار داشتند.
همچنانکه این تصمیم را سبک سنگین مي‌کردم، به مخالفانی که در کشورهای کمونیستی در دوران جنگ سرد به دنبال پناهنده شدن به سفارتخانه‌هاي آمریکا بودند نیز فکر مي‌کردم. یکی از آنها، کاردینال (اسقف کاتولیک) مجارستانی، «جوزف میندزنتی» بود که به مدت پانزده سال در آنجا (سفارتخانه آمریکا) اقامت کرد. در سال ۱۹۸۹، «فنگ لیژی» و همسرش «لی شوژیان»، فیزیکدانان چینی و فعالان برجسته در تظاهرات میدان «تیان آن من»، پیش از آنکه نهایتاً به ایالات متحده بروند، نزدیک به سیزده ماه در سفارتمان در پکن اقامت کردند. چنین میراثی از ابتدا برای «چن» نامشخص و معلق بود.
من در ذهنم حوادث اخیر بیشتری را به یاد مي‌آوردم. در فوریه سال ۲۰۱۲، فقط دو ماه قبل، یک رئیس پلیس چینی به نام «وانگ لیجون» وارد کنسولگری ایالات متحده در «چنگدو» مرکز استان «سیچوان» واقع در جنوب غربی چین شده و به دنبال کمک بود. پیش از اینکه ستاره اقبال «وانگ» افول کند، وی دست راست «بو ژیلای»، رئیس قدرتمند حزب کمونیست در یک استان همجوار بود. «وانگ» به «بو» در مورد اداره یک شبکه گسترده فساد و اختلاس کمک کرده بود. او نهایتاً ادعا کرد که از سرپوش گذاشتن بر ماجرای قتل یک تاجر انگلیسی توسط همسر «بو» اطلاع داشته است. «بو» شخصیتی چندجانبه و ستاره‌اي رو به اوج در حزب ملی کمونیست بود، اما سوء‌استفاده‌هاي غیرمنتظره او از قدرت، از جمله استراق سمع مکالمات رئیس‌جمهور «هوجین تائو»، بزرگان پکن را عصبانی کرده بود. آنان شروع به تحقیق هم از «بو» و هم «وانگ» کردند. «بو» که مي‌ترسید مانند تاجر انگلیسی مسموم شود، با سینه‌اي پر از اسرار، به کنسولگری ما در «چنگدو» گریخته بود.
هنگامی که او در داخل کنسولگری به سر مي‌برد، نیروهای امنیتی وفادار به «بو» ساختمان را محاصره کردند. ساعت‌هاي سختی بود. «وان لیجوان» ناراضی حقوق بشری نبود اما ما نمي‌توانستیم او را تسلیم مردان بیرون از ساختمان کنیم؛ زیرا این کار به طور مؤثر، مساوی با حکم اعدام او بود و مخفی کردن او باید ادامه مي‌یافت. ما همچنین نمي‌توانستیم او را برای همیشه در کنسولگری نگه داریم. بنابراین پس از پرسش از اینکه «وانگ» چه چیزی مي‌خواهد، با مقامات مرکزی در پکن تماس گرفتیم و پیشنهاد دادیم در صورتی که آنها به شهادت وی گوش بدهند، او داوطلبانه خودش را تسلیم خواهد کرد.
ما نمي‌دانستیم چگونه داستان انفجاری او ثابت خواهد شد یا چقدر پکن آن را جدی خواهد گرفت. ما توافق کردیم که چیزی درباره این موضوع نگوییم و چینی‌ها به خاطر احتیاط ما سپاسگزار بودند.

هشتاد و چهار
داستان درامی از یک رمان جاسوسی
به زودی دومینوها شروع به افتادن کردند. «بو» از قدرت برکنار شد و همسرش به جرم قتل، محکوم گردید. حتی سانسور شدید چین نتوانست مانع تبدیل شدن این موضوع به یک رسوایی عظیم شود و باعث به هم ریختن اعتماد به نفس در رهبری حزب کمونیست در برهه‌ای حساس گردید. بنا شد رئیس‌جمهور «هو» و نخست‌وزیر «ون» قدرت را به نسل جدیدی از رهبران در اوایل سال ۲۰۱۳ تحویل بدهند. آنها به نحو ناشایستی خواستار انتقال قدرتی آرام شدند و نه یک خشم شدید ملی از فساد و فتنه رسمی.
اکنون، تنها دو ماه بعد، ما با آزمونی دیگر مواجه شدیم و من می‌دانستم که رهبران چین بیش از همیشه عصبی بودند. من به «جیک» گفتم با «کرت کمپبل»، «بیل برنز» معاون وزیر امور خارجه و «شریل میلز» مستشار من جلسه بگذارد. از زمان اولین تماس «چن»، «کرت» با سفارت ما در چین همکاری نزدیکی داشت و به من گفت احتمالاً کمتر از یک ساعت برای اتخاذ تصمیم وقت داریم. از وقتی که دستور دادم، سفارت، تیمی تشکیل داده بود که آماده حرکت به محل قرار توافق شده بود. ما یک بار دیگر درباره موضوع صحبت کردیم و در نهایت دستور دادم: «بروید و او را بیاورید.»
در نهایت این کار، تصمیم سختی نبود. من همیشه اعتقاد داشتم حتی بیشتر از قدرت نظامی و اقتصادی‌مان، ارزش‌های آمریکا بزرگترین منبع قدرت و امنیت هستند. این فقط صرف آرمان‌گرایی نیست؛ بلکه یک ارزیابی واقع‌بینانه از موقعیت راهبردی ما است. ایالات متحده آمریکا برای چندین دهه درباره حقوق بشر در چین در زمان تصدی دولت‌های دموکرات و جمهوری‌خواه به طور یکسان صحبت کرده بود. اکنون اعتبار ما در ارتباط با چین و همچنین دیگر کشورهای جهان در خطر آسیب قرار گرفته بود. اگر ما به «چن» کمک نمی‌کردیم، موضع ما در همه جا تضعیف می‌شد.
به عنوان میزبانان نشست آتی، من قمار محاسبه شده‌ای مبنی بر اینکه چینی‌ها حداقل به اندازه ما، بر مواضع خود مصرّ هستند، انجام دادم. سرانجام با توجه به رسوایی «بو ژیلای» و انتقال قریب‌الوقوع رهبری، آنان سرگرم این مسائل شدند و اشتهایی برای یک بحران جدید نداشتند. من حاضر بودم که شرط‌بندی کنم، پکن تمام رابطه‌مان را به خاطر این ماجرا، از بین نخواهد برد.
هنگامی که دستور را صادر کردم، کارها خیلی به سرعت پیش رفت. «باب وانگ»، سفارت را به مقصد قرار ملاقات ترک کرد. در همین حال، مسئولیت توجیه کاخ سفید، به گردن «جیک» گذاشته شد. او استدلال من را توضیح و به سوالات تردیدآمیز پاسخ داد. برخی مشاوران رئیس‌جمهور، نگران بودند که ما در آستانه نابود کردن رابطه آمریکا با چین باشیم. اما هیچ‌کس برای رها کردن «چن» به حال خود با گفتن اینکه از این کار کناره بگیریم، آماده نبود. آنان فقط از من و وزارت خارجه می‌خواستند که این مشکل به نحوی بر طرف شود.
زمانی که «جیک» با کاخ سفید صحبت می‌کرد، داستان درامی از یک رمان جاسوسی در خیابان های پکن در حال وقوع بود. ماشین سفارت به محل قرار رسید، حدود ۴۵ دقیقه بعد، «باب»، «چن» را مشاهده کرد.

هشتاد و پنج
چهار ساعت زمان براي رسيدن به یک خط تلفن امن
او همچنین نیروهای امنیتی چین را در منطقه دید. اکنون زمان آن بود که همان موقع او را نجات دهیم و یا هرگز موفق به این کار نشویم. «باب»، «چن» را به داخل ماشین هل داد، کتی بر سرش کشید و به سرعت از آنجا دور شد. ماجرای «باب» به همراه خبر جدید از خودروی وی به واشنگتن گزارش شد و تمام ما نفس‌هایمان را حبس کرده بودیم و امیدوار بودیم که آنان پیش از رسیدن به امنیت سفارت، متوقف نشوند. سرانجام، حدود ساعت ۳ بامداد به وقت واشنگتن، «باب» با خبر خوش تماس گرفت: ماموریت با موفقیت به پایان رسید و «چن» در حال دریافت مراقبت‌هاي پزشکی از دکتر سفارت بود.
در طول دو روز پس از آن، «بیل برنز»، «کرت»، «شریل»، «جیک» و من درباره آنچه که پس از آن باید انجام بدهیم، بحث کردیم. اولین قدم این بود که با چینی‌ها تماس بگیریم، به آنان اطلاع دهیم که «چن» پیش ماست اما قطعیتی درباره وضعیت او وجود ندارد و از آنان درخواست ملاقات کنیم، بنابراین مي‌توانستیم پیش از شروع اجلاس، به قطعیت برسیم. ما فکر مي‌کردیم اگر مي‌توانستیم درباره این موضوع با نیت خیر با آنان گفت‌وگو کنیم، نیمی از راه‌حل را پیموده بودیم.
قدم دوم، صحبت با خود «چن» بود. او دقیقاً چه مي‌خواست؟ آیا او آماده بود تا پانزده سال بعدی زندگی‌اش را مانند کشیش «میندزنتی» در سفارتخانه سپری کند؟
هنگامی که مسیرمان را مشخص کردیم، من به «کرت» گفتم که در اسرع وقت با هواپیما خودش را به پکن برساند به طوری که به شخصه، مذاکرات را مدیریت نماید. او در اواخر جمعه، ۲۷ آوریل آمریکا را ترک کرد و پیش از طلوع آفتاب روز یکشنبه به پکن رسید. ما همچنین «گری لاک» سفیر آمریکا در چین را از یک مسافرت خانوادگی در بالی فراخواندیم و «دین هارولد کو» مشاور حقوقی وزارت امور خارجه و استاد سابق دانشکده حقوق «ییل» را پیدا کردیم که به منطقه‌اي دور دست در چین سفر کرده بود. هنگامی که «شریل» با او تماس گرفته بود و از او پرسیده بود چقدر طول مي‌کشد تا به یک خط تلفن امن برای صحبت برسد، او گفته بود حداقل چهار ساعت. «شریل» گفته بود «برو، هر وقت رسیدی، برایت توضیح مي‌دهم.»
زمانی که هواپیمای «کرت» در پکن فرود آمده بود، بلافاصله به طبقه سوم سفارت، محل سربازخانه تفنگداران دریایی رفته بود. حضور مامورین امنیتی چین نسبت به روز گذشته در اطراف محوطه به طور قابل‌توجهی افزایش پیدا کرده بود و در داخل سفارت حس محاصره شدن وجود داشت. «چن» ضعیف و آسیب‌پذیر به نظر مي‌رسید.
باورش سخت بود که این مرد ریز نقش، با عینک بزرگ در مرکز یک حادثه جوشان بین‌المللی قرار داشته باشد. از شنیدن اینکه «کرت» مي‌گفت حداقل اخبار خوبی در انتظار «چن» است، خیالم راحت شد. چینی‌ها با ملاقات موافقت کرده بودند. در نظر گرفتن این مطلب که ما درباره یکی از شهروندان آنان که در خاک چین به ما پناهنده شده، گفت‌وگو مي‌کنیم، در نوع خودش امیدبخش بود.


هشتاد و شش
تبديل شدن به يك مذاكره‌كننده سخت
علاوه بر این، به نظر مي‌رسید «چن» پیشتر با «باب» و بعضی دیگر از افسران چینی زبان سفارت صمیمی شده بود و به صورت جدی اعلام تمایل کرده بود به جای درخواست پناهندگی یا باقی ماندن در سربازخانه، در چین باقی بماند. «چن» از رنج خود از سوء‌استفاده مقامات فاسد محلی در «شاندونگ» سخن گفت و ابراز امیدواری کرد که دولت مرکزی پکن قدمی برداشته و عدالت را فراهم کند. او اعتقاد خاصی به نخست‌وزیر «ون» داشت که برای مراقبت از فقرا و محرومین شهره بود. (او مي‌گفت) اگر «پدر بزرگ ون» بداند که چه چیزی در جریان است، حتماً کمک خواهد کرد.
همچنانکه ما با نگرانی منتظر آغاز مذاکرات بودیم، دلایلی وجود داشت که محتاطانه خوش‌بین باشیم. آنچه که بلافاصله در اولین ساعت مشخص نبود، این بود که «چن» به یک مذاکره‌کننده غیرقابل پیش‌بینی و آرمان‌گرا تبدیل شود و به اندازه رهبران چین، به یک مذاکره‌کننده سخت مبدّل گردد.
همتای «کرت» در طرف چینی یک دیپلمات مجرب به نام «کویی تیانکای» بود که بعدها نامزد سفیر چین در ایالات متحده گردید. «کرت» و من توافق کردیم که در اولین جلسه با «کوی»، او محتاطانه گفت‌وگوها را آغاز و بر ایجاد بعضی زمینه‌هاي مشترک، توافق کند. هیچ راهی وجود نداشت که ما «چن» را تسلیم آنان کنیم اما مي‌خواستیم که این بحران به سرعت و به آرامی حل شود تا لطمه‌اي به روابطمان و اجلاس وارد نگردد. هر دو طرف به یک نتیجه برد - برد نیازمند بودند و حداقل این موضوع در برنامه بود.
چینی‌ها هیچکدام از این ملاحظات را نداشتند. «کوی» گفت: «من به شما خواهم گفت که چگونه این مسئله را حل کنید، «چن» را فوراً به ما برگردانید. اگر شما واقعاً مراقب ارتباط آمریکا و چین هستید، این کاری است که شما انجام خواهید داد.» «کرت» با احتیاط پاسخ داد و به چینی‌ها پیشنهاد داد برای گفت‌وگو مستقیم به سفارت بیایند. این حرف، تنها «کوی» را عصبانی‌تر کرد. او نیم ساعت با زخم زبان درباره حق حاکمیت و عزّت چین صحبت کرد و هر چه پیش مي‌رفت صدایش بلندتر و برانگیخته‌تر مي‌شد.
(از نظر او) ما مردم چین را تضعیف و تحقیر مي‌کردیم و «چن» بزدلی بود که پشت سر آمریکایی‌ها پنهان شده بود. طی روزهای پس از آن، تیم ما پنج جلسه مذاکره دیگر، همه در چارچوب‌هاي مشابه، در اتاق‌هاي تشریفات وزارت خارجه با بردباری برگزار کرد. پشت سر «کوی» طرف چینی شامل تعدادی از مقامات ارشد و کاملاً پر تنش از دستگاه امنیت دولتی قرار داشتند. آنان قبل و بعد از جلسات مذاکره، غالباً با «کوی» دور هم مي‌نشستند اما هرگز در برابر آمریکایی‌ها صحبت نمي‌کردند. در یک مورد «کورت» شاهد جرّ و بحث شدید بین «کوی» و یک مقام برجسته امنیتی بود اما او نتوانست جزئیات را بشنود. پس از ده دقیقه، «کوی» که ناامید شده بود، سخنان همکارش را با اشاره دست مردود دانسته بود.
در داخل سفارت، تیم ما به سخنان «چن» درباره اینکه وی مي‌خواهد حقوق بخواند و به حمایت از اصلاحات در داخل چین ادامه دهد، گوش مي‌دادند. 

هشتاد و هفت
هر آنچه برای حل شدن این موضوع لازم است، انجام بده
او با داستان یک مخالف تبعیدی که پس از ترک کشور، اثرگذاری خود را از دست داده بود و در یک گمنامی امن در آمریکا زندگی کرده بود، آشنا بود. این چیزی نبود که او مي‌خواست. این دغدغه‌اي بود که «هارولد کو» مي‌توانست آن را درک کند. پدر او که دیپلماتی از کره جنوبی بود، پس از کودتای نظامی در سال ۱۹۶۱ فرار کرد و در جلای وطن به آمریکا رفت. «هارلود» به طرز مؤثری از مشکلات «چن» در صورت تصمیم او برای ترک چین سخن مي‌گفت.
«هارولد» در کنار اینکه یکی از دانشمندان برجسته حقوق کشور ما بود، همچنین یک مدیر دانشگاهی فاضل نیز بود و تجربه او اکنون به مدد ما آمده بود. او برنامه‌اي ریخت که «چن» را از سفارت خارج مي‌کرد، از سوالات احساساتی در مورد پناهندگی اجتناب مي‌نمود و پیش از آغاز اجلاس، راه حلی آبرومندانه برای چینی‌ها فراهم مي‌کرد. اگر «چن» مي‌پذیرفت که در یکی از دانشکده‌هاي حقوق چین، جایی به دور از پکن درس بخواند و بعد از گذشت مدتی، شاید دو سال، برای پیگیری تحصیلاتش به یک دانشگاه آمریکایی برود، چه مي‌شد؟ «هارولد» ارتباطات نزدیکی با اساتید و مدیران دانشگاه نیویورک داشت که در جریان ایجاد شعبه «شانگهای» این دانشگاه بودند و او در مدت یک شب، دانشگاه را متقاعد کرده بود که «چن» را به عنوان دانشجو بپذیرند. این اقدام به ما اجازه داد که به چینی‌ها یک بسته قراردادی ارائه بدهیم.
چینی‌ها دیر باور بودند اما طرح پیشنهادی را از دستور خارج نکردند. به نظر مي‌رسید که رهبری حزب کمونیست در تلاش است که از طناب امتداد یافته بر فراز همکاری سازنده با ما و از خطر رهانیدن گفتگوهای راهبردی و اقتصادی قدم بردارد و نگرانی‌هاي عناصر تندرو‌تر دستگاه امنیتی را مرتفع سازد. نهایتاً به «کوی» دستور رسید: هر آنچه برای حل شدن این موضوع لازم است، انجام بده.
اواخر روز دوشنبه، ۳۰ آوریل، چند روز پس از اولین تماس تلفنی، سوار بر هواپیمای جت نیروی هوایی از پایگاه «اندروز» راهی پکن شدم.
حدود بیست ساعت یا بیشتر طول کشید تا مذاکره‌کنندگان جزئیات را به پایان برسانند. آن پرواز از هر پرواز دیگری که مي‌توانم به یاد بیاورم، بحرانی تر بود. رئیس‌جمهور از کاخ سفید پیامی آشکار فرستاده بود: خرابکاری نکنید.
به تدریج، رئوس کلی معامله آشکار شد. اول «چن» برای دریافت مراقب‌هاي پزشکی برای درمان جراحاتی که در طول فرارش از آنها رنج مي‌برد، به بیمارستانی در پکن انتقال مي‌یافت. سپس او این شانس را داشت که به مقامات مسئول درباره سوء‌استفاده‌اي که او در دوره حبس خانگی در «شاندونگ» متحمل شده بود، سخن بگوید و بعد از آن، به خانواده‌اش که از زمان فرارش با آزارهای مداوم روبرو بودند، ملحق شود. پس از آن پکن را به مدت دو سال برای تحصیل در هر جایی از چین که با امکان تحصیل در ایالات متحده همراه است، ترک نماید. سفارت آمریکا به تماس‌هاي خود با او در هر یک از این مراحل ادامه خواهد داد. 

هشتاد و هشت
احساس امنیت در سربازخانه تفنگداران دریایی
«کرت» لیستی از پنج یا شش دانشگاه چینی را برای بررسی ارائه کرده بود. «کوی»، لیست را به دقت بررسی کرد و از عصبانیت منفجر شد. او فریاد زد: «هیچ راهی وجود ندارد که او به دانشگاه «ایست چاینا نرمال» برود، من اجازه نمی‌دهم به دانشگاهی که من رفته‌ام او هم برود.» این بدان معنی بود که ما باید دانشگاه‌های دیگری را پیدا می‌کردیم.
در سفارت اما «چن» آنچنان مطمئن نبود. او می خواست با خانواده‌اش صحبت کند و پیش از اتخاذ هر تصمیم نهایی، خانواده‌اش به پکن بیایند؛ انتظار برای ملحق شدن به خانواده‌اش به تنهایی خوب نبود. «کرت»، پس از اینکه چینی‌ها تا حد زیادی انعطاف نشان داده بودند، بیم داشت تا درخواست دیگری را مطرح کند، اما «چن» مصرّ بود. به اندازه کافی مطمئن بودیم که چینی‌ها نمی‌توانستند آن را باور کنند. آنها با انتقادهایشان، «کرت» و تیم مذاکره‌کننده را دستپاچه کرده بودند و از موضع خود کوتاه نمی‌آمدند. تا زمانی که توافق نمی‌کردیم، راهی برای اینکه همسر «چن» و بچه‌هایش اجازه داشته باشند به پکن بیایند، وجود نداشت.
ما نیاز داشتیم تا سهم را افزایش دهیم. چینی‌ها به حساسیت درباره پروتکل‌ها و احترام به قدرت مشهور هستند. ما تصمیم گرفتیم از این موضوع به نفع خودمان استفاده کنیم. «بیل برنز» بالاترین دیپلمات حرفه‌ای در دولت ایالات متحده و سفیر سابق بسیار مورد احترام اردن و روسیه بود. علاوه بر این، او یکی از آرام‌ترین و متین‌ترین افرادی بود که من تاکنون دیده بودم، خصوصیاتی که ما به شدّت در میز مذاکره به آنها نیاز داشتیم. هنگامی که او روز دوشنبه به پکن رسید، به نشست بعدی پیوست. «بیل» در حالی که رو به روی «کوی» نشسته بود، فضای آرام و قانع‌کننده را ایجاد کرد، دیپلمات در برابر دیپلمات: فقط خانواده «چن» را تحویل دهید و به جلسه برسید، پس از آن می‌توانیم تمام این حادثه را فراموش کنیم. «کوی» در حالی که نرم شده بود، موافقت کرد درباره این موضوع با مافوق خود صحبت کند. نیمه شب، هنگامی که هنوز در هواپیما برفراز اقیانوس آرام بودم، دستور رسیده بود که خانواده «چن» در قطار صبح از مبدا «شاندونگ» سوار خواهند شد. اکنون آنچه که ما برای «چن» نیاز داشتیم این بود که از سفارت خارج شود.
هنگامی که هواپیمای من در دوم ماه «مه» فرود آمد، من مستقیماً «جیک» را همراه با سخنان تشویق‌آمیز شخصی من برای «چن» به سوی او فرستادم. پس از یک پرواز طولانی، بیشتر روز را فراغت داشتیم و اولین رویداد رسمی، مهمانی شام خصوصی آن شب با همتای چینی، «دای بینگوئو» عضو شورای دولتی بود.
«چن» همچنان نگران بود. او در سربازخانه تفنگداران دریایی احساس امنیت می کرد و تحت نظر پزشک سفارت بود. او همچنین رابطه‌ای قوی با کارکنان به خصوص شخص سفیر، «گری لاک» برقرار کرده بود، اولین چینی آمریکایی که در این پست خدمت می‌نمود. پدر بزرگ «گری» از چین به ایالت واشنگتن مهاجرت کرده بود، جایی که او به عنوان خدمتکار داخلی، شغلی پیدا کرده بود که گاهی اوقات در قبال مزد، دروس انگلیسی می‌آموخت. 

هشتاد و نه
تحسين تندیس‌های یشمی و خطاطی‌های ظریف
«گری» در سیاتل متولد شد، جایی که خانواده اش صاحب یک بقالی کوچک شدند و به پیشرفت ادامه داد تا فرماندار واشنگتن و وزیر تجارت شد. او مظهر رویای آمریکای بود و من به خاطر داشتن وی به عنوان نماینده‌مان در این موقعیت شکننده، افتخار مي‌کردم.
«گری» و «هارولد» ساعت‌ها با «چن» نشستند، دستانش را گرفتند، ترسش را فرو نشاندند و درباره امیدش به آینده صحبت کردند. آنها دوبار گفت‌وگوی تلفنی با همسرش را در حالی که با قطار به سمت پکن در حرکت بود، ترتیب دادند. سرانجام «چن» سرشار از هدف و هیجان از جا پرید و گفت: «برویم.» درام، طولانی و مشکل به نظر مي‌رسید که در نهایت به سرانجام مي‌رسید.
«چن» در حالی که به بازوی سفیر تکیه زده بود و دست «کورت» را محکم گرفته بود، از سربازخانه بیرون آمد و به آهستگی به سمت یک ون در حال انتظار قدم برداشت. به محض اینکه او با امنیت در داخل ون قرار گرفت، «جیک» با تلفن همراهش به من زنگ زد و گوشی را به «چن» داد. پس از پشت سرگذاشتن روزهای انتظار و نگرانی متمادی، سرانجام ما شانس صحبت را داشتیم. او به من گفت: «می‌خوام تو را ببوسم» در آن لحظه، من هم حس مشابهی درباره او داشتم.
خودروی ون به نزدیکی بیمارستان «چائو یانگ» و انبوه رسانه‌ها و نیروهای امنیتی رسید. چینی‌ها درباره توافقشان صداقت داشتند: «چن» به همسر و بچه‌هایش ملحق شد و بلافاصله به همراه کارکنان سفارت برای درمان به وسیله تیمی از پزشکان، از آنجا برده شد. من بیانیه‌ای مطبوعاتی که با دقت تنظیم شده بود را منتشر کردم که اولین اظهار‌نظر عمومی من در این ماجرا بود و گفتم: «من خرسندم که توانستیم اقامت و خروج «چن گوانچنگ» را از سفارت آمریکا به نحوی تسهیل کنیم که انتخاب‌های او و ارزش‌های ما بود.» چینی‌ها به سهم خود، همانطور که انتظار مي‌رفت دخالت آمریکا در امور داخلی‌شان را محکوم کردند اما به حضور در اجلاس ادامه دادند و در برابر وسوسه دستگیری مجدد فوری «چن» مقاومت کردند.
در حالی که «چن» به سلامت در بیمارستان به سر مي‌برد، زمان صرف شام فرا رسید. «دای» و «کوی» ورود ما را به معبد «وان شوسی»، یک مجتمع ساکت از حیاط‌ها و ویلاهای آراسته که مجموعه بزرگی از مصنوعات قدیمی را در خود جای داده بود، خوشامد گفتند. «دای» با غرور نقاط مختلف معبد را به من نشان داد و در حالی که ما تندیس‌های یشمی و خطاطی‌های ظریف را تحسین مي‌کردیم، حسّ آسایش خاطر قابل لمس بود.
همچنانکه «دای» و من مایل بودیم، به طور گسترده درباره اهمیت روابط آمریکا - چین و تطورات تاریخی سخن گفتیم. هیئت نمایندگی شام را صرف کرد، سپس «دای» و من به همراهی «کرت» و «کوی» به اتاقی کوچک برای گفت‌وگوی خصوصی رفتیم. مدتی زیادی از اولین‌بار که «دای» عکس نوه‌اش را به من نشان داده بود و ما توافق کرده بودیم که با یکدیگر برای اطمینان از اینکه آنان آینده‌ای صلح‌آمیز را به ارث مي‌برند، گذشته بود. ما سخت‌ترین بحران‌ها را متحمل شده بودیم ولی در عین حال پیوندها برقرار بود.

نود
او دیگر احساس امنیت نمی‌کند
اما «کوی» نمی توانست حرف دلش را نزند. او به من گفت در مورد اعتماد کردن به «چن» که وی او را یک جانی دغلکار مي‌دانست دچار اشتباه بزرگی شده است. سپس او از من درخواست کرد وقتی هفته بعد رئیس‌جمهور «هو» و نخست‌وزیر «ون» را دیدم، این داستان را مطرح نکنم. ما هر دو توافق کردیم که الان زمان تمرکز بر دغدغه‌هاي راهبردی فوری اجلاس از جمله کره شمالی و ایران است.
در سراسر شهر، حرف و حدیث‌هاي بسیار مختلفی زده مي‌شد. کارکنان سفارت تصمیم گرفتند پس از تجارب دردناک «چن» و همسرش، برای آنان خلوتی فراهم کنند. اکنون که سرانجام آنان در اتاق بیمارستان تنها بودند، این مخالف چینی و خانواده‌اش شروع به حدس زدن انتخاب دومی که او کرده بود، نمودند. پس از اینهمه سوء‌رفتار، چگونه آنان مي‌توانستند به مقامات چینی برای اینکه به این توافق احترام بگذارند، اعتماد کنند.
از نظر «چن»، ایده بزرگ اقامت در چین و مرتبط باقی ماندن، علیرغم خطرات، به مجرد اینکه وی به همراه عزیزانش خارج از حمایت دیوارهای سفارت قرار مي‌گرفت و جان عزیزانش را متعاقباً به خطر مي‌انداخت، جذابیت کمتری داشت. او همچنین تلفنی با دوستانش در جامعه حقوق بشری که از وی مي‌خواستند از کشور خارج شود و همین طور خبرنگارانی که درباره تصمیم او برای باقی ماندن در چین سوال مي‌کردند صحبت کرد و درباره سلامتی خود ابراز نگرانی نمود. همچنان که شب سپری مي‌شد، پاسخ‌هاي او هم شروع به تغییر کردن کرد.
در معبد «وان شوسی»، گزارش‌هاي دردسر آفرین روزنامه‌ها شروع به نمایش داده شدن بر روی گوشی‌هاي مارک بلک بری همکارانم کرد. از زمانی که جلسه من با «دای» به اتمام رسید، روشن بود که اشتباهی رخ داده است. خبرنگاران از قول «چن» که روی تخت بیمارستان خوابیده بود نقل مي‌کردند که او «دیگر احساس امنیت نمی‌کند.»
و اینکه آمریکایی‌ها او را تنها گذاشته و او نظرش درباره ماندن در چین عوض شده بود. او حتی انکار کرد که گفته است مي‌خواسته من را ببوسد! (او بعدها به رسانه‌ها اذعان کرده بود«از اینکه اینقدر صمیمانه با من حرف زده است، احساس خجالت کرده است») اساس برنامه‌هاي تشریفاتی که به دقت آن را تنظیم کرده بودیم در حال از هم پاشیدن بود.
به هتل برگشتیم و نشستی اضطراری را در سوئیتم تشکیل دادم. در حالی که به نظر مي‌رسید «چن» با خیالی آسوده با هر خبرنگار و فعالی از پکن گرفته تا واشنگتن گفتگو مي‌کرد، جالب اینجا بود که هیچکس در سفارت نمی توانست با تلفن همراهی که ما برایش فراهم کرده بودیم، تماس بگیرد.
از طرف چینی‌ها هم هیچ مطلب رسمی به اطلاع ما نرسیده بود، اما آنها هم همان خبرهایی را مي‌خواندند که ما مي‌خواندیم و نیروهای امنیتی بیرون بیمارستان هر ساعت در حال افزایش بود. من مي‌توانستم تصور کنم که «دای» و «کوی» حماسه‌نامه‌ای را با این مضمون به من بگویند: «من به شما گفته بودم که اینطور خواهد شد.»

نود و يك
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
روی طرحی تهیه شده، کار کنیم. ابتدا ما باید به صورت فوری بیانیه‌اي صادر مي‌کردیم که برخلاف بعضی خبرهای نفسگیر، «چن» هرگز تقاضای پناهندگی نکرده و (در نتیجه) یقیناً درخواست او هم رد نشده است. دوم، اگر او تا فردا صبح همچنان به اصرار ادامه مي‌داد که مي‌خواهد به ایالات متحده برود، ما باید صرف نظر از اینکه چقدر سخت و دردناک بود، راهی را برای تعامل مجدد با دولت چین مي‌یافتیم و بر سر توافقی جدید، مذاکره مي‌کردیم.
ما نمي‌توانستیم اجازه بدهیم این موضوع در نزد افکار عمومی وخیم‌تر شود و اجلاس را تحت تاثیر قرار دهد. سوم، من باید بر حسب توافقی که با «دای» داشتم، اجلاس گفت‌وگوهای برنامه‌ریزی شده راهبردی و اقتصادی را به شکلی ادامه مي‌دادم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. همکارانم پس از تحویل گرفتن دستوراتم، با نگرانی و با خستگی مفرط از سوئیت خارج شدند. هیچکدام از ما آن شب خوب نخوابیدیم.
روز بعد، از جهت انجام وظایف چندگانه دیپلماتیک، روز عجیب و غریبی بود. به هنگام عبور کاروان خودروهای ما و به لطف تدابیر دقیقی که دولت چین پیش از برگزاری اجلاس صورت داده بود، ترافیک سنگین صبحگاهی پکن، سبک‌تر و هوای آلوده آن تمیزتر شده بود.
اما مسیر پیش روی ما اینطور نبود. طی چند ساعت آینده امور زیادی بود که باید به آن مي‌پرداختیم. ما به مجموعه وسیعی از مهمانخانه‌هاي سنتی، باغها و اتاق‌هاي جلسات در «دیائویوتای» رسیدیم. اینجا جایی بود که در سال ۱۹۷۱ برای اولین‌بار «ژوانلای» مذاکره کرد و مقدمات سفر تاریخی نیکسون، عادی‌سازی و هر چیزی که پس از آن به وقوع پیوست را بنا نهاد.
اینجا همان جایی بود که در طول جلسات سال ۲۰۱۰، خشم افراطی یک دریادار چینی شکاف‌هاي عمیقی از بی‌اعتمادی را به وجود آورد که هنوز هم کشورهایمان را از هم جدا نموده است. من در این فکر بود که با توجه به چنین وضع خطرناکی، کدام یک از این دو حالت میزبانان چینی، غالب خواهد شد. به محض آغاز اولین سخنرانی رسمی، جواب مشخص شد. «دای» و دیگر مقامات چینی، به وضوح و به همان سختی که «تیم گایتنر» و من برای نشان دادن حس عادی بودن و آرامش کار مي‌کردند، تلاش مي‌نمودند.
آنان سخنان همیشگی خود درباره رشد موزون چین و اهمیت عدم دخالت کشورهای دیگر در امور داخلی خود را تکرار کردند، اظهاراتی که گرچه آشنا بود اما با توجه به حوادث اخیر، اهمیت بیشتری داشت. هنگامی که نوبت من شد، از موضوع «چن» حذر کردم و بر روی ایران، کره شمالی، سوریه و لیستی طولانی از سایر چالش‌هايي که ما به همکاری چینی‌ها در مورد آنها نیازمند بودیم، متمرکز شدم. اما افزودم، «چینی که از حقوق همه شهروندانش حمایت مي‌کند، کشوری قوی‌تر و کامیاب‌تر خواهد بود و البته از نظر اهداف مشترک، شریکی قدرتمندتر نیز خواهد بود.» این سخنان، نزدیک‌ترین مطلبی بود که آن روز صبح در ارتباط با بحران اخیر احساس مي‌کردم. پس از سخنرانی‌ها، به گروه‌هاي کوچکتری تقسیم شدیم تا درباره دستور جلسه، به دقت، غور کنیم.

نود و دو 
روزی تاریک برای آزادی، روز شرم برای دولت اوباما
هر چند اذهان ما غالباً به سمت درامی که در اتاق بیمارستانی در شهر روی داده بود، منحرف مي‌شد، اما این فرصتی بود تا درباره امور مهم‌تر کار کنیم و نمي‌توانستیم وقت را تلف کنیم. بنابر‌این ساعت‌ها پای بحث‌ها و پاورپوینت‌هاي ارائه شده نشستم، سوال کردم و دغدغه‌هایم را مطرح نمودم.
در همین حال، «کرت» دائماً عذرخواهی مي‌کرد تا بتواند اوضاع «چن» را رصد کند. خبرهای خوبی به گوش نمي‌رسید. سفارت هنوز نتوانسته بود با تلفن همراه او تماس بگیرد و چینی‌ها در حال محدود کردن دسترسی حضوری به بیمارستان بودند. معترضین بیرون بیمارستان تجمع کرده، بعضی از آنان عینک‌هایی مانند عینک سیاه‌رنگ «چن»، برای اعلام همبستگی با قهرمانشان به چشم زده بودند، و به نگرانی نیروهای امنیتی چین هم هر لحظه اضافه مي‌شد. اگر چه هیچکدام از این امور، «چن» را از گفت‌وگو با خبرنگاران آمریکایی که خواسته جدید او برای ترک چین و رفتن به آمریکا را در بوق و کرنا مي‌کردند، باز نداشت و (خبرنگاران) دائماً مي‌پرسیدند که آیا ما (آمریکا) به اندازه کافی به او کمک کرده‌ایم یا خیر.
با جریان یافتن سیاست در سال انتخاباتی، در واشنگتن غوغا شده بود. «جان بوهنر» رئیس جمهوری‌خواه مجلس نمایندگان اعلام کرد از خبرهایی مبنی بر اینکه «چن، علیرغم میل باطنی‌اش برای ترک سفارت آمریکا تحت فشار قرار گرفته و نیز وعده‌هاي سست و تهدیداتی برای به خطر انداختن خانواده‌اش»، «عمیقاً مشوش» است. «میت رامنی» فرماندار سابق ماساچوست و کاندیدای جمهوری‌خواه ریاست جمهوری، حتی پا را از این فراتر گذاشت. او گفت امروز «روزی تاریک برای آزادی» و «روز شرم برای دولت اوباماست». من نمي‌دانستم که آیا منتقدان از اینکه هر چه «چن» خواسته بود را برایش انجام داده بودیم، اطلاع داشتند یا نه.
کاخ سفید در «وضعیت کنترل کامل آسیب» قرار گرفته بود. دستور‌العمل صادره برای ما در پکن ساده بود: این وضعیت را درست کنید.
من به «کرت» و سفیرمان «لاک» گفتم تا فوراً گفت‌وگوها را با «کوی» آغاز کرده و سعی کنند تا «چن» را از کشور خارج نمایند. گفتن آن به حرف از عمل به آن ساده‌تر بود. چینی‌ها ابداً باور نمي‌کردند که ما به دنبال فتح باب مجدد توافقی باشیم که آنها در ابتدا خواستار آن نبودند. «کوی» فقط سرش را تکان مي‌داد. او مي‌گفت «کرت» باید «به واشنگتن بازگردد و استعفا کند.» در همین حال کار «چن» بیخ پیدا کرد. اگرچه او هنوز با کسی در سفارت آمریکا صحبت نکرده بود. اما او موفق شده بود با یک کمیته استماع در واشنگتن تماس بگیرد. «باب فو» از فعالان نزدیک به «چن»، تماس او را از طریق تلفن همراه آیفون خود برای «کریس اسمیت»، عضو کمیته کنگره، روی اسپیکر گذاشته بود. «چن» گفته بود: «من نگران جان خانواده ام هستم.» و سپس درخواستش را برای سفر به ایالات متحده تکرار نموده بود. این درخواست شبیه پاشیدن بنزین روی آتش سیاست بود.
زمان آن بود که خودم وارد عمل شوم. اگر «کوی» از مذاکره امتناع مي‌کرد، من باید نمایش را کنار مي‌گذاشتم و موضوع را مستقیماً با «دای» مطرح مي‌نمودم. آیا سال‌هایی که صرف ایجاد رابطه شده بود، نتیجه مي‌داد؟ 

نود و سه
تشريح توفان آتش سیاسی در آمریکا
روز جمعه برنامه‌ریزی شده بود تا با رئیس‌جمهور «هو» و نخست‌وزیر «ون» در تالار بزرگ خلق ملاقات کنم؛ هم برای «دای» و هم برای من مهم بود تا این مواجهه به آرامی برگزار گردد. به نفع هر دوی ما بود تا این موضوع حل شود.
صبح روز ۴ ماه مه، با «دای» ملاقات و از او بابت احترام چین به تعهداتش تشکر کردم. سپس توفان آتش سیاسی در آمریکا و مشکلاتی که برای ما به وجود آمده بود را تشریح نمودم. هنگامی که نمایش و سیرک کمیته استماع را برایش توضیح می‌دادم به نظر رسید «دای» شگفت زده شده است. چنین چیزی هرگز در چین اتفاق نیفتاده بود. اکنون چکار باید می‌کردیم؟ من آنچه را که راه‌حلی آبرومندانه بود را پیشنهاد دادم. در توافق اصلی، بنا بود «چن» برای مدتی به دانشگاهی در چین برود و سپس تحصیلاتش را در دانشگاهی آمریکایی ادامه دهد. عمل کردن به این جدول زمانی به معنای یک قرارداد جدید تمام و کمال نبود؛ بلکه به سادگی به معنای پالایش قرارداد جدید بود. «دای» مدتی به آهستگی به من خیره شده بود و من می‌اندیشیدم که چه افکاری در پس این رفتار فلسفی او در حال جولان دادن است. او آهسته رو به «کوی» که آشکارا به هم ریخته بود کرد و به او دستور داد تا جزئیات را با «کرت»، تدبیر کند.
من با دلگرمی اما نه چندان مطمئن، راهی تالار بزرگ خلق برای نشست با رهبران ارشد شدم. به وعده خود عمل کردم و در حضور «ون» و «هو» کلامی از «چن» بر زبان جاری نکردم.
نیازی به این کار نبود. به نظر می رسید آنها در بحث‌ها گیج ولی راضی هستند. ما غالباً در یک حلقه صحبت می‌کردیم و در حالی که معاونین ما سرگرم تلاش برای یافتن راهی به منظور خروج از بحران جاری بودند، در مورد مسائل بزرگ پیش‌روی آینده روابطمان، گفت‌وگو می‌نمودیم. «هو» و «ون» به پایان دوره ۱۰ ساله مسئولیت خود رسیده بودند و ما هم انتخاباتی را پیش‌رو داشتیم که می‌توانست دولت‌هایمان را مجدداً تغییر سازمان بدهد. اما اگر بازیگران عوض می‌شدند، اساساً بازی به همان شکل باقی می‌ماند.
تالار بزرگ خلق را ترک کردم و برای شرکت در گفت‌وگویی در مورد تبادلات آموزشی و فرهنگی با «لیو یاندونگ» مشاور دولتی و عالی‌رتبه‌ترین زن در دولت چین، از میدان «تیان آن من» عبور کرده و وارد موزه ملی چین شدم. خانم «لیو»، دختر وزیر سابق کشاورزی که روابط عمیقی با حزب کمونیست داشت، یکی از دو زنی بود که تا درجه داشتن کرسی در دفتر سیاسی حزب، ترقی کرده بود. ما در طول سالیان متمادی، روابط گرمی ایجاد کرده بودیم و من خوشحال بودم در برهه‌ای پر تنش، چهره دوستانه‌ای را می‌دیدم.
موزه ملی پکن بنای بسیار بزرگی است که رقیب تالار بزرگ خلق، واقع در آن سوی میدان «تیان آنمن» است، اما مجموعه‌هاي آن هرگز به طور کامل از تایوان باز نگشت. در سال ۱۹۴۸ نیروهای ژنرال «چیان کای شک» به هنگام عقب‌نشینی از چین به سمت تایوان، بسیاری از آثار هنری و مصنوعات گران‌قیمت را با خود بردند.

نود و چهار 
من در این شغل تصمیمات زیادی گرفته‌ام
این غارتگری، زخمی بر پیکر غرور ملی بود که زمان زیادی برای بهبود آن، نیاز است. هنگامی که از پله‌هاي ورودی بالا مي‌رفتیم «کرت» رو به من کرد و پرسید: «تو احساس مي‌کنی ما کار درست را انجام داده‌ایم؟» پس از آنهمه دیپلماسی پرخطر و آمد و شد و پیچ و تاب‌هاي اعصاب خرد کن، این سوال، سوالی منطقی بود. برگشتم و به او گفتم: «من در این شغل تصمیمات زیادی گرفته‌ام که باعث نگرانی و استرس من شده است. اما اینجا اصلاً استرس ندارم. این بهای اندکی برای ماهیت ایالات متحده است.» این چیزی بود که «کرت» نیاز داشت بشنود و درست هم از کار درآمد.
در داخل موزه، گروه بزرگی از کودکان چینی و آمریکایی را دیدیم که پرچم‌هایشان را تکان مي‌دادند و به ما خوش‌آمد مي‌گفتند. در بالای پله‌ها یک گروه سرود از دانش‌آموزان چینی و آمریکایی بودند که دو سرود خوش‌آمدگویی خواندند، یکی به زبان انگلیسی و دیگری به انگلیسی.
سرانجام دو دانش‌آموز آمریکایی مبادله شده (با دانش‌آموزان چینی در تحصیلات خارجی)، جلو آمدند و از تجارت خود در مورد مطالعه در خارج سخن گفتند. یک زن جوان چینی خوش‌بیان هم به انگلیسی درباره زندگی در نیویورک - سفری آگاهی بخش، ایجاد‌کننده افق‌هاي جدید و الهام بخش بلندپروازی به آمریکایی که پیشتر فقط درباره آن مطالعه کرده بود – صحبت کرد. مرد جوان آمریکایی هم به همان اندازه فصیح بود و درس خواندش در چین به زبان «ماندارین» (چینی) را توضیح داد و اینکه چگونه تحصیلش در چین به درک بهتر روابط بین کشور کمک کرده است.
گاهی اوقات، در میان تشریفات دیپلماتیک و شرایط چنین جلساتی، با سخنرانی‌هاي آماده شده و نمایشی، لحظات حقیقی بشری رخ مي‌نماید و به ما یادآوری مي‌کند که اصالتاً ما چه کاری در آنجا باید انجام دهیم. این یکی از آن لحظات بود. در حالی که به صحبت‌هاي بسیار هیجان‌انگیز دانشجویان گوش مي‌دادم، به تمام تلاش‌هاي جنبه «نرم‌تر» دیپلماسی که باید انجام مي‌دادیم و منتقدین آن را رد مي‌کردند هم فکر مي‌کردم: تبادلات آموزشی، تورهای فرهنگی و همکاری‌هاي علمی. من اعزام دانشجویان بیشتر به چین، با هدف ۱۰۰ هزار نفر طی چهار سال را در اولویت قرا داده بودم، زیرا معتقد بودم این کار تا حدودی مقامات محتاط چینی را متقاعد خواهد کرد که ما درباره گسترش تعاملات با آنان جدی هستیم. این برنامه‌ها ممکن بود جنبه خبری کمتری پیدا کند اما بالقوه بر روی نسل بعدی رهبران آمریکایی و چینی به طریقی که هیچ ابتکار دیگری مانند آن نباشد، مي‌توانست تاثیرگذار باشد. اگر این دانشجویان مي‌توانستند ظهور و بروزی داشته باشند، یعنی اینکار موثر بوده است. من به آن سوی میز به «لیو، کوی» و بقیه نگاه کردم و مي‌دانستم آنها هم چنین حسی دارند.
هنگامی که «کوی» به همراه «کورت» و تیمش پس از ناهار برای تدبیر کردن حرکت بعدی در ماجرای درام گونه «چن»، نشست را برگزار کردند، لحن او به طرز قابل توجهی تغییر کرده بود.

مترجم :
https://siasatrooz.ir/vdcf0yd1.w6dxjagiiw.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی

رضا
بسیار کارباارزشی است برای کسانی که درک سیاسی داشته باشند اززحمات شما تشکر میشود