سلام آقاي كارگردان.
بگذار همين اول يك اعتراف بكنم. اعتراف كه نه. مي خواهم حرف دلم را بزنم. راستش از زماني كه "به نام پدر"ت را روي پرده سينما ديدم، ديگر حس كردم داري از آدم هايي كه جنس فيلم هايت را دوست دارند فاصله مي گيري. همان زمان بود كه برايت يك چيزي شبيه همين نامه را نوشتم و تيتر زدم: "ققنوس ما را سر نبُريد آقاي حاتمي كيا"
آن روزها حس مي كردم ابراهيم حاتمي كيا، ديگر آن كارگرداني نيست كه من با سعيد كرخه تا راينش كنار راين گريه مي كردم. آن كارگرداني نيست كه بغض حاج كاظم آژانسش گلويم را خفه مي كرد. او آن آدمي نبود كه مهاجر و ديده بان و روبان و بوي پيراهن يوسفش حالم را عوض مي كرد.
حس مي كردم عوض شده اي كه شده اي. يكشنبه شب توي پارك ملت وقتي چشم هايت خيس مي شد و خجالت از خانواده شهدا و بچه هاي جنگ، تو را نگران آن دنيايت مي كرد، حس كردم، اين همان آدم گذشته است، اما اين روزها حالش مثل گذشته نيست. كه خودت هم همين را گفتي. از ساخت خاكستر سبز و كرخه تا راين كه مي زدي و مي رفتي و مي ساختي.
اما حالا چرا ابراهيم حاتمي كيا اينطوري شده است؟ چرا گوشه نشيني را انتخاب مي كند؟ تو كه دلت براي ثبت اتفاقات جنگ لك زده است. تو كه از ساخت فيلمها و سريال هاي بي سر و ته به اصطلاح دفاع مقدس به ستوه آمده اي. تو كه كلي حرف نگفته داشته و داري. تو كه از روي خانواده شهدا خجالت مي كشي و اشك زبانت را بند مي آورد.
اينها همه و همه دليل اين است كه حاتمي كيا هنوز هم قلبش براي سينماي جنگ مي تپد. حالا چه فرقي ميكند فلان مسئول نفهم آنجا نشسته باشد و چوب نفهمياش را لاي چرخ ساخت فيلم هاي دفاع مقدس تو بكند. تو اگر طي همه اين سال ها با سختي فيلم ساخته اي، تو اگر هنوز دغدغه آن مدرسه عشق را در سرت داري و دلت براي ناگفته هاي جنگ مي سوزد، بسم ا... . مگر نگفتي بچههايي را ديدي كه بدون فانسقه و تفنگ و خشاب جنگيده اند، پس چرا از روي دست آنها نمي نويسي؟
همان بچه هايي كه هيچوقت گله نكردند كه چرا به ما امكانات نمي دهيد. حالا تو مي خواهي از آنها حرف بزني، پس مي تواني شبيه آنها باشي. ما منتظريم آقاي ابراهيم حاتمي كيا. زياد منتظرمان نگذار.