خوش به حال فرشتهها، فرش قرمز پهن کردهاند برای استقبال از «بابا رجب». عجب میهمانی را به آغوش میکشند. چه «چهره» وصفناشدنی را روی دست میگیرند و با خود بالا میبرند.
«بابا رجب» به آرزویش رسید. بابا رجبِ قصه ما نه افسانه است نه از آن قصههای مندرآوردی. از این «ابرقهرمان»های مخلوق زمینیها هم نبود. اما از این آدمهایی که وقتی قصهاش را میخوانی و تمام میشود، تازه به جای دندانهای روی انگشتت خیره میشوی و میفهمی تحیر ناشی از داستان عاشقانه او چه خط و خراشی روی انگشت «اشاره»ات انداخته. اما این خط و خراش کجا و آن چهره «جذاب» پر از یادگاریهای دفاع مقدس کجا.
«بابا رجب» حالا به کتاب خاطرات ابرمردان این سرزمین پیوسته است. مردی که رکوردش را نمیشود در هیچ کتابی ثبت کرد و خودش میتواند به تنهایی بر قله قدرت و عظمت بایستد.
«بابا رجب» بعد از دیدار با مقام معظم رهبری دیگر آرزویی نداشت. داشت، اما نه از جنس زمینیاش که دلش آسمانی شدن میخواست. او به آرزویش رسیده و از تحمل سالها رنج و سختی هم برای همیشه راحت شد.
اما نمیدانم چرا اشک من موقع نوشتن این سطور بند نمیآید. ناخودآگاه یاد شعر علی معلم میافتم که «بي درد مردم ما خدا، بي درد مردم نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم» نه مردم که آقایان مسئول آنچنان گرفتار درد بیدردی شدهاند که دیگر آتش هم علاجشان نمیشود.
بابا رجب قصه ما حدود سی سال قبل کرکره نانواییاش را پایین کشید تا به ارتش بیستمیلیونی خمینی(ره) بپیوندد و بعد از آنکه برگشت، چهرهاش را دیگر کسی نشناخت. نفهمیدند، این چهرهای که خمپارهها را در خود دفن کرده، همان مردی است که صبحها «نان» دست مردم میداد.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآه که چه بسیار آدمهایی که از «جبهه» برای خود نانوایی باز کردند! چه بسیار آدمهایی که گردنشان کلفتتر شد، از بس که نان مردم را به شکم «ویل» خود ریختند و برای خود «نام» ساختند. چه بسیار مسئولانی که سرِ مبارکشان را آنچنان در برف فرو کردند، که مغزشان هم یخ زد و یادشان رفت که صندلیهایی که آنها روی آن لمیدهاند حاصل خون شهیدان و رنج جانبازانی نظیر «بابا رجب» بود.
چه بسیار آدمهایی که دستِ دراز و کجشان را در کیسه ذخیره بیتالمال کردند و عدهای هم آنها را «ذخیره انقلاب» نامیدند. آنها یا معنای ذخیره را نمیدانند و یا از انقلاب بویی نبردهاند.
اما این همه درد نیست. درد آنجاست که برخی مسئولان که باید مسئولیتشان را عملی میکردند، حالا پس از عروج «بابا رجب» یادشان افتاده که پیام تسلیت بدهند و بگویند «وای به حال کسانی که او رادیدند اما کاری نکردند» وای به حال همه ما آقایان مسئول. وای به حال ما که از شهدا هم برای خود نان و نام میسازیم و آنها را بهانهای میکنیم برای آنکه به مردم بگوییم «ما را ببینید که هستیم» آقایان مسئول؛ شما برای «بابا رجب» چه کردید؟ شاید وجدانتان را اینگونه آرام میکنید که چون او را ندیدید، برای او کاری نکردید!
شاید چون آن زمان کارشان دیده نمیشد، قیدش را زدید. بابا رجب اگر رفت به خاطر این بود که ریههایش تحمل تنفس در هوایی را نداشت که برخی مسئولانش، برای کسب قدرت پا روی همه چیز بگذارند. «نفس» کشیدن برای او سخت میشد وقتی میدید، عدهای که خود را «السابقون» مینامند، از سرِ سفره انقلاب چنان خورده و میخورند که در آستانه انفجارند و البته سیریناپذیر. او تاب این را نداشت که در میان آدمهایی زندگی کند که «معاد»شان را به «معاش»شان فروختهاند.
نفس «بابا رجب» از رفتار آدمهایی به تنگ آمد که بدهکار مردم و انقلاب هستند، اما خود را همیشه طلبکار میدانند.
برای خود بابا رجب
«بابا رجب»، «عمو رجب»، «حاج رجب»، «آقا رجب» چه فرقی میکند تو را با چه نامی بخوانیم؟ چه فرقی میکند مجاور دیروز حرم علیبن موسیالرضا(ع) و مجاور امروز خدا را چه صدا کنیم.
آهای مردِ مردها، سفرت به سلامت باد. چه خوشروزی بودی که در روز ولادت کریمه اهل بیت از جوار حریم شمسالشموس پرگشودی. چه سعادتی از این بالاتر.
«بابا رجب» میدانم خیلی وقاحت میخواهد، میدانم خیلی پررویی لازم است، اما من و امثال من، به کرم تو امیدواریم. ما «مغزجذامی»ها، ما «وجدان اسیدی»ها را ببخش. ببخش که تو را یک جوری نگاه کردیم. ما آدمها تماشای «فرشته»ها را بلد نبودیم. به ما نگفتهاند که میشود صورتت را به کل از دست بدهی اما دل و سیرتت همچنان «خوشگل» بماند.
ما نفهمیدیم تو برای این نظام و مملکت، چگونه قریب به سی و اندی سال جنگیدی. ما نفهمیدیم دفاع مقدسِ تو تا پنجشنبه ظهر ادامه داشت.
ما «سیاه رو»ها نه تو را فهمیدیم و نه عشق همسری که هر روز این توفیق را داشت تا چهره «زیباترین مرد دنیا» را سیر تماشا کند.
ما را به حرمت اشکهایی که از چشم کاسه خونت چکید ببخش. ما را به خاطر همه «نفهمی»های خودمان و برخی مسئولانمان ببخش. ببخش که ما و «برخی»ها تو را هم توی ترازوی دنیا کشیدیم تا ببینیم برای ما چه دارد. ببخش که...
راستی عکست را بزرگ کار کردم تا «توی چشم» من و امثال من باشد نه برای «برخی» کوردلها که برایشان فرقی نمیکند که نفس تو بالاخره بند آمد یا نه.
اندیشه فولادوند: برای فیشهای شرمآور مدیران حلالمان کن
آقای حاج رجب محمد زاده شما زیباترین صورتی بودید که میشناختم.....بدرود
حاج رجب محمد زاده ....جانباز .....صورتش را به معبد آرمانهایش تقدیم کرد تا خاک مان....تا وطنم وطنت وطنش جاویدان، امن بماند...
او دیروز پرواز کرد.
حاج رجب بعد از سالها ....رنج جسمانی، شهید شد.
حاجی لطفن آنجا که رسیدی بگو که از تو و رفقایت تنها چند نام روی اتوبانها گذاشته ایم و آرمانهایتان.....آه.....آرمانهایتان....
راستی خانهی اجاره ایت را چه؟ نه تو اهل زمین نبودی که از پی سقف باشی.....حاجی حلالمان کن .....برای فیشهای شرم آور مدیران .....حلالمان کن که حرام خدا را حلال کردیم و حلالش را حرام.......حاجی آرمانهایت ....آه .....آرمانهایت.
امیر آقایی: مبادا یکی از این قافله بیمروت را شفاعت کنید
آقا رجب، شما حکایت و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین بودید، شما خود تیغ بودید در گلوی روزگار این روزها، وای بر جغرافیای این سرزمین که ٢٩ سال شما با نِی غذا خوردید تا یک وجبش به تاراج نرود، آقا شهادت گوارای وجودتان، مبادا دل رحمی کنید و یکی از این قافلهی بی مروت را شفاعت کنید.
کارگردان «پسر را ببین، پدر را تصور کن»
مردمی که گردنشان ۱۸۰ درجه میچرخید
شاید باورتان نشود زمانی که کنار او در خیابانهای منتهی به حرم دقایقی پیادهروی کردیم، نگاههای سنگین مردم را به شدت حس کردم. هنوز از یادم نرفته است مردمی که گردنشان ۱۸۰ درجه میچرخید و با نگاهی خاص به بابا رجب مینگریستند. واقعا سخت است؛ همه جوری نگاهت میکنند که از خجالت آب شوی. انگار گناهی مرتکب شدی. فکر کنم تا حدود زیادی سنگینی نگاههای مردم را در مستند زندگی بابا رجب به تصویر کشیدیم اما تصویر هیچ وقت نمیتواند حس واقعی را نشان دهد.
بابا رجب را به مقابل درب حرم بردم تا حس مردم را نسبت به او بپرسم. از روحانی و خادم حرم گرفته تا زن و مرد و پیر و جوان را مقابل دوربین آوردم تا از آنها بپرسم چه اتفاقی برای بابارجب افتاده. هیچ کس نتوانست حدس بزند. یکی گفت جذام دارد. یکی گفت تصادف کرده، یکی گفت به صورتش اسید پاشیدهاند. خلاصه هر کسی یک چیزی گفت جز اینکه او جانباز جنگ است. زمانی که به مردم گفتم او جانباز است همه جا خوردند و یکی یکی صورت او را بوسیدند.