يادش بخير. اين يادش بخير مرور خاطرات نوستالژيك چند دههي قبل نيست. اين يادش بخير مربوط به همين ده، پانزده سال پيش ميشود. به يلداهاي بچگيهامان برميگردد.
آنوقتها كه همه جمع ميشديم خانه مادر بزرگ و ميچپيديم زير كرسي هميشه گرمش. اصلا همين كرسي ابزاري يا شايد بهانهاي بود براي اينكه چفت هم بنشينيم و به معناي واقعي كلمه «گل بگيم و گل بشنويم».
آن روزها يا بهتر بگويم آن شبها روي كرسي مادربزرگ لواشك بود و آلو خشك و برگهزردآلو و ترشي ازگيل. انار و پرتقال بود و تك و توك پيش ميآمد كه قاچهاي قرمز رنگ و رو رفته هندوانه ها هم باشد.
آنوقتها از آجيل پر مخلفات شبچله خبري نبود. گندم بود و شادونه. به اضافهي تخمههاي هندوانه و خربزه كه مامانبزرگ با آبغوره سرخ ميكرد. آنوقتها هميشه صداي خنده ميپيچيد و بزرگ تر ها مشغول گپ زدن در مورد مسائلي بودند كه دوست داشتند و يا حافظ مي خواندند. و ما هم از فرصت استفاده ميكرديم و جيبهامان را از گندم و شادونه پر ميكرديم تا فردا در راه مدرسه بخوريم.
اما حالا همه چيز فرق كرده. آجيل شب يلدا حتما بايد باشد، با انواع و اقسام تنقلات. هندوانه و انار جزء لاينفك شب يلداي اين روزهاي ماست. كرسي هم جايش را به بخاري و شوفاژ و شومينه داده، اما انگار هيچ چيز نيست.
چون ديگر از آن صميميت خبري نيست. جمعمان به زور به انگشتان دو دست ميرسد. تازه اگر به همين ميزان هم برسد. نقل محافل هم ديگر تفال به ديوان حافظ نيست. بحث سياسي است. «شنيدي نفت چند شده؟ گروني پدر مردمو درمياره؟ آژانس دوباره بيانيهي دوپهلو داده. قيمت خونه ها چقدر گرون شده. با اين حقوق و اجاره خونه چطوري زندگي ميكني؟ اين دفعه به كي راي ميدي؟ يارانه ها تكليفش چي مي شه؟ و...»
حالا ديگر بغضم ميگيرد وقتي به گذشته نه چندان دور فكر ميكنم. ميخواهم گريه كنم نمي شود. بگويم براي چه؟ براي يلدا؟ همه بهم ميخندند. هر چند كه ميدانم خنده آنها دست كمي از گريهي من ندارد.
شايد بهترين مسكن اين روزهاي ما يا بهتر بگويم اين شبهاي ما گوش دادن به تصنيف يادگار كودكي افتخاري باشد:
يادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
يادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دريغا
قيل و قال کودکی برنگردد دريغا