سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳ - ۲۰:۰۶
کد مطلب : 89381

در رسای مادر یک جانباز

می خواهم بگم ، من امروز
قصه ی دلی که شکست
قصه ی مادری که
چشمش رو، رو بچه اش بست
مادری که شب تا صبح ،مناجات خدا کرد
خدای مهربان را ،همش صدا صدا کرد
صبح که شد، بچه اش را
عازم جبهه ها کرد
چشم او از آن به بعد
هر روز بود ، خیره به  در
میمرد و زنده می شد
هر می اومد  خبر
تا که یک روز بالا خره
بچه اش را دید  پشت در
دوید تا ببوسه روی او را
درآغوش بگیره حاصل عمرش را
اما افسوس که، سفر کرده ی ما
دیگر جوانی شاداب و پر شور نبود
بلکه او حالا یک جانباز قطع نخایی بود
که فقط روی ویلچر نشسته بود

آیدا تقی پور - کلاس هفتم
https://siasatrooz.ir/vdcizpav.t1a3v2bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی

خواهر یک جانباز
از زبان یک دختر کلاس هفتمی بسیار شعر زیبایی است
ناشناس
احسن
ط.ال
بسیار بسیار شعر قشنگی بود واقعاً آفرین به این دختر خوب و با احساس.
شریبانی
این دختر استعداد خوبی دارد خداوند او را برای پدر و مادرش حفظ کند
زیبابود
خیلی،عالی
یک معلم ادبیات فارسی
اگر این دختر خانم کوچک کمی بیشتر تلاش و همت و همینطور تمرین کند شاعر خوبی خواهد شد
پارمیدا
عالی بود
حانیه
عالی بود خوشم اومد
خیلی زیبا
آیدا
ممنون
امیر
آفرین امیدوارم بیشتر تلاش کنی و به هدفت برسی زیبا بود
راحله دختر یک جانباز 70درصد
آیدا جان از شعر قشنگت ممنونم
ali fcb tak
عالییییییییییی بود.لایک:-)
آیدا
ازنظراتون سپاسگزارم
محدثه
بسیارعالی بود ممنون
دبیر ینی
آفرین عزیزم. درآینده شاعرخوبی خواهی شد ان شاءالله