خبرت هست مرا یار وفادار برفت؟ قامتم خم شد و آرامش پندار برفت؟ روح پاکش طیران شد سوی باغ ملکت یار شیرین سخن از خیل هوادار برفت همه جا صحبت او و همه دلداده وی صحبت ما نپسندید و از این دار برفت گویی از گوشه چشمی که نشانش دادند شد خریدار و پی ماه کماندار برفت روز و شب بود که ما ناله و زاری کردیم او بدید ، لیک پی دعوت دادار برفت به گمانم جمعه شب سیر شرابش دادند چون بخندید و از این جمع عزادار برفت جمع ، آشفته و نالان و پریشان و نزار گویی از خیل یلان، شاه سپهدار برفت کم سخن بود لیک همی تا سر جان بر سر عهد خود و نیکی کردار برفت با دل غمزده ام دوش بدیدم نظری کرد و با آنهمه بی تابی و هشدار برفت چون نفس بود مرا در قفس خسته جان جان برفت و نفسم تا بر دادار برفت با خود آرام بگویم که بشود به ، گذرد این مصیبت که بر این سمبل کردار برفت