یکی بود که همیشه از سمت راست راه ميرفت و به همه چپچپ نگاه ميکرد و یکی هم بود که راست توی چشم آدم زل ميزد ولی چپکی راه ميرفت. به اولی تذکر دادند که مراقب "نگاه کردنش" باشد و به "راه رفتن" نفر دومی گیر دادند.
بالاخره هر دو به زندان محکوم شدند و نفر اول با پای خودش رفت زندان و با خودش عهد کرد دیگر به کسی چپچپ نگاه نکند. رفقایش هر روز کمپوت گیلاس خریدند ولی دومی را به زور بردند توی هلفدونی و هیچکس هم برایش کمپوت نخرید ولی در عوض یاد گرفت که دیگر توی چشم کسی "راست" زل نزند.
یکی بود که توی کشور "هونولولو" رئیس بود. یکی دیگر هم در کشور همسایه "سالو لولو" عنوان ریاست را یدک ميکشید. یک روز در "هونولولو" زلزله آمد و آقای رئیس به جای اینکه برود سری به مناطق آسیبزده بزند راهش را کشید و رفت فرودگاه و سوار طیاره شد تا برود به کشور دوست و همسایه و در کنفرانس "نقش پنبه دانه در خواب شترهای میانسال" شرکت کند. روزنامههاي "هونولولو" از آقای رئیس دفاع کردند و گفتند چه معنی دارد آدم به آن بزرگی برای زلزله به این کوچکی باید خودش را ناراحت کند؟!
آن یکی که رئیس "سالولولو" بود در مملکتش گرد و غبار شد و ریزگردها، روزگار مردم سرزمینش را سیاه کردند. هر چقدر به ایشان اصرار کردند که سری به این مناطق بزند و لااقل با مردم همدردی کند قبول نکرد و گفت چیز مهمی نیست و خودش خشک ميشود و ميافتد. بلافاصله روزنامههاي "سالولولو" از آقای رئیس قدردانی کردند که اینقدر دلش بزرگ است و به اتفاقات کوچگی در حد "ریزگرد" اهمیتی نمی دهد.
مردم "هونولولو" و "سالولولو" هم نتیجه اخلاقی گرفتند که روزنامهها اصولا چیزهای خوبی هستند و خیلی به درد ميخورند.
به خاطر همین کنفرانس بینالمللی "نقش تاریخی روزنامهها در تنویر افکار عمومی و تاثیر آن در امر خانه تکانی" برگزار شد و متفکران و صاحبنظران دو کشور "هونولولو" و "سالولولو" با سخنرانی و ارائه مقاله در این کنفرانس به تبیین این موضوع پرداختند.
یکی بود که حسابی حرف ميزد و سر همه را به درد ميآورد و یکی دیگر هم بود که حرف حسابی ميزد و کاری به کار کسی نداشت. اولی را با این تعهد که دیگر حرفی نزند به عنوان چهره ماندگار انتخاب کردند و دومی هنوز دارد حرف حساب ميزند و کسی اعتنا نمی کند. معمولا هم در پایان حرفش ميگوید: ارادتمند! ننجون ملت ایران!