اینجا شبکههای مجازی رو به تصویری واقعی تعظیم کردهاند. اینجا آدمها نمیتوانند اشکشان را بند بیاورند. اینجا حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
برای تو مینویسم، شیربچه نجفآباد. برای تو که حالا زلزلهای در دل ما به راه انداختهای که پسلرزههایش به این زودیها بند نمیآید. زلزلهای که دارد برای چند روز هم که شده، دل ما را «آباد» میکند.
آهای «محسن حججی» که «سر»ت را بالا گرفتهای و ما را تماشا میکنی. میخواهم برای تو که نه، برای دل خودم بنویسم. برای این خرابآبادی که تو «سر» ما را به سوی آن چرخاندی.
اول؛ غنیمتی برای دهه هفتادیها
«دهه هفتادی». چه آبرویی تو و اغلب بچههای مدافع حرم به این واژه و آدمهای این دهه دادید. چه کارستانی کردهاید که حالا ما آدمهای ماقبل دهه هفتاد، رویمان نمیشود «سر»مان را بالا بگیریم و قد و بالای رعنای شما را دید بزنیم.
آقا محسن؛ تصویر بی«سر»ت را دیدم. یک دلِ سیر! چه قدر «شبیه» بودی برادر. شبیه مردی که وقتی «سر» از بدنش جدا کردند، لباس را هم از تنش بیرون کردند. میدانی چرا؟ لباس تو، هم مثل ارباب، «غنیمت» بود.
غنیمت گرفتن از «مرد» هر چه باشد، غنیمت است. از آنها که توی دکان هیچ «عتیقه»فروشی نه هست و نه میتوان قیمت گذاشت.
به عکس تو باز خیره میشوم. راستی تو «اسیر» شده بودی یا آنکه از پشت تو را گرفته بود و خنجر به دست داشت؟ «ترس» را در چهرهی اسیرِ «تو» میشد دید. او که چهرهاش نه شبیه به یک فاتح که مثل تسلیمشدهها بود. او که لرزش «خنجر»ش حتی از توی عکس هم معلوم بود.
و تو چه دیدی؟ به که اینگونه خیره بودی که چشمهایت، توی گردی ماه «سر»ت، برق میزد؟
دوم؛ برای شما که جز زیبایی ندیدی
«همسرم رفت که بگه امام خامنهای تنها نیست... رفت که بگه هنوزم مردان خدایی هستند..، اگه کسی خواست اشکی واسه همسرم بریزه به اشکش هدف بده. واسه حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) گریه کنه...، همه زیر لب فقط بگید امان از دل زینب... راهشو ادامه بدید... دعا کنید خدا به منم صبر بده...التماس دعا»
«بانو» کاش میشد شما هم توی گودالِ قتلگاهِ محسن بنشینی و آنجا را که دلت میخواهد «زینب»وار بوسه بزنی.
همین چندخط پیام بعد از شهادت همسفرت را باید به نام «روضه» ثبت کرد. شما چگونه روی این قله استوار ایستادهای که گردن ما را کج کردهای تا اینهمه «غیرت» را، این همه «صبر» را و این همه «ما رَاَیْتُ اِلاّ جَمیلا» را نظاره کنیم؟
چه کردهای «بانو» که حال «خرابه شام»ت را ما نمیتوانیم بفهمیم. نمیتوانیم اینهمه مردانگی را پیش پای شما مشق کنیم.
سوم؛ مثل مردها گریه کن پسرم
سلام عزیز دل «بابا». سلام گلپسری که از این به بعد، باید به جای دیدن روی بابا، بوی بابا را نفس بکشی.
سلام مرد خانواده «حججی». حواست باشد، تو از همین حالا باید بزرگ شدن را تمرین کنی.
پسرم، اگر بابا هم بود احتمالا همین را زیر گوشت مثل لالایی زمزمه میکرد که:
«اگر دلت گرفت، اگر جای خالی بابا، دلت را سوزاند، اگر کنایههای نفهمها و بیغیرتها مثل «خنجر» به دلت نشست، اگر خواستی گریه کنی، باید مثل مردها باشد. مبادا «مادر» اشک تو را ببیند. مادر، طاقت دیدن گریه فرزند را ندارد. دل مادر «خنجر» میخورد، اگر چشمهای خیس عزیزِ دلش را ببیند. مراقب باش «غم» کمر مادرت را خم نکند.»
همینقدر نوشتن برای تو با چشمهای خیس کفایت میکند.
چهارم؛ چه گرفتی که با «سر» رفتی؟
آقا محسنِ «سر»بلند! عکسهای تو، همسر محکم و استوارت و پسرک نازنینت حال مرا خرابآبادی کرده است، بیا و ببین.
من؛ مثل تو، پدرِ یک کودک دوسالهام. من چیزی حدود ۱۰ سال بیشتر از تو زنده ماندهام. اما احساس «حقارت» بهترین واژهای است که برای خودم پیدا کردهام. کم آوردهام. پیش تو، همسرت و فرزندت.
هرچه میکنم، نمیتوانم با تو و خودم کنار بیایم. تو کجا را دیدی؟ کدام پرده برایت کنار رفت که توانستی از عزیزانِ دلت، دل بکنی؟ ارباب، چه در کف دستت گذاشت که با «سر» رفتی؟
من هم مثل تو پای روضه علی اکبر(ع)، عباس(ع) و ارباب کم گریه نکردهام، پس چه میشود که تو خود «روضه» میشوی و من «رفوزه»؟ چه کردی که «حلت بفنائک» شدی و من... من هیچ نداشتهام که تقدیم کنم.
مثل تو بودن کارِ من نیست. این را خودم هم میدانم. تو سراپا حُسن شدی و خواستنی.
اصلا همین نگاهِ دمِ آخرِ تا همیشه ماندگارت را خیلیها ندارند. خیلیها اصلا جلوی پایشان را هم نمیبینند. دنیای اینها جوری چشمشان را بسته که پِلکشان روی دهان و زبانشان را هم گرفته است. «خفقان» این روزهای «برخیها» بیدلیل نیست. اینها اگر توی دل تاریخ هم میبودند، همین بودند. یعنی در بهترین حالت ممکن «خفه» میشدند.
خدا را شکر. خدا را شکر که نبودند. نه در «کوچه» و نه در «کربلا» که اگر بودند، جز شرمندگی برای واژههایی مثل «انسان»، «مرد»، «مسلمان» و...چیز دیگری نداشتند.
خدا را شکر که امروز «ماترک» تو زینبنشان معاصری چون همسر توست. چه خوب که «پسر»ت هست.
چه خوب که جای تو و حال تو خوب است محسن جان. حال همه ما هم خوب است اما تو باور نکن.
راستی «محسن» نام پسر فاطمه(س) بود!
نویسنده: مهدی رجبی