خانهای که رو به ویرانی است و لبخندهایی که از سر اجبار در میان کورانِ خشمهای فروخورده بر لبها جاری میشود،«روزی روزگاری آبادان»، روایتی شاعرانه و خشن از زندگیِ در حال فروپاشی از حمیدرضا آذرنگ، که در گیر و دار هستی یا نیستی یک خانواده، روایت میشود. خانوادهای که در بحبوحه آمادگی برای شروعی تازه و هفت سینی دوباره، خود را بر لبه پرتگاه سقوط میبیند و رهایی از این سقوط، منوط به قرابت چند نسل و چند دیدگاهی است که برای بقا از زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند.
دیوارهای خانه مصیب بوی جدایی میدهد، بوی عقدههایی که هیچگاه به سرانجام نرسیده، بوی خونی که از دهان دختر و پسری که تازه به بلوغ رسیدهاند و برای ارضای تمایلاتِ نوجوانی شان زیر دست و پای پدری مستبد لگدمال میشوند ولی دَم برنمیآورند.
خانه مصیب بوی گور میدهد، بوی قبرستانی که راه به جایی ندارد، بوی آرزوهایی که حالا دیگر راهی برای رسیدن به آنها نیست و دست و پا زدن و تلاش برای بقا به جای زندگی کردن، به روتینِ خانواده تبدیل شده است.
خانه مصیب بوی حبس میدهد، حبس تمایلات؛ پدری که اعتیاد دارد حالا برای خروج از خانه به هر دری میزند، به دروغ متوسل میشود، برای رسیدن به آن چیزی که به آن تمایل دارد زن و بچه را لگدمال میکند ولی تا لب آب میرود و تشنه برمیگردد، چون خانه مصیب زندانی خود ساخته است که راه به جایی ندارد. پسری که تازه پشت لبش سبز شده، حتی برای انتخاب رنگ لباس و نوع لباسش آزادی ندارد، پدر مستبد او را سر جای خودش می نشاند چون، خود در زمان نوجوانی آزار دیده و قصد دارد تمامی عقدههای خود را یک جا بر سر عزیزانش آوار کند. تنها وسیله ارتباطی تلفن است، تلفنی زهوار در رفته که حتی سیم آن نیز به زور میتواند ارتباط با بیرون را برقرار کند. تلفنی که برای پسر خانواده نیز جزو وسایل ممنوعه است و عشقی که فقط آن سوی خطوط تلفن وجود دارد و ترسی که مدام او را از ادامه مکالمه باز میدارد.
خانه مصیب زندان است زندانی که حتی دختر خانواده نمیتواند آزادانه در آن ابراز محبت کند، تنها راه ارتباطی دختر خانواده با دنیای بیرون ایما و اشاره با پسر همسایه است، پسری که در حسرت وصال است ولی او نیز درگیر پدر مستبدی است که بویی از انسانیت و عشق نبرده است.
سهیلا زبان اشاره را خوب یاد گرفته است چون برای زندگی در کنار مصیب کلام کارساز نیست، کلامی که بیرون بیاید در نطفه خفه میشود. پدری که به دلیل فراموش کردن تریاک هر روز کتک و فحش را مرور میکند، نمی تواند تاب بیاورد که دخترش را عاشق ببیند؛ نمیتواند پای صحبت او بنشیند و همینها کافی است که دختر وادار شود با زبان اشاره و بدون حتی یک کلمه، با پسر همسایه از درون حیاط رابطه برقرار کند.
در خانه مصیب، همسر از همه مظلومتر است، همسری که سالها سرکوفت به هیچ دلیلی را تحمل کرده، بچهها را به دندان کشیده و مردی معتاد را به سرانجام ترک رسانده و همواره میان همسر و فرزندانش نقش میانجی را بازی کرده؛ به آخر خط رسیده، در جوامع ایرانی باب است که میگویند پدر عزیز است ولی مادر که نباشد دیگر خانواده آن گرمی اول را ندارد. مادر تصمیم گرفته بعد از این همه خفت دیگر نباشد ولی با این وجود دوست دارد پایان خود را با آغاز دیگری برای خانواده شروع کند.
عید نوروز و حتی سفر را بهانه کرده تا دوباره خانواده هر چند اندک، طعم خوش خیال و خنده را بچشند و بعد از سفر بدون هیچ دعوا و خون و خون ریزی، زندگی را برای همیشه ترک کند. مادر تا آخرین لحظات زندگی از جان مایه می گذارد، حتی در نظر فرزندان، مادر هنوز همسر خود را دوست دارد او را تیمار میکند، زیر پر و بال او را میگیرد و حتی به او محبت میورزد با وجود این که در دل هزار درد دارد که دیگر درمانی برای آنها نیست.
عاقبتِ خانواده مصیب از ابتدا مشخص است. خانوادهای در مرز فروپاشی که برای بقا دست و پا میزنند. خانوادهای که هیچ تفاهمی با هم ندارند و صرفاً از روی ناچاری در کنار یکدیگر زندگی میکنند. به معنای واقعی کلمه حمید رضا آذرنگ به عنوان نویسنده این اثر در پی رنگ فیلمنامه، کلمه ناچار را معنا کرده است. او به خوبی توانسته با ترکیبی متضاد و چهرههایی عبوس به جنگ ساخت چنین اثری برود ترکیبی که میتواند مخاطب را از حجم تعارض و تناقض کلافه کند در عین حالی که بیننده از دیدن این حجم از واقعیتِ برخی خانوادهها به وجد میآید و به فکر فرو میرود.
محسن تنابنده در نقش مصیب آنچنان درخشان است که گاهی شاید فراموش کنیم این چهره زهوار در رفته و نابود همان نقی معمولی است که بر روی تشک کشتی فیتیله پیچ میشد و مخاطب را وادار به خندههای از ته دل میکرد.استیصال و ناچاری به معنای واقعی کلمه در «روزی روزگاری آبادان» معنا شده و نمیتوان از پیامی که در دل این همه بدبختی وجود دارد، غافل شد.
این خانواده هیچگاه به سر منزل مقصود نمی رسد، شاید «عدم» بتواند آنها را در دنیایی دیگر دور هم جمع کند و تصویری زیبا از یک خانواده آرمانی را به بیننده نشان دهد. چنین تصویری به زیباترین شکل و مفهمومی ترین حالت آن به نمایش درآمده؛ جنگ پایان همه چیز است، جنگ همواره ناپسند و چرک است، اما چرکی و عفونتی که در خانواده مصیب جریان دارد تنها با جنگ به پاکی میرسد. حضور سایه جنگ بر خانه مصیب آن هم به آن زیبایی و با آن دیالوگهای درخشان از نقاط عطف این اثر سینمایی است. شاید تنها کسی که میتوانست این خانواده را دوباره سر به راه کند، سایه جنگ بود. جنگی که نه به آن خشونت بلکه با ملاطفت این خانواده را دوباره در کنار هم جمع کرد و لبخندهایی زیبا بر لبانشان نشاند.
مصیب آدم شد، مصیب آن دیو هزار سر نبود، مادر نرفت، بچهها جرأت سخن گفتن پیدا کردند و هفت سینی که چیده شد و سالی که سرانجام تحویل شد.
روزی روزگاری آبادان با آذرنگ به یک اثری تبدیل شد که قطعاً سالها حرف برای گفتن دارد.
دیوارهای خانه مصیب بوی جدایی میدهد، بوی عقدههایی که هیچگاه به سرانجام نرسیده، بوی خونی که از دهان دختر و پسری که تازه به بلوغ رسیدهاند و برای ارضای تمایلاتِ نوجوانی شان زیر دست و پای پدری مستبد لگدمال میشوند ولی دَم برنمیآورند.
خانه مصیب بوی گور میدهد، بوی قبرستانی که راه به جایی ندارد، بوی آرزوهایی که حالا دیگر راهی برای رسیدن به آنها نیست و دست و پا زدن و تلاش برای بقا به جای زندگی کردن، به روتینِ خانواده تبدیل شده است.
خانه مصیب بوی حبس میدهد، حبس تمایلات؛ پدری که اعتیاد دارد حالا برای خروج از خانه به هر دری میزند، به دروغ متوسل میشود، برای رسیدن به آن چیزی که به آن تمایل دارد زن و بچه را لگدمال میکند ولی تا لب آب میرود و تشنه برمیگردد، چون خانه مصیب زندانی خود ساخته است که راه به جایی ندارد. پسری که تازه پشت لبش سبز شده، حتی برای انتخاب رنگ لباس و نوع لباسش آزادی ندارد، پدر مستبد او را سر جای خودش می نشاند چون، خود در زمان نوجوانی آزار دیده و قصد دارد تمامی عقدههای خود را یک جا بر سر عزیزانش آوار کند. تنها وسیله ارتباطی تلفن است، تلفنی زهوار در رفته که حتی سیم آن نیز به زور میتواند ارتباط با بیرون را برقرار کند. تلفنی که برای پسر خانواده نیز جزو وسایل ممنوعه است و عشقی که فقط آن سوی خطوط تلفن وجود دارد و ترسی که مدام او را از ادامه مکالمه باز میدارد.
خانه مصیب زندان است زندانی که حتی دختر خانواده نمیتواند آزادانه در آن ابراز محبت کند، تنها راه ارتباطی دختر خانواده با دنیای بیرون ایما و اشاره با پسر همسایه است، پسری که در حسرت وصال است ولی او نیز درگیر پدر مستبدی است که بویی از انسانیت و عشق نبرده است.
سهیلا زبان اشاره را خوب یاد گرفته است چون برای زندگی در کنار مصیب کلام کارساز نیست، کلامی که بیرون بیاید در نطفه خفه میشود. پدری که به دلیل فراموش کردن تریاک هر روز کتک و فحش را مرور میکند، نمی تواند تاب بیاورد که دخترش را عاشق ببیند؛ نمیتواند پای صحبت او بنشیند و همینها کافی است که دختر وادار شود با زبان اشاره و بدون حتی یک کلمه، با پسر همسایه از درون حیاط رابطه برقرار کند.
در خانه مصیب، همسر از همه مظلومتر است، همسری که سالها سرکوفت به هیچ دلیلی را تحمل کرده، بچهها را به دندان کشیده و مردی معتاد را به سرانجام ترک رسانده و همواره میان همسر و فرزندانش نقش میانجی را بازی کرده؛ به آخر خط رسیده، در جوامع ایرانی باب است که میگویند پدر عزیز است ولی مادر که نباشد دیگر خانواده آن گرمی اول را ندارد. مادر تصمیم گرفته بعد از این همه خفت دیگر نباشد ولی با این وجود دوست دارد پایان خود را با آغاز دیگری برای خانواده شروع کند.
عید نوروز و حتی سفر را بهانه کرده تا دوباره خانواده هر چند اندک، طعم خوش خیال و خنده را بچشند و بعد از سفر بدون هیچ دعوا و خون و خون ریزی، زندگی را برای همیشه ترک کند. مادر تا آخرین لحظات زندگی از جان مایه می گذارد، حتی در نظر فرزندان، مادر هنوز همسر خود را دوست دارد او را تیمار میکند، زیر پر و بال او را میگیرد و حتی به او محبت میورزد با وجود این که در دل هزار درد دارد که دیگر درمانی برای آنها نیست.
عاقبتِ خانواده مصیب از ابتدا مشخص است. خانوادهای در مرز فروپاشی که برای بقا دست و پا میزنند. خانوادهای که هیچ تفاهمی با هم ندارند و صرفاً از روی ناچاری در کنار یکدیگر زندگی میکنند. به معنای واقعی کلمه حمید رضا آذرنگ به عنوان نویسنده این اثر در پی رنگ فیلمنامه، کلمه ناچار را معنا کرده است. او به خوبی توانسته با ترکیبی متضاد و چهرههایی عبوس به جنگ ساخت چنین اثری برود ترکیبی که میتواند مخاطب را از حجم تعارض و تناقض کلافه کند در عین حالی که بیننده از دیدن این حجم از واقعیتِ برخی خانوادهها به وجد میآید و به فکر فرو میرود.
محسن تنابنده در نقش مصیب آنچنان درخشان است که گاهی شاید فراموش کنیم این چهره زهوار در رفته و نابود همان نقی معمولی است که بر روی تشک کشتی فیتیله پیچ میشد و مخاطب را وادار به خندههای از ته دل میکرد.استیصال و ناچاری به معنای واقعی کلمه در «روزی روزگاری آبادان» معنا شده و نمیتوان از پیامی که در دل این همه بدبختی وجود دارد، غافل شد.
این خانواده هیچگاه به سر منزل مقصود نمی رسد، شاید «عدم» بتواند آنها را در دنیایی دیگر دور هم جمع کند و تصویری زیبا از یک خانواده آرمانی را به بیننده نشان دهد. چنین تصویری به زیباترین شکل و مفهمومی ترین حالت آن به نمایش درآمده؛ جنگ پایان همه چیز است، جنگ همواره ناپسند و چرک است، اما چرکی و عفونتی که در خانواده مصیب جریان دارد تنها با جنگ به پاکی میرسد. حضور سایه جنگ بر خانه مصیب آن هم به آن زیبایی و با آن دیالوگهای درخشان از نقاط عطف این اثر سینمایی است. شاید تنها کسی که میتوانست این خانواده را دوباره سر به راه کند، سایه جنگ بود. جنگی که نه به آن خشونت بلکه با ملاطفت این خانواده را دوباره در کنار هم جمع کرد و لبخندهایی زیبا بر لبانشان نشاند.
مصیب آدم شد، مصیب آن دیو هزار سر نبود، مادر نرفت، بچهها جرأت سخن گفتن پیدا کردند و هفت سینی که چیده شد و سالی که سرانجام تحویل شد.
روزی روزگاری آبادان با آذرنگ به یک اثری تبدیل شد که قطعاً سالها حرف برای گفتن دارد.
علی کلانتری - منتــقد