پنجشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۰:۱۷
کد مطلب : 133882
به مناسبت سالروز تولدِ آقایِ خاص سینمای ایران

از «قیصر» تا امروز، مسعود کیمیایی هنوز ایستاده است

از «قیصر» تا امروز، مسعود کیمیایی هنوز ایستاده است
مسعود کیمیایی، مردی که نامش با «سلولویید» گره خورده، با خیابان‌های باران‌خورده تهران، با صدای گلوله در کوچه‌های بی‌انتها، با نگاه تند و خشمگین مردانی زخمی، با بغض زنان خاموش و داغ‌دیده و با نغمه‌های غریبی که از حنجره‌ی آدم‌هایی بیرون می‌آید که هیچ‌گاه قهرمان نبودند، اما در سینمای او، قهرمان شدند. کیمیایی فقط کارگردان نیست؛ او راوی روزگارانی ا‌ست که هنوز غبارشان بر شانه‌های ما نشسته و صدایش پژواک روزهایی ا‌ست که یا زیسته‌ایم، یا آرزوی زیستن‌شان را در پستوهای جان‌مان نگه داشته‌ایم.
از «قیصر» آغاز کنیم، همان جایی که کیمیایی نه ‌فقط سینما، بلکه جامعه‌ای را تکان داد. سال ۱۳۴۸، در بزنگاه تلاطم‌های فرهنگی و اجتماعی، «قیصر» چون تیغی بر چهره‌ی سینمای آبگوشتی آن دوران کشیده شد. جوانی عصیانگر، با چشم‌هایی که از اندوه و انتقام لبریز است، در جست‌وجوی عدالت، یا بهتر بگوییم، در تمنای مرام. فیلمی که نه ‌فقط یک فرم تازه آورد، بلکه یک روح تازه بود. قیصر با آن بارانی خاکستری، با قدم‌های آرام اما استوارش، با نگاه‌های پرمعنا و خاموش، تصویر جوانی شد که نمی‌خواست به قانون بسنده کند، چون قانونِ زمانه، لال و کور بود. او مرام داشت، مرام پهلوانی، مرام مردی که حتی اگر مغلوب شود، نمی‌گذارد حق، ناحق شود.
اما کیمیایی، مرد یک فیلم نماند. او خود را به جریان‌های رایج نسپرد. با «رضا موتوری»، صدای خیابان را به تصویر کشید، با موتوری که نه صرفاً وسیله‌ی حرکت بود، بلکه نماد گریز و بی‌قراری بود. رضا هم زخمی بود هم تنها، هم عاشق، هم گریزان از خود. در فیلم‌های کیمیایی، ماشین‌ها، باران، سیگار، چاقو، بارانی، همه فقط اشیا نیست؛ آن‌ها شخصیت دارند، حافظه دارند، گذشته دارند و زبان.
و بعد «گوزن‌ها» آمد. شاید کامل‌ترین اثر او و یکی از ماندگارترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران. در روزگاری که سیاست به خانه‌ی همه سرک می‌کشید، کیمیایی قهرمانش را از دل حلبی‌آباد و اعتیاد بیرون کشید و او را در مسیر رستگاری، در مسیر مبارزه، در مسیر معنا قرار داد. «قدرت» و «سیامک»، دو پاره‌ی یک روح‌اند؛ یکی در گریز، دیگری در حمله. یکی معتاد، دیگری مبارز. اما هر دو زخمی‌اند، هر دو در پی نجات، هم خودشان، هم جامعه‌شان و آن پایان، آن تیراندازی بی‌پایان، آن انفجار سکوت، آن مرگ که زندگی می‌شود.
کیمیایی در «گوزن‌ها» نه‌فقط فیلم می‌سازد، که در ضمیر ناخودآگاه نسلی ریشه می‌دواند. نسلی که میان واژه و گلوله، میان دوست داشتن و فریاد، میان سازش و اعتراض، معلق مانده بود.
در دهه‌ی شصت، وقتی فضای سینمای ایران دستخوش تحولات شدید شد، کیمیایی راه خود را گم نکرد. در «دندان مار»، همچنان قصه‌ی آدم‌های طرد شده را روایت می‌کرد. آدم‌هایی که با همه‌ی شکسته‌ شدن‌شان، هنوز تهی از امید نیستند. سینمای او همیشه لبریز از مرثیه است، اما مرثیه‌ای که از دل امید می‌آید. حتی وقتی شهر و آدم‌هایش در غبار می‌گمارد، هنوز ته‌مانده‌ای از رؤیا و شور در دل شخصیت‌ها هست. شخصیت‌های کیمیایی شاید شکست بخورند، اما نمی‌پوسند. آن‌ها خاموش نمی‌شوند، چون حقیقتی را زیسته‌اند که دیگران یا نمی‌فهمند، یا نمی‌خواهند بفهمند.
او استاد دیالوگ‌نویسی ا‌ست. کیمیایی جمله‌هایی نوشته که دیگر تبدیل به حافظه‌ی شفاهی مردم شده‌اند. از «قیصر کجایی که داشتو کشتن» گرفته تا «قدرت، من دیگه از تو گذشته‌م»، این جملات نه‌ فقط نقل قول، که پژواک خشم و عشق و شرافت‌اند. سینمای او شعر است؛ شعری تلخ، شعری مردانه، شعری زخمی. او با کلماتش فیلم نمی‌سازد، با موسیقی، با ریتم جمله، با سکوت، با نگاه، با دندان‌هایی که روی هم فشرده می‌شود، با بغض‌هایی که نمی‌ترکند.
فیلم‌های او مثل پیاده‌روی در یک شب بارانی‌ است. خیابان‌ها تاریک‌اند، نور چراغ ماشین‌ها افتاده روی آسفالت خیس، و یک مرد با بارانی خاکستری، آرام قدم برمی‌دارد، سیگاری در دست، نگاهی در چشمان و رازی در دل. او می‌داند که جهان جای ساده‌ای نیست، اما هنوز می‌خواهد بایستد، بجنگد، حتی اگر تنها بماند. این مرد، مسعود کیمیایی‌ است. او با «سرب»، تاریخ را درآمیخت با حماسه. در روزگاری که سینما در حال تطهیر خود از خشونت و سیاست بود، او قهرمان‌هایی را به تصویر کشید که در دل جنگ جهانی، در دل زندان‌ها، در دل تبعید، به دنبال شرف و آزادی‌اند.
کیمیایی عاشق تهران است؛ تهرانی که از کوچه‌های خاکی جنوب شهر آغاز می‌شود، از پشت‌بام‌ها، از مغازه‌های خالی، از لبو فروشی‌های زمستانی، از بوق قطار، از صدای کلنگ و چکش، از نفس‌های مردانی که بوی نفت و خاک و خون می‌دهند. این تهران در سینمای او زنده است، یک شخصیت کامل است. او جغرافیا را به تاریخ و تاریخ را به سرگذشت فردی پیوند می‌دهد. سینمایش همواره ایستاده روی مرز عشق و سیاست، روی مرز خشونت و ترحم، روی مرز واقعیت و اسطوره.
در دهه‌ی هفتاد، با فیلم‌هایی چون «سلطان»، «مرسدس» و «اعتراض»، کیمیایی پا به عرصه‌ی تازه‌ای گذاشت. جوانان نسل تازه‌ای وارد فیلم‌هایش شدند، اما روح همان روح ماند. هنوز هم شخصیت‌ها تنها بودند، زخمی، خاموش، اما خشمگین. «اعتراض» شاید نوستالژیک‌ترین فیلم او در دوران پس از انقلاب باشد. «من دیگه از تو گذشته‌م» یک دیالوگ ساده نیست؛ فریاد نسلی‌ست که امید داشت، اما فراموش شد. کیمیایی استاد ثبت شکست است؛ نه شکست خفت‌بار، که شکست باشکوه. قهرمانانش می‌بازند، اما با سرافرازی. این شکست، آموزنده است، شریف است.
با «رئیس» و «حکم» و «محاکمه در خیابان»، او همچنان همان مرد باران‌خورده‌ای بود که می‌خواست با تصویر، با جمله، با ریتم، عدالت را زنده نگه دارد. هرچند منتقدان گاه او را متهم به تکرار کردند، اما این تکرار، از جنسی دیگر بود. کیمیایی هیچ‌گاه از فضای خودش بیرون نیامد، چون جهان خودش را داشت. او نیامد تا مدرن شود، یا به اقتضای بازار رنگ عوض کند. او ماند، بر مواضعش، بر زبانش، بر جهانش، بر جهانِ کیمیایی.
کیمیایی در کنار همه‌ی این‌ها، نویسنده‌ای توانا نیز هست. رمان‌هایش مثل فیلم‌هایش‌اند؛ پر از زخمه، پر از زخم، پر از مردانی که گریه نمی‌کنند، اما گریه را در دل مخاطب جاری می‌کنند. از «سرودهای مخالف ارکسترها» گرفته تا «جسدهای شیشه ای»، زبانش همان زبان فیلم‌هایش است. سینمای او ادامه‌ی ادبیات است، و ادبیاتش ادامه‌ی سینما. دنیای او بسته نیست، اما شخصی است. خواننده و بیننده باید وارد این جهان شود، باید آن را بپذیرد، باید با آن کنار بیاید.
مسعود کیمیایی، بیش از پنج دهه ایستاده، ساخته، نوشته، فریاد زده، سکوت کرده، دیده، و نادیده گرفته شده. اما هنوز هست. هنوز نامش با حرمت برده می‌شود. هنوز جوانانی هستند که بار اول «قیصر» را با ناباوری نگاه می‌کنند، و بعد، در دل‌شان چیزی فرو می‌ریزد. کیمیایی به ما آموخت که می‌شود شکست خورد، اما خوار نشد. که می‌شود تنها بود، اما شریف ماند. که می‌شود جنگید، حتی اگر هیچ پیروزی در کار نباشد. او به ما مرام آموخت. مردانگی را در جهان بی‌رحم امروز، در جهانی که همه چیز قیمت دارد، اما کمتر چیزی ارزش دارد.
امروز، سالروز تولد مردی‌ست که خودش یک نسل است. یک مکتب است. نه فقط در سینما، که در اندیشه، در نگاه، در شعر، در واژه. مسعود کیمیایی را باید نه‌فقط با فیلم‌هایش، که با نفسِ فیلم دید. با لحظه‌ای که قهرمانش سیگارش را روشن می‌کند، با نگاهی که به دوردست می‌دوزد، با بغضی که نمی‌ترکد، با قدمی که به‌سوی خطر برداشته می‌شود. او هنوز هم همان مرد تنهاست، با بارانی خاکستری، با چشمانی خسته اما مصمم، که در شب بارانی تهران، آرام قدم می‌زند، و جهان را از نو می‌نویسد.
تولدت مبارک، مسعود کیمیایی. راوی عصرهای غمگین، شاعر فیلم‌های زخمی، پدر معنوی قهرمانان شکست‌خورده اما سرفراز. بمان، هنوز، همچنان، برای این سینما، برای این شهر، برای این خاطرات.
 
علی کلانتری - منتــقد
https://siasatrooz.ir/vdcc41qsi2bq148.ala2.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی