در ماهها و سالهای اخیر، مدیران صداوسیما در تلاشی آشکار برای بازگرداندن مخاطبان از دست رفته، به رویکردی تکراری و سطحی پناه بردهاند؛ استفاده از چهرههای محبوب و شناخته شده به عنوان مجری یا محور برنامههای سرگرمی و مسابقهای. از رضا گلزار در «پانتولیگ» گرفته تا محسن کیایی در «هزار و یک شب» که قرار بود امتداد طبیعی «خندوانه» باشد و حالا هادی حجازیفر در مسابقهی تازهای به نام «صد». خبرهایی هم از حضور قریبالوقوع مجید صالحی در پروژهای مشابه برای شبکه سه شنیده میشود.
در ظاهر، چنین انتخابهایی میتواند جذاب به نظر برسد؛ تلویزیونی که سالها از محبوبیت چهرههایش تهی شده، به سراغ کسانی میرود که در حافظهی جمعی مردم، هنوز نشانهای از جذابیت، محبوبیت یا حتی نوستالژی دارند. اما نتیجه چه بوده؟ هیچ کدام از این برنامهها نتوانسته به موفقیت قابل توجهی برسد، مخاطب تازهای جذب کند یا حتی مخاطبان سابق تلویزیون را بازگرداند. نه «پانتولیگ» با همهی هزینه و تبلیغش توانست خاطرهی «برنده باش» را زنده کند، نه «هزار و یک شب» به پای شوخ طبعی و خلاقیت «خندوانه» رسید و نه پروژههایی چون «صد» توانست در فضای رسانهای کشور صدا کند.
در واقع، مسئله فقط در چهرهها نیست؛ مسئله در عمق سیاست رسانهای تلویزیون نهفته است. رسانهای که سالهاست میان واقعیت اجتماعی و تصویر رسمیاش شکافی بزرگ افتاده، حالا با ابزارهای کهنه و نسخههای تکراری تلاش میکند مسکنی موقت برای بحرانی ساختاری بیابد.
مدیران تلویزیون معمولاً از کاهش «میزان بیننده» سخن میگویند، اما مسئلهی اصلی دیگر صرفاً عدد و آمار نیست. آنچه از بین رفته، اعتماد مخاطب است؛ اعتمادی که در گذر زمان، با سانسور، محدودیتهای محتوایی، تکرار بیپایان الگوهای فرسوده و بیاعتنایی به سلیقهی نسلهای جدید، از دست رفته است.
وقتی مخاطب احساس میکند برنامهها با او حرف نمیزند، بلکه در قالبی کلیشهای او را نصیحت یا سرگرم میکند، فاصلهاش با تلویزیون تبدیل به جدایی کامل میشود. در چنین شرایطی، حتی اگر محبوبترین چهرهها را هم پشت صحنه یا جلوی دوربین بیاورید، محصول نهایی همچنان فاقد روح، صداقت و انگیزه است.
در پلتفرمهای نمایش خانگی یا شبکههای اجتماعی، مردم در جریان محتوایی قرار میگیرند که گرچه گاهی خام و بیپیرایه است، اما به نیاز واقعی آنها نزدیکتر است. در مقابل، تلویزیون در فضایی ساکن و بیتحول باقی مانده؛ گویی مخاطبش همان بینندهی دهه هفتاد است که هر شب ساعت ۹ منتظر پخش سریال بود.
صدا و سیما تصور میکند با جذب چند ستاره میتواند بحران محتوایی خود را پنهان کند. اما تجربه نشان داده، حتی محبوبترین چهرهها وقتی در ساختاری بیجان و فاقد خلاقیت قرار میگیرند، نه تنها نمیدرخشند، بلکه محبوبیت خود را هم از دست میدهند.
رضا گلزار در «پانتولیگ» نه یک مجری حرفهای بود، نه به درستی در چارچوب مسابقه قرار گرفت؛ کاراکتر او که در سینما با جذابیت چهره شناخته میشود، در ساختاری از پیش نوشته و کنترل شدهی تلویزیون بیاثر و خنثی شد.
محسن کیایی در «هزار و یک شب» نیز قربانی همین وضعیت بود؛ بازیگری که در سریالهای نمایش خانگی طنز و شور دارد، اما در تلویزیون با محدودیتهای محتوایی و قالبی بیانعطاف رو به رو شد.
وقتی ساختار تولید در تلویزیون معیوب باشد، هیچ ستارهای نمیتواند آن را نجات دهد. همان طور که در سینما، بازیگر مطرح نمیتواند فیلمنامهی ضعیف را نجات دهد، در تلویزیون هم چهرهها بدون ایده و خلاقیت صرفاً پوستهای زینتی خواهند بود.
یکی از پدیدههای محبوب سالهای اخیر در جهان، رشد رئالیتیشوها و مسابقات مشارکتی بوده است. اما تفاوت اصلی آن برنامهها با نمونههای ایرانی، در میزان واقعگرایی و باور پذیری است.
در نسخههای جهانی، شرکت کنندگان واقعاً درگیر رقابت، احساس و چالشاند. اما در تلویزیون ایران، همه چیز شبیه تمرین است؛ از پیش طراحی شده، کنترل شده و بیاحساس.
صدا و سیما در حالی تلاش میکند به این ژانر نزدیک شود که اساساً از روح مشارکت واقعی واهمه دارد. هیچ «واقعیتی» در رئالیتیشوهای ایرانی وجود ندارد. برنامههایی که باید زنده و غریزی باشد، در نهایت به آیتمهایی ضبط شده، مونتاژ شده و خالی از هیجان تبدیل میشود. این فقدان واقعیت همان چیزی است که مخاطب را پس میزند.
مشکل امروز تلویزیون این نیست که ستاره ندارد، بلکه این است که ایده ندارد.
هیچ مدیر رسانهای با تکیه بر محبوبیت چند چهره نمیتواند رسانه را نجات دهد، مگر آن که بداند مخاطب امروز دیگر با هیجان مصنوعی جذب نمیشود. مخاطب امروز دنبال روایت است، دنبال قصه، دنبال تجربهای تازه و انسانی.
پلتفرمهای خانگی مثل نماوا، فیلیمو یا فیلمنت دقیقاً همین را فهمیدهاند؛ هر چند در برخی برنامهها جلف بازیهایی هم دیده میشود، اما آنها با ساخت سریالهایی مثل «یاغی»، «آکتور» یا حتی «زخم کاری»، نیاز به قصه و درام اجتماعی را جدی گرفتند. نتیجه چه شد؟ بازگشت میلیونها بینندهای که سالها پای تلویزیون نبودند.
اما تلویزیون به جای یادگیری از این تغییر، همچنان درگیر تکرار نسخههای فرسوده است. گویی گمان میکند اگر چند مجری پرانرژی و یک استودیوی پرنور داشته باشد، میتواند مردم را پای تلویزیون بنشاند. در حالی که مسئله، نه در چهره، بلکه در تفکر و خلاقیت نهفته است.
بحران صدا و سیما، بحرانی انسانی است. رسانهای که سالها با مردم گفتوگو نکرده، حالا نمیداند چگونه با آنها حرف بزند. فاصلهای که میان زبان رسمی تلویزیون و زبان واقعی جامعه ایجاد شده، چنان عمیق است که هیچ بازیگر یا مجریای نمیتواند آن را پر کند.
مردم در تلویزیون چهرههایی را میبینند که میشناسند، اما در فضایی که دیگر به آن اعتماد ندارند. محبوبیت ستارهها در فضای دیگر شکل گرفته در سینما، در شبکههای اجتماعی یا در سریالهای نمایش خانگی و وقتی وارد تلویزیون میشوند، ناخواسته در سیستمی قرار میگیرند که ارزشها و معیارهایش با واقعیت جامعه ناسازگار است.
تا زمانی که تلویزیون نپذیرد نیاز به بازسازی دارد، نه فقط بازسازی ظاهری بلکه فکری و ساختاری این بحران ادامه خواهد داشت.
مردم با هیچ چهرهای، حتی محبوبترینشان، به رسانهای باز نمیگردند که از آن فاصله گرفتهاند.
صداوسیما در نقطهای ایستاده که باید تصمیم بگیرد میخواهد «رسانه» بماند یا «تابلو تبلیغاتی».
راه نجات تلویزیون از مسیر بازگشت به مخاطب میگذرد؛ از تولید سریالهای قدرتمند، برنامههایی با صداقت، محتوایی مبتنی بر واقعیت اجتماعی و اعتمادی که سالهاست از میان رفته.
تا زمانی که محتوا قربانی چهرهها شود، هیچ نام بزرگی نمیتواند ناجی این رسانه باشد.
در ظاهر، چنین انتخابهایی میتواند جذاب به نظر برسد؛ تلویزیونی که سالها از محبوبیت چهرههایش تهی شده، به سراغ کسانی میرود که در حافظهی جمعی مردم، هنوز نشانهای از جذابیت، محبوبیت یا حتی نوستالژی دارند. اما نتیجه چه بوده؟ هیچ کدام از این برنامهها نتوانسته به موفقیت قابل توجهی برسد، مخاطب تازهای جذب کند یا حتی مخاطبان سابق تلویزیون را بازگرداند. نه «پانتولیگ» با همهی هزینه و تبلیغش توانست خاطرهی «برنده باش» را زنده کند، نه «هزار و یک شب» به پای شوخ طبعی و خلاقیت «خندوانه» رسید و نه پروژههایی چون «صد» توانست در فضای رسانهای کشور صدا کند.
در واقع، مسئله فقط در چهرهها نیست؛ مسئله در عمق سیاست رسانهای تلویزیون نهفته است. رسانهای که سالهاست میان واقعیت اجتماعی و تصویر رسمیاش شکافی بزرگ افتاده، حالا با ابزارهای کهنه و نسخههای تکراری تلاش میکند مسکنی موقت برای بحرانی ساختاری بیابد.
مدیران تلویزیون معمولاً از کاهش «میزان بیننده» سخن میگویند، اما مسئلهی اصلی دیگر صرفاً عدد و آمار نیست. آنچه از بین رفته، اعتماد مخاطب است؛ اعتمادی که در گذر زمان، با سانسور، محدودیتهای محتوایی، تکرار بیپایان الگوهای فرسوده و بیاعتنایی به سلیقهی نسلهای جدید، از دست رفته است.
وقتی مخاطب احساس میکند برنامهها با او حرف نمیزند، بلکه در قالبی کلیشهای او را نصیحت یا سرگرم میکند، فاصلهاش با تلویزیون تبدیل به جدایی کامل میشود. در چنین شرایطی، حتی اگر محبوبترین چهرهها را هم پشت صحنه یا جلوی دوربین بیاورید، محصول نهایی همچنان فاقد روح، صداقت و انگیزه است.
در پلتفرمهای نمایش خانگی یا شبکههای اجتماعی، مردم در جریان محتوایی قرار میگیرند که گرچه گاهی خام و بیپیرایه است، اما به نیاز واقعی آنها نزدیکتر است. در مقابل، تلویزیون در فضایی ساکن و بیتحول باقی مانده؛ گویی مخاطبش همان بینندهی دهه هفتاد است که هر شب ساعت ۹ منتظر پخش سریال بود.
صدا و سیما تصور میکند با جذب چند ستاره میتواند بحران محتوایی خود را پنهان کند. اما تجربه نشان داده، حتی محبوبترین چهرهها وقتی در ساختاری بیجان و فاقد خلاقیت قرار میگیرند، نه تنها نمیدرخشند، بلکه محبوبیت خود را هم از دست میدهند.
رضا گلزار در «پانتولیگ» نه یک مجری حرفهای بود، نه به درستی در چارچوب مسابقه قرار گرفت؛ کاراکتر او که در سینما با جذابیت چهره شناخته میشود، در ساختاری از پیش نوشته و کنترل شدهی تلویزیون بیاثر و خنثی شد.
محسن کیایی در «هزار و یک شب» نیز قربانی همین وضعیت بود؛ بازیگری که در سریالهای نمایش خانگی طنز و شور دارد، اما در تلویزیون با محدودیتهای محتوایی و قالبی بیانعطاف رو به رو شد.
وقتی ساختار تولید در تلویزیون معیوب باشد، هیچ ستارهای نمیتواند آن را نجات دهد. همان طور که در سینما، بازیگر مطرح نمیتواند فیلمنامهی ضعیف را نجات دهد، در تلویزیون هم چهرهها بدون ایده و خلاقیت صرفاً پوستهای زینتی خواهند بود.
یکی از پدیدههای محبوب سالهای اخیر در جهان، رشد رئالیتیشوها و مسابقات مشارکتی بوده است. اما تفاوت اصلی آن برنامهها با نمونههای ایرانی، در میزان واقعگرایی و باور پذیری است.
در نسخههای جهانی، شرکت کنندگان واقعاً درگیر رقابت، احساس و چالشاند. اما در تلویزیون ایران، همه چیز شبیه تمرین است؛ از پیش طراحی شده، کنترل شده و بیاحساس.
صدا و سیما در حالی تلاش میکند به این ژانر نزدیک شود که اساساً از روح مشارکت واقعی واهمه دارد. هیچ «واقعیتی» در رئالیتیشوهای ایرانی وجود ندارد. برنامههایی که باید زنده و غریزی باشد، در نهایت به آیتمهایی ضبط شده، مونتاژ شده و خالی از هیجان تبدیل میشود. این فقدان واقعیت همان چیزی است که مخاطب را پس میزند.
مشکل امروز تلویزیون این نیست که ستاره ندارد، بلکه این است که ایده ندارد.
هیچ مدیر رسانهای با تکیه بر محبوبیت چند چهره نمیتواند رسانه را نجات دهد، مگر آن که بداند مخاطب امروز دیگر با هیجان مصنوعی جذب نمیشود. مخاطب امروز دنبال روایت است، دنبال قصه، دنبال تجربهای تازه و انسانی.
پلتفرمهای خانگی مثل نماوا، فیلیمو یا فیلمنت دقیقاً همین را فهمیدهاند؛ هر چند در برخی برنامهها جلف بازیهایی هم دیده میشود، اما آنها با ساخت سریالهایی مثل «یاغی»، «آکتور» یا حتی «زخم کاری»، نیاز به قصه و درام اجتماعی را جدی گرفتند. نتیجه چه شد؟ بازگشت میلیونها بینندهای که سالها پای تلویزیون نبودند.
اما تلویزیون به جای یادگیری از این تغییر، همچنان درگیر تکرار نسخههای فرسوده است. گویی گمان میکند اگر چند مجری پرانرژی و یک استودیوی پرنور داشته باشد، میتواند مردم را پای تلویزیون بنشاند. در حالی که مسئله، نه در چهره، بلکه در تفکر و خلاقیت نهفته است.
بحران صدا و سیما، بحرانی انسانی است. رسانهای که سالها با مردم گفتوگو نکرده، حالا نمیداند چگونه با آنها حرف بزند. فاصلهای که میان زبان رسمی تلویزیون و زبان واقعی جامعه ایجاد شده، چنان عمیق است که هیچ بازیگر یا مجریای نمیتواند آن را پر کند.
مردم در تلویزیون چهرههایی را میبینند که میشناسند، اما در فضایی که دیگر به آن اعتماد ندارند. محبوبیت ستارهها در فضای دیگر شکل گرفته در سینما، در شبکههای اجتماعی یا در سریالهای نمایش خانگی و وقتی وارد تلویزیون میشوند، ناخواسته در سیستمی قرار میگیرند که ارزشها و معیارهایش با واقعیت جامعه ناسازگار است.
تا زمانی که تلویزیون نپذیرد نیاز به بازسازی دارد، نه فقط بازسازی ظاهری بلکه فکری و ساختاری این بحران ادامه خواهد داشت.
مردم با هیچ چهرهای، حتی محبوبترینشان، به رسانهای باز نمیگردند که از آن فاصله گرفتهاند.
صداوسیما در نقطهای ایستاده که باید تصمیم بگیرد میخواهد «رسانه» بماند یا «تابلو تبلیغاتی».
راه نجات تلویزیون از مسیر بازگشت به مخاطب میگذرد؛ از تولید سریالهای قدرتمند، برنامههایی با صداقت، محتوایی مبتنی بر واقعیت اجتماعی و اعتمادی که سالهاست از میان رفته.
تا زمانی که محتوا قربانی چهرهها شود، هیچ نام بزرگی نمیتواند ناجی این رسانه باشد.
علی کلانتری - منتــقد


