در ستایش فراموش‌ شده‌ها؛ آیین‌هایی که به خواب رفته‌‌اند
در این روزگار پرشتاب که همه چیز در رقابت با صفحه‌های درخشان تلفن‌های همراه تعریف می‌شود، گویی آیین‌های کهن ما یکی‌ یکی از حافظه‌ی جمعی مردم رخت برمی‌بندد. 
دیگر شب یلدا رنگ و روی دانه‌‌های انار قرمز مادربزرگ که آنها را دانه کرده ندارد، نوروز نه آغاز دوباره‌ی زندگی، که صرفاً تعطیلاتی برای سفرهای تکراری شده است و چهارشنبه‌سوری به جای شادی و همدلی، بیشتر یادآور ترس و صدای انفجار است. در عوض، در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، جوانانی را می‌بینیم با لباس‌های سیاه و نقاب‌های ترسناک، در هیاهوی جشن هالووین، یا در فروشگاه‌هایی که با اشتیاق ویترین‌شان را با درخت کریسمس و بابانوئل تزئین کرده‌اند. انگار جهان عوض شده و ما هم بی‌آنکه بدانیم، در حال بدل شدن به تماشاگرانی از فرهنگ خودمان هستیم.
این پدیده را نمی‌توان با یک قضاوت ساده توضیح داد. نه می‌توان جوانانی را که از روی ذوق یا بازیگوشی لباس‌های هالووینی می‌پوشند مقصر دانست و نه می‌توان با نگاهی خشمگین به سوی آن‌ها انگشت گرفت و گفت «فرهنگ‌تان را فراموش کرده‌اید». مسئله عمیق‌تر از این حرف‌هاست. ما نه فقط آیین‌ها، بلکه علت وجودی آیین‌ها را فراموش کرده‌ایم. دیگر کسی نمی‌پرسد که چرا نیاکان ما شب آخر پاییز را جشن می‌گرفتند، یا چرا نوروز را آیینی برای آشتی، پاکی و نوزایی می‌دانستند. وقتی فلسفه‌ی پشت این جشن‌ها از ذهن جامعه پاک شود، جای خالی آن را هر پدیده‌ی تازه‌ای پر می‌کند؛ از ولنتاین گرفته تا هالووین.
فرهنگ، همچون طبیعت، از خلأ بیزار است. وقتی درختی در زمین خشک می‌شود، علف هرز جایش را پر می‌کند. وقتی جامعه‌ای از بازآفرینی آیین‌های خود غافل بماند، آیین‌های بیگانه در خاک آن ریشه می‌زند. ما سال‌هاست به نام «مدرن شدن» یا به بهانه‌ی «جهانی شدن»، زبان نمادین و آیینی خود را کنار گذاشته‌ایم. رسانه‌ها، مدارس، و حتی خانواده‌ها دیگر نقش زنده‌ی انتقال سنت را ایفا نمی‌کنند. نوروز برایمان تقویمی شده است، نه تجربه‌ای زیسته؛ یلدا تبدیل به پست‌های اینستاگرامی شده با شعر حافظ و یک عکس اناری که در هزاران صفحه تکرار می‌شود. ما آیین‌ها را نمایش می‌دهیم، نه زندگی می‌کنیم.
از سوی دیگر، باید پذیرفت که جشن‌هایی چون کریسمس یا هالووین نه صرفاً به دلیل تبلیغ غرب، بلکه به ‌سبب ماهیت نمایشی و تصویری‌شان جذاب‌اند. جهان امروز با تصویر زندگی می‌کند، نه با معنا. هالووین پر از رنگ، نور، لباس و چهره است؛ ولنتاین پر از قلب قرمز و نمادهای ساده و قابل ‌فهم است؛ در حالی‌که آیین‌های ایرانی بر معنا و رمز بنا شده‌اند؛ شب یلدا نماد غلبه‌ی نور بر تاریکی است، نوروز نشانه‌ی نوزایی طبیعت و انسان. این مفاهیم در دنیایی که همه چیز باید در چند ثانیه دیده و فهمیده شود، دیگر جایی ندارد.چرا که با آنها بی‌مهری و کم توجهی شده است. تقصیر جوان امروز نیست اگر ترجیح می‌دهد با لباس‌های فانتزی عکس بگیرد تا اینکه پای قصه‌ی ننه‌ سرما و عمو نوروز بنشیند. مقصر ما هستیم که نتوانسته‌ایم معنای آن قصه را به زبان امروز ترجمه کنیم.
هر آیینی برای زنده ماندن نیاز به بازآفرینی دارد، نه تکرار. آیین اگر نتواند با زمانه‌ی خود گفت‌وگو کند، تبدیل به موزه می‌شود. نوروز باید در رسانه و فرهنگ ما بازتعریف شود، نه در قالب کلیشه‌های تلویزیونی یا شعارهای رسمی، بلکه در شکل تجربه‌ی زیسته و انسانی. باید فهمید که چرا نوروز، با همه‌ی قدمتش، امروز دیگر شور گذشته را ندارد. شاید چون ما در جهانی زندگی می‌کنیم که زمان دیگر چرخه‌ای نیست؛ همه چیز خطی و شتاب‌زده شده است. ما فرصت درنگ، تأمل و توقف نداریم و آیین‌های ایرانی بر توقف استوارند؛ توقف برای دیدار، برای گفت‌وگو، برای معنا دادن به آغاز و پایان. در دنیای بی‌وقفه‌ی امروز، آیین‌های ما جایی برای نفس کشیدن ندارد.
از طرفی، نفوذ رسانه‌های جهانی و الگوبرداری بی‌واسطه از فرهنگ مصرفی غرب، نوعی احساس عقب‌ماندگی فرهنگی را در جوانان ایرانی ایجاد کرده است. کریسمس برای بسیاری فقط یک مناسبت نیست؛ تصویری است از جهانی رنگین، مدرن، پرنور و شاد. در حالی‌که نوروز در تبلیغات رسمی با چهره‌ای خشک، و تکراری نمایش داده می‌شود. این تضاد در بازنمایی است که ذهن نسل جدید را تسخیر می‌کند. او نمی‌خواهد غربی شود، فقط می‌خواهد شاد و آزاد باشد و چون آیین‌های ما دیگر چنین حسی را منتقل نمی‌کند، ناخودآگاه به سوی آیین‌های دیگر کشیده می‌شود.
اما همین آیین‌های ایرانی در کشورهایی چون تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان توانسته است به خوبی مردم را با خود داشته باشد.
اما در پس این انتخاب، غمی نهفته است. ما داریم آرام‌آرام حافظه‌ی فرهنگی خود را از دست می‌دهیم؛ حافظه‌ای که ما را از سایر ملت‌ها متمایز می‌کرد. اگر یلدا، نوروز، مهرگان و سده را از فرهنگ ایرانی بگیریم، دیگر چه چیزی باقی می‌ماند جز تقویمی از تعطیلات بی‌معنا؟ جشن‌ها فقط گردهمایی نیست؛ زبان ناخودآگاه یک ملت‌اند. هر جشن، شیوه‌ای از بودن است، روایتی از نگاه انسان به زندگی و طبیعت. وقتی آن زبان را فراموش کنیم، در حقیقت شیوه‌ی زیستن خود را از یاد برده‌ایم.
شاید لازم باشد به جای نکوهش جوانان، از خود بپرسیم چه کردیم که آیین‌هایمان این‌قدر پیر و فرسوده شد. چرا نتوانستیم از شب یلدا یک تجربه‌ی فرهنگی مدرن بسازیم؟ چرا هیچ فیلم‌ساز، شاعر یا هنرمندی نتوانست معنای واقعی نوروز را به نسل امروز منتقل کند؟ ما از درون تهی شدیم و پوسته را نگه داشتیم و پوسته همیشه آماده‌ی شکستن است.
این روند البته منحصر به ایران نیست. بسیاری از ملت‌های شرقی با چنین بحران هویتی روبرو هستند. جهانی‌ شدن با تمام ظاهر درخشانش، نوعی یکنواختی فرهنگی به همراه دارد که تفاوت‌ها را می‌بلعد. در چنین جهانی، حفظ آیین‌های بومی نه بازگشت به گذشته، بلکه نوعی مقاومت فرهنگی است؛ مقاومتی برای حفظ رنگ، تنوع و ریشه.
اگر روزی قرار بود هالووین هم در ایران برگزار شود، چه بهتر که آن را با درک خودمان از مفهوم «مرگ» و «زندگی» معنا کنیم، نه با تقلید سطحی از لباس‌ها و کدوهای خندان. همان‌طور که اگر قرار است روز عشق داشته باشیم، چرا به «سپندارمذگان» که ریشه در فرهنگ خودمان دارد، بی‌اعتنا مانده‌ایم؟ تقلید، هرچقدر هم زیبا باشد، جای خلاقیت را نمی‌گیرد. و فرهنگ، تنها در خلاقیت زنده می‌ماند.برای همین است که مولانا در شعری سروده است که «خلق را تقلدیشان بر باد داد این دو صد لعنت بر این تقلید باد.»
امروز شاید دیگر نتوان زمان را به عقب برگرداند. جهان دیجیتال، مرزها را درنوردیده و آیین‌ها را درهم آمیخته است. اما هنوز می‌توان انتخاب کرد؛ می‌توان میان تقلید و بازآفرینی تمایز گذاشت. می‌توان در عین شناخت جهان، به ریشه‌های خود وفادار ماند. شاید وقت آن رسیده که دوباره به سراغ آیین‌هایمان برویم، نه با نگاه نوستالژیک، بلکه با پرسش از معنای امروز آن‌ها. چرا شب یلدا فقط بلندترین شب سال نیست، بلکه یادآور امید است؟ چرا نوروز فقط فصل بهار نیست، بلکه نماد رستاخیز انسان است؟
فرهنگ ایرانی، اگرچه در ظاهر خاموش شده، هنوز در ژرفای ناخودآگاه جمعی ما می‌تپد. هنوز وقتی در آخر اسفند بوی سبزه و گل به مشام می‌رسد، چیزی در دل ما روشن می‌شود؛ هنوز وقتی مادری در شب یلدا شمعی روشن می‌کند، گرمایی در خانه می‌پیچد که هیچ چراغ برقی نمی‌تواند جای آن را بگیرد. این‌ها نشانه‌های حیات فرهنگی‌ است؛ نشانه‌هایی که باید جدی گرفت، زنده کرد و به زبان امروز ترجمه نمود.
هالووین و کریسمس زیبا است، اما برای ما نیست. زیبایی‌شان را می‌توان دید، اما نباید فراموش کرد که هر زیبایی، اگر بی‌ریشه در دل ما کاشته شود، روزی پژمرده می‌شود. ما باید دوباره یاد بگیریم چگونه از ریشه‌های خود گل بگیریم، نه از شاخه‌های دیگران. جهان مدرن ما را به سوی شب‌های مصنوعی و چراغ‌های نئون می‌کشاند، اما در پس هر آینه و در هر صفحه‌ی درخشان، هنوز می‌توان انعکاس نور انار و بوی نان تازه‌ی شب یلدا را دید.
شاید نجات آیین‌های ما نه در بازگشت به گذشته، که در بازتعریف آینده باشد؛ آینده‌ای که در آن ایرانی بودن نه شرم است و نه نوستالژی، بلکه انتخابی آگاهانه و زیباست. روزی باید به جایی برسیم که جوان ایرانی اگر هم هالووین را جشن می‌گیرد، معنای آن را در فرهنگ خود جست‌وجو کند، نه در تقلید از دیگری. روزی که یلدا و نوروز دوباره به جشن‌های زنده و واقعی تبدیل شود، نه به مناسبت‌های نمایشی در تقویم رسمی.
فراموشی، مرگ آرام فرهنگ‌هاست و ما امروز بر لبه‌ی این فراموشی ایستاده‌ایم. اما هنوز می‌توان امید داشت؛ هنوز می‌توان به نسل تازه گفت که هر آیینی، اگر با عشق و درک همراه شود، دوباره جان می‌گیرد. نوروز از دل زمستان می‌روید و شاید ما هم بتوانیم از دل این بی‌هویتی، بهار تازه‌ای برای فرهنگ‌مان بسازیم.

علی کلانتری - منتــقد
https://siasatrooz.ir/vdcaeyn6y49nea1.k5k4.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی