هر بار که برایت نامه می نویسم دوستم زیر لب زمزمه می کند که "دیگر سالهاست که هیچ نامهای به مقصد نمی رسد ..."
اما من باز هم بی اعتنا به تمام حرف ها و حدیث ها برایت می نویسم...
سلام ...
اینجا که من هستم جایت بد جوری خالی است امیدوارم آنجا که تو هستی همه چیز خوب خوب خوب باشد...
برایت می نویسم از حال این روزهای قلب مشترکمان ...
نگران نباش ، هنوز هم مثل ساعت می تپد ، اما ضربانش دیگر تداعی کننده امید به زندگی نیست...
امیدی که سالیان سال، تو را به زنده ماندن و زندگی کردن واداشته و ميدارد...
۳۰ سال عمر کمی نیست برای کسی که می آموزد، صبور باشد و صبورانه زندگی کند، اما دست آخر در پاسخ تمام صبر و استقامتی که در برابر ناملایمات روزگار از خود نشان می دهد، پاداشی نمی گیرد و عاشق مي ماند...!
از قلب مشترکمان می گفتم...
هر روز صبح که بیدار می شود نقابی که برایش دوختهام را به چهره می زند و لبخندی به آن می دوزد، تا کسی بو نبرد که تاوان گناهان مرا پس می دهد...
گاهی با خودم فکر می کنم که ای کاش... هیچ وقت قلبت را قرض نمی گرفتم که يك عمر با عذاب وجدان زندگي كنم...
دلم برایت تنگ شده... باور کن !
باوركن... اين بار گناه دیگری را در کارنامه من نوشته بودند اما تو مرا به خاطر آن "گناه" برای همیشه از یاد بردی!
هنوز هم وقتي خستگی امانم را می برد ، کناره پنجره می روم و دوره می کنم، خاطرات روزهایی که مرا "فرزندم"ميخواندي...
دوستم می گفت می توانم امیدوار باشم که اگر روزی نامهام به دستت رسید به حرمت مقام بهشتی که داری مرا ببخشی ...
امیدوارم، امیدوارم...
اميدوارم، مرا ببخشی که تمام آرزوهایت را بر باد دادم ...
مرا ببخشی... اگر حرمتت را شکستم ...
مرا ببخش اگر مجبور شدی... "سکوتی سنگین تر از فریاد را در سینه دفن کنی..."
نمي دانم... اما، ايمان دارم حتي اگرنامه ام هم به دستت نرسد به حرمت نامت "مادر " مرا خواهي بخشيد!