دخترک و مادرش را جلوی درب شلوغ مصلی میرسانم و خودم به دنبال جای پارک خودرو میگردم. چند باری میچرخم و دست آخر در یک جای دور قفل فرمان را میزنم و در را میبندم و پیاده میشود.
گامهایم را تند کردهام. تا به مصلی برسم، سخنران جای خود را به خانمی داده که پشت میکروفون میخواند: «یا صاحب الزمان، فرزندم را نذر یاری قیام تو می کنم. او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن» این جمله را بریده بریده میخواند و جمعیت هم تکرار میکنند.
جمعیت از سالهای قبل بیشتر است. اغلب افراد به صورت خانوادگی آمدهاند. انگار «شیرخوارگان حسینی» دست پدر و مادرهایشان را گرفتهاند و آنها را میهمان صفای مجلس علیاصغر(ع) کردهاند.
لابهلای چادرها و پیراهنهای مشکی بچهها مثل نگین انگشتر میدرخشند. پیراهنهای سفید و سبز و سربندهایی که نام نامی امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع)، صاحبالزمان(عج)، حضرت زینب(س) و حضرت علیاصغر(ع) یک لحظه از جلوی چشمت دور نمیشود.
مداح میخواند و جمعیت گریه میکند. نوزادی را روی دست میگیرد و همه زار میزنند. صدای گریه نوزاد از پشت میکروفون در فضا میپیچد و همه ناله میکنند. گهواره نمادین از میان جمعیت عبور میکند و همه بیتاب میشوند.
اما به نظرم توی این شلوغی جمعیت، نیازی به مداح نیست. نیاز نیست کسی از عاشورا بگوید. نیاز نیست از بیتابی علیاصغر(ع) بخواند و از آن زمان که امام حسین(ع)، آخرین نشانه حقانیت را به مقابل لشکر برد و با دست پر خون و گلوی شکافته اصغرش برگشت. نیاز نیست از آن زمانی گفت که او ماهی غرق در خون خود را به زیر عبا گرفت و به سمت خیمهها برگشت.
اینجا هزار و اندی سال بعد از مصیبت عاشورا، میتوان روضهها را دید. هر نوزاد و نوپا و کودکی خود روضه مجسم است. کافی است، گوشهایت را بگیری و چشمهایت را باز کنی.
وقتی مادری کودکش را محکم در آغوش گرفته است. وقتی مادری توی آن شلوغی کودکش را زیر سایهای میگیرد تا گرمای آفتاب او را نیازارد. وقتی مادر با چادرش نسیم ملایمی ایجاد میکند که بر صورت سرخِ از گرمای کودکش بوسه بزند.
وقتی میتوان گلوی نوزاد ششماهه را از نزدیک دید و اندازه گرفت. وقتی میشود دید پدرها چگونه به چهره آرام فرزندشان نگاه میکنند و با چشم برایش قربان صدقه میخوانند، وقتی... به نظرت نیازی به روضه هست؟
لابهلای همه این تصاویر یه روضه از همه جانکاهتر است. یک روضه هست که بیش از همه دلت را به درد میآورد و این درد از چشمانت سرریز میکند و صورتت را خیس. تصویر آب خوردن کودکانی است که با چه اشتیاقی لب از آب جدا نمیکنند.
کودکانی که یکی دو ساعت گرما، آنچنان تشنهشان کرده که میتوانند شیشه آب خود را لاجرعه سربکشند و جگرشان خنک شود.
اینجاست که میشود یک دل سیر گریه کرد برای کودکی که به حال «تلظی» افتاده میتوان گریست و صدای هق هق از گلو آزاد شده را همه بشنوند.
***
شیرخوارگان حسینی جایی است که حالم را خوب میکند. جایی است که آدمهای مختلف با هر نوع و درجه از اعتقادی میآیند و به من میفهمانند که چشم سر به کار قضاوت نمیآید. میآیند و من میبینم آدمهایی که شیشهدلشان از دیواره سنگی دل من نازکتر و شفافتر و بیغبارتر است. میآیند و من یاد آن سخنان حکیمانه آقا میافتم که چهار سال قبل در جمع روحانیون خراسان شمالی فرمودند: «بعضی از همینهائی که در استقبالِ امروز بودند... خانمهائی بودند که در عرف معمولی به آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد. حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه، دل، متعلق به این جبهه است؛ جان، دلباختهی به این اهداف و آرمانهاست. او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛ نمیبینند.»
دوست دارم به تکتکشان یک «التماس دعا»ی بلند بالا بگویم و از آنها بخواهم لابهلای اشکهای از سر صدقشان و دستهای به سوی آسمانشان مرا هم دعا کنند.
***
اینجا حالم خوبِ خوب است. دلم سبک شده و دنیا از پشت چشمهای خیس، در روزگار گرد و غبار و ریزگرد و آلودگی دیدنیتر و زیباتر است. اینجا بوی لشکر آخرالزمان میآید. اینجا صدای پای سربازان امام زمان(عج) را میتوان شنید.