هوای نوشتن دارم، اما هوا، برای نوشتن از تو کم است! گلویم را فشار میدهد بی هوایی؛ بی هوا و ناجوانمردانه از ما گرفتن تو را! دشمن نامرد، خنجر از پشت زد، رسم همیشگی شیطان صفتان است از پشت خنجر زدن.
رو در رو نمیتواند رویارویی کند با دلاوری چون تو، شب هنگام، در خفا، با ترسی همیشگی در دل، در کمین نشسته، کرکسهای خود را روانه میکند تا دلاوری نام آور را از ما بگیرد؛ میگیرد، اما سردار جانها و قلبها، ققنوس است، سر بر میآورد بار دیگر و بارها، سرخوشتر از پیش، شادمان تر از گذشته و سلحشورتر از هر زمانی، پرواز میکند، پروازی به یاد ماندنی، پروازی آسمانی، اوج میگیرد، اوج او ما را نیز به بالا میبرد، زایشی نو سر میگیرد، برادرهای فردا را میآفریند، سربازان و سردارانی که دور نیست، بسیار نزدیک، آنقدر نزدیک که میتوان آنها را دید، احساس کرد، بشارتی از سوی سردار و سالار قلبهای عاشق به گوش میرسد، هواستان باشد، پیروزی نزدیک است، مبادا خم به ابرو بیاورید، مبادا سست شوید، تا پیروزی یک یا حسین دیگر! سردار ما را گرفتید، آرامشتان را به هم خواهیم زد، روزگارتان از این پس سیاه تر خواهد شد، سیاه تر از آن شبی که جان یک سردار ایرانی را گرفتید. خواب بر شما حرام میشود از این پس، همواره در شوک، ترس و وحشت ماندگار تا دست انتقام به سویتان بیاید، انتقامی سخت که هیچ گریزی از آن نیست برای شما. کور خواندهاید ای جانیان بالفطره! ای آنهایی که ناجوانمردانه میجنگید که حتی جنگ هم از شما شرم دارد! اگر مرد بودید و نامرد نبودید، رو در روی سالاری چون سلیمانی میایستادید و در خفا و تاریکی، همچون خفاشان خون آشام به او یورش نمیبردید. زبونی و ذلیلی شما آوازه جهان است که هر چه تاکنون کردهاید از مردانگی بویی نبرده است. اما بدانید و خوب هم میدانید که دیری نخواهد پایید به گونه ای شوک آور، انتقام خواهیم گرفت که ندانید چگونه بود و از کجا، برق آسا، ویرانگر و پایانی.!
دعای فرمانده مستجاب شد برای مالک اشترش؛ «ان شاء الله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضل کند و زندگی ایشان را با سعادت و عاقبت ایشان را با شهادت قرار دهد.»
شاید اشک ما را ببینند اما خشم ما را هم خواهند دید.
ما قافله سالاری داریم که سردار اسلام و ایران قاسم سلیمانی تنها یکی از سپهسالاران لشکر آن بود؛ سردار بخواب، یقین بدان خواب از این پس بر دشمن حرام است.
نویسنده: محمد صفری
رو در رو نمیتواند رویارویی کند با دلاوری چون تو، شب هنگام، در خفا، با ترسی همیشگی در دل، در کمین نشسته، کرکسهای خود را روانه میکند تا دلاوری نام آور را از ما بگیرد؛ میگیرد، اما سردار جانها و قلبها، ققنوس است، سر بر میآورد بار دیگر و بارها، سرخوشتر از پیش، شادمان تر از گذشته و سلحشورتر از هر زمانی، پرواز میکند، پروازی به یاد ماندنی، پروازی آسمانی، اوج میگیرد، اوج او ما را نیز به بالا میبرد، زایشی نو سر میگیرد، برادرهای فردا را میآفریند، سربازان و سردارانی که دور نیست، بسیار نزدیک، آنقدر نزدیک که میتوان آنها را دید، احساس کرد، بشارتی از سوی سردار و سالار قلبهای عاشق به گوش میرسد، هواستان باشد، پیروزی نزدیک است، مبادا خم به ابرو بیاورید، مبادا سست شوید، تا پیروزی یک یا حسین دیگر! سردار ما را گرفتید، آرامشتان را به هم خواهیم زد، روزگارتان از این پس سیاه تر خواهد شد، سیاه تر از آن شبی که جان یک سردار ایرانی را گرفتید. خواب بر شما حرام میشود از این پس، همواره در شوک، ترس و وحشت ماندگار تا دست انتقام به سویتان بیاید، انتقامی سخت که هیچ گریزی از آن نیست برای شما. کور خواندهاید ای جانیان بالفطره! ای آنهایی که ناجوانمردانه میجنگید که حتی جنگ هم از شما شرم دارد! اگر مرد بودید و نامرد نبودید، رو در روی سالاری چون سلیمانی میایستادید و در خفا و تاریکی، همچون خفاشان خون آشام به او یورش نمیبردید. زبونی و ذلیلی شما آوازه جهان است که هر چه تاکنون کردهاید از مردانگی بویی نبرده است. اما بدانید و خوب هم میدانید که دیری نخواهد پایید به گونه ای شوک آور، انتقام خواهیم گرفت که ندانید چگونه بود و از کجا، برق آسا، ویرانگر و پایانی.!
دعای فرمانده مستجاب شد برای مالک اشترش؛ «ان شاء الله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضل کند و زندگی ایشان را با سعادت و عاقبت ایشان را با شهادت قرار دهد.»
شاید اشک ما را ببینند اما خشم ما را هم خواهند دید.
ما قافله سالاری داریم که سردار اسلام و ایران قاسم سلیمانی تنها یکی از سپهسالاران لشکر آن بود؛ سردار بخواب، یقین بدان خواب از این پس بر دشمن حرام است.
نویسنده: محمد صفری