حامد سعيديراد:
خط و ربط ایدئولوژیها با دستگاههای سیاسی در هر گوشه جهان متفاوت است و گاها متضاد. در گوشهای ممکن است فضای سیاسی به گونهای باشد که تنها ایدئولوژی غالب در جامعه سیاسی فرصت نفس کشیدن بکند و در گوشه دیگر ممکن است فضا به گونهای باشد که اصلا ایدئولوژی غالب در سطح جامعه وجود نداشته باشد و یا اگر داشته باشد بسیار کم رنگ و خفیف به حیات خود ادامه دهد و یک پایش لب زبالهدان تاریخ باشد و در مخیلهاش اثرگذاری در عرصه سیاسی در هیچ شرایطی نگنجد. اما تا بوده و هست ایدئولوژیها چه دینیشان و چه حذبیشان نقش موثری را در سیاست ایفا کردهاند و هرجا از در به بیرون رانده شدهاند مجددا از پنجره وارد شدهاند و اگر حداقل در امروز برخی ملتها جایی نداشته باشند در دیروز همه جوامع سهم بسزایی را به خود اختصاص دادهاند. سکه تاثیر ایدئولوژیها بر سیاست مثل همه سکههای دیگر دو رو دارد و بالا که بیاندازیش تا برسد به زمین هزار تا چرخ میخورد و در هر چرخی هم که میزند یک رویش را نشان میدهد. اما دو روی این سکه و رو شدنشان بر میگردد به وضعیت قدرت و تقسیم آن در یک ساختار ایدئولوژیکی که میتواند در عین سیاسی نبودن در سیاست هم دخالت کند و تاثیر خود را بگذارد. بهترین سنگ محک برای نشان دادن تغییر انفجاری ساختهای قدرت در ساختارهای ایدئولوژیکی و البته تغییر رویکردهای این ساختار انقلابهای ایدئولوژیکیاند. اگر روند سیاسی شدن یک ایدئولوزی را (چه ذاتا سیاسی باشد و چه سیاسی نباشد و خواهان ورود به عرصه سیاست باشد) را بررسي کنیم بیشک نقطه عطف داستان میشود انقلاب که نمایشنامه را از پردهای به پرده دیگر میبرد و همه چیز را دگرگون میکند. تلاش برای دخالت در سیاست از طرف یک ایدئولوژی اگر با پاسخ مناسب از سوی حاکمیت جامعه روبه رو نشود، تبدیل به طغیان و در مرحله بعد انقلاب میشود، فرقی نمیکند که این ایدئولوژی چه باشد یا از چه سنخی باشد، میتواند یک مذهب باشد و یا یک حذب ایدئولوژیک مانند احزاب چپ و کمونیست در هر حال اگر نتوانند میزان اثرگذاری خود در عرصه سیاسی را به صورت مسالمتآمیز بالا ببرند به صور خشونتآمیز روی خواهند آورد و در مرحله بعد اگر جامعه آماده باشد و هزار و یک شرط دیگر هم محقق شود به سوی انقلاب گام بر میدارند و یک انقلاب ایدئولوژیکی بر پایه انگارههای فکری خاص خود را میآفرینند اما تفاوت و تحول در ساختار یک سازه ایدئولوژیکی بیش از همه در مقایسه شرایط پیش و پس از انقلاب خود را نشان میدهد. عصر پیش از انقلاب، عصر ترکتازی ایدئولوژیها و اولویتشان بر سیاست است. پیش از حاکمیت یافتن یک ایدئولوژی بر جامعه بر اثر یک انقلاب، همه چیز فدای ایدئولوژی میشود و اگر قرار باشد همانندسازی بین سیاست و ایدئولوژی صورت بگیرد این سیاست است که باید خود را با ایدئولوژی وفق بدهد و نه بر عکس چرا که این ایدئولوژی بوده است که میلش کشیده دستی برآتش سیاست داشته باشد و همه چیز باید بر اساس انگارههای ایدئولوژیکی شکل بگیرد. در واقع پیش از یک انقلاب ایدئولوژیکی همیشه همه چیز قربانی ایدئولوژی می شود و همه چیز در برابرش سر خضوع فرود می آورند.اما موضوع پس از وقوع انقلاب کمی تفاوت خواهد کرد؛ باتثبیت حاکمیت یک ایدئولوژی بر اجتماع کمکم ایدئولوژی مجبور است از برخی مواضع خود عقب نشینی کند و تدریجا به حاشیه رانده شود.یک حاکمیت ایدئولوژیک مجبور است برای حفظ افسار اسب چموش سیاست، به رفتارهای سیاسی بپردازد که در اصول ایدئولوژیکیاش از آنها نهی شده است و این یعنی قربانی شدن یک ایدئولوژی پای بت قدرت. مثلا یک حاکمیت ایدئولوژیکی مانند دولت شوروی، در برههای مجبور شد با نظامهای امپریالیستی مشارکت و همکاری کند که روزگاری برای نفی وطردشان آمده بود و یاممکن است یک ایدئولوژی از دروغ گفتن نهی کند و این در حالی است که چرخ سیاست بازی جز به دروغ و تکذیب نمی چرخد و آنوقت حاکمیت ایدئولوژیکی ناچار به زیر پا گذاشتن این اصل میشود و اینها همه بیش از پیش یک ایدئولوژی را قربانی میکنند. با آمدن تکنوکراتهای جوان به جای انقلابیهای پیر اوضاع از این هم بدتر میشود و علاوه بر عقبنشینی ایدئولوژیکی از بعضی از سنگرها، مسائلی چون اختلاط ایدئولوژی با عناصر متضادهم پیش میآید. مثلا در شوروی، حکومت به ناچار با اندیشههای سرمایهداری مختلط شد و در انتها خودش یک پا قدرت امپریالیستی شده بود و یا ممکن است یک حاکمیت ایدئولوژیکی دینی برای حفظ خود مثلا با نحلههای ماتریالیستی و کمونیستی طرح دوستی بريزد و این اختلاط کمکم جز پوستینی از ایدئولوژی سیاسی باقی نمیگذارد و تنها نامی میماند ویادی.