همین چندماه پیش، رمان «رهش» را توی مترو خواندم. اما هر سطر و صفحهاش و هر شخصیت شبهِکاریکاتوریاش تعجبم را بیشتر میکرد.
باورپذیر نبود که نویسندهی مورد علاقهی من، به این شکل وحشتناک دچار افت بدنیِ قلم و اندیشه شده باشد. و هر صفحه را به امید آن خواندم که یک اتفاق جذاب، همهی سردرگمی من در داستانِ «رضا» را بشوید و ببرد.
اما نشد و حسرت به دل ماندم تا بالاخره یک اتفاقی بیفتد و نیفتاد و کتاب را بستم و تمام.
توی این یکی دو دههی گذشته، تقریبا همهی کتابهای امیرخانی را خوانده بودم. برخیهایش را دوباره و چندباره. «منِ او»، «بیوتن»، «از به»، «ناصر ارمنی» و...
وقتی به قفسهی کتابخانهام نگاه میکنم، همهی کتابهای او هست. آن بالا، کنار دستِ کتابهای «سیدمهدی شجاعی» و «هوشنگ مرادیکرمانی». یعنی اینقدر برایم این نامها مهم بودهاند و جایشان صدر مجلس کتابخانهام.
اما توی کَتَم نمیرود که ضعیفترین اثر رضا امیرخانی، شایستهی عنوان «اثر برگزیدهی بخش داستان بلند جایزه جلال آلاحمد» شود. و این جایزه هم اعتبار «جلال» را زیر سوال میبرد و هم آثار «شایسته»ی قبلی امیرخانی را.
رضا امیرخانی جایزهاش را گرفته و گفته «من نویسندهام و نمیتوانم در اینباره نظر دهم. اگر بگویم با آنها موافقم که حرف بیمنطقی زدهام واگر بگویم که با آنها مخالفم، این کار، کار من نیست. من با مردم سروکار دارم و کار من با مردم است»
به نظر من هم نویسنده باید برای مردم باشد. اما این اوج «زرنگی» یک نویسنده است که سریع خودش را قاطی «مردم» گم میکند تا احیانا از تیر نقد در امان بماند. مثل آدمهایی که وقتی «مردم» اثرشان را نمیپسندند، میگویند داستان روشنفکری، سینمای هنر و تجربه و... با این القاب خودشان را و مخاطبشان را فریب میدهند.
با عرض معذرت به نظر میرسد این جایزه بیشتر شبیه «باج» دادن است. باجی که «ارشاد» مجبور است بدهد تا کمتر نقد بشنود.
رضا امیرخانی نمیتواند مخالف جایزه گرفتنش باشد، اما قطعا چندسال بعد میتواند کتابهایش را جلوی چشمش بچیند و به ترتیب محبوبیت آنها را ردیف کند. آنوقت میبیند که «رهش» قطعا رتبهی آخر را خواهد داشت و اگر «فروش» خوبی هم کرده، نانِ نامِ نویسندهاش را خورده که مردم هنوز با «بیوتن» و «منِ او»ی آن زندگی میکنند.
نویسنده: مهدی رجبی