توی این سالها، اسفند که از راه میرسد، دست و دلمان میلرزد.
انگار ما و «اسفند» عادت کردهایم که هر چند سال یکبار، وسط خانهتکاتی عید، جناب اسفند دلمان را هم بتکاند و با خبری تلخ ذهنمان را پرت کند به گذشته. به خاطرات ریز و درشت از آدمهایی که روی سنگ مزارشان جلوی «غروب» مینویسند: «اسفند»
افشین یداللهی، علی معلم، همایون شهنواز، فرجالله سلحشور و... و حالا «خشایار الوند». قرار بود امسال عید که میآید و «پایتخت ۶» را نمیشود ساخت، خشایار و محسن دست به قلم ببرند و با اهالی «پایتخت» یک فیلم برای شب عید، برای شب ولادت مولا بسازند، تا باز هم «خنده» را مثل یک ویروس خوب روی لبهای مردمی بنشانند که چند وقتی هست، صورتشان را با «سیلی» بیتدبیرها سرخ نگهداشتهاند. اما نشد. وسط کار، داستان عوض شد. چراغ دفتر کار خشایار روشن نشد تا روی داستان کار کند. حالا بعید است بچههای پایتخت دل و دماغ کار داشته باشند. هر خط از متن را که بخوانند، بهجای خنده باید برای جای خالی نویسندهاش اشک بریزند.
امروز قطعا توی روزهای زمستانی، خیابان «وصال» شلوغ میشود. پر میشود از آدمهایی که قدر متنهای پر از خندهی او را میدانستند و حالا برای نبودنش «اشک» میریزند. میآیند تا او را دست به دست کنند و به دست «خدا» بسپارند.
امروز آیین تشییع پیکر این نویسنده شناخته شده از ساعت ۱۰ صبح از مقابل خانه سینما واقعا در خیابان وصال انجام خواهد شد و بعد از آن او هم کنار دوستانش در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) آرام خواهد گرفت.
اما قطعا خاطراتی که او برایمان با «پایتخت»، «شبهای برره»، «قهوه تلخ»، «مسافران»، «مرد هزارچهره»، «علیالبدل»، «دیوار به دیوار» و... ساخت هیچوقت از ذهنمان پاک نمیشود.