نفس بكش. نفس عميق. آن قدر اين حال و هوا را در ريههايت فرو بده تا احساس كني آنچه را ميگويم. نفهميدي؟ اين شميم را نبوييدي؟ اين عطر دلربا را حس نميكني؟
بوي گل نرگس ميآيد. عطرش همه جا را در برگرفته است. سري بچرخان. كوچه پس كوچههاي شهر را ببين. چراغهاي رنگارنگ دارند مسيري را به ما نشان ميدهند.
نگاه كن. رسم مردمان اين شهر را كه سر هر كوي و برزن حوض آبي به راه ميكنند. راستي براي چه؟ ميخواهند راه را آب و جارو كنند؟ ميخواهند گرد و خاك را از روي مسافرشان بشويند؟ يا نه... شايد اين آب دليل ديگري داشته باشد.
شايد اين آب نشانهاي است از بانوي آب و آيينه و ياس. شايد اين آب نشانه اشكهاي مادر است. آب مهريه زهرا است. يادمان نرود شايد اين آب نشانهاي باشد براي مسافر تا انتقام مادر و محسن را از درهايي كه به روي حق و بر روي حق بسته شدند بگيرد.
يا شايد... شايد اين آب، نشانهاي از فرات باشد. نشانهاي از آب و دلهاي كباب. مگر هر سحر جمعه ندبه نكرديم كه «اين الطالب بدم المقتول بكربلا»؟ اين آب كلي حرف با خودش دارد. اين آب يعني خاك از سر كوي تو ميشوييم اي منتقم عرباً عرباي علي اكبر، اي منتقم بدن زير سم اسب كوفته ابن الحسن، اي منتقم تلذي اصغر، اي منتقم مشك تير باران شده عباس، اي طلب كننده خون خدا، اي انتقام گيرنده گوشهاي بيگوشواره سه ساله، اي شاد كننده دل زينب، اي مرثيه خان ناحيه مقدسه.
اين آب نشانه پاكي است آقا. اين آب يعني يادمان باشد كه بايد دلهايمان را بشوييم از هر چه روزمرگي و گرفت و گيرهاي اين دنيا و قلبمان را چراغاني كنيم تا ديگر زمزمه نكنيم «متي ترانا و نراك». اين شبها و روزهاي نيمه ماه رسول خدا يعني. بايد خودمان را آماده كنيم. يعني شايد اين جمعه بيايد شايد و ديگر نيازي نباشد كه غروبهاي آدينه را با «اي قلم سوزلَرين دَه اَثريوخ آشنا دَن مَنَه بيرخَبَر يوخ» اشك بريزيم.
اين روزها وقتي نفس ميكشيم عطر دلرباي گل نرگس وجودمان را سرشار ميكند، اما نفسها هم درد دارند. درد دوري دلبر و دلربا را. كاش اندكي و به قدر ذرهاي به آمدنش نزديك شده باشيم. كاش طعم شيرين پايان انتظار را بچشيم.