آن مرد جان سخت و آن رواجدهنده مد و فشن در حوزه رخت، آن رجحاندهنده کمیت بر کیفیت، آن متخصص در امور خیریت، مولانا محمدباقر نوبخت از علمای علم سیاست بود و بسیار با درایت!
نقل است روزی شیخ حسن کلیددار وی را ندا داد که به دارالخلافه شرفیاب شود. مولانا محمدباقر سر از پا نشناخت و با پیژامهای در پای و قبای ژندهای (یحتمل مقصود تذکرهنویس عرقگیر بوده است) بر تن به دیدار شیخ تاخت.
شیخ وی را احوال پرسید. مولانا به گریه افتاد و پیژامه و جامه مندرس نشان داد و گفت: چو دانی و پرسی سوالت خطاست.
فیالفور شیخ حسن فرمان داد وی را منصبی خطیر عطا فرمایند و نام "خوشبخت" را جای "نوبخت" بر وی نهاد. الله اعلم بالاحقایق و الامور
نقل است هر جا مراسمی بود مولانا نوبخت با یک قیچی حاضر میشدی و روبان میبریدی و به این جهت لقب "روبان دیوان" را هم به وی نسبت دادندی
بیت:
تو را قیچی دادم که گیسوی خوبان مرتب کنی
نه اینکه بیخودی روز خود شب کنی
البته علما و فضلا به نیکویی دانند که در این بیت چه لطافت و ظرافتی نهفته است.
نقل است مولانا راهآهن تهران به شمال را هفتادبار افتتاح کرد. هر بار با جماعتی از اهالی بهارستان به داخل واگنها خزیدندی و به سیر و سیاحت رفتندی و به ریش و هیکل خلایق خندیدندی. روزی پیر روشنضمیری وی را پرسید: یا مولانا! پس خلایق را نوبت کی رسد که سوار این غول آهنی گردند؟
مولانا متغیر شد و با لهجهای غریب به سخن در آمد که: رعیت غلط میکنه سوار قطار بشه ما خودمون حالا حالاها داریم با این قطار شیک حال میکنیم.
گویند پس از این سخنان رعایا سر به بیابان نهادند و پیاده طی طریق کردند و هیچ ندانستند داخل کوپههای قطار چگونه باشد.
و از سخنان وی این بود که: استعفا دادم ولی نپذیرفتند. و هم او بود که فرمود: چای خارجی از چای ایرانی بسی خوبتر است.
رحمت خدا بر او باد که تا بود خلایق را از دست وی کارد به استخوان رسیده بود.