به وسط های خیابان بهشت که میرسد، نفسش دیگر بالا نمی آید.
از صداي خش خش برگ ها و خس خس سينه اش خسته شده. اما چيز ديگري هم خسته ترش ميكند. كوله باري كه برايش هواي زندگي است. بند کپسول اکسیژن شانه اش را عرق سوز كرده است. ماسک را از روی دماغش برمی دارد و مینشیند روی یکی از صندلی های پارک شهر. دختر و پسرهایی که سرخوش از آزمایشگاه مرکزی بیرون آمده اند، حواسشان به دور و برشان نیست. انگار روی آسمان قدم میزنند. حرف، حرف جشن عقد و عروسی است. حرف خریدهای قبل از جشن.
کمتر کسی او را نگاه میکند. همان کمتر کس ها هم که او را نگاه میکنند برای چند لحظه زل میزنند به او. انگار آدم فضایی دیده اند. انگار او با آن کپسول و ماسک عجیبش از یک سفینه پرت شده روی زمین. یاد حرف های حاج کاظم آژانس شیشه ای میافتد:
...بعضی این جوونا را طوری نگاه میکردند که انگار غریبه میبینند. شایدم حق داشتند، اینا آدمایی بودند که مدتها دور از شهر...
نگاهش به در "معراج شهدا" میافتد. با خودش میگوید: به کدامین گناه کشته نشدم! و هنوز زنده ام. دوستانم از همین جا روی دست مردم رفته اند. اما من را هیچگاه روی دست نگرفتند. انگار من روي دستشان مانده ام!
انگار روضه میخواند: من روی دست رفتن را نمی خوام. کاش گوشه چشم مردم جایی داشتم.
چشمانش را میبندد و با روضه اش گریه میکند.