«وطنم ای شکوه پابرجا، در دل التهاب دورانها»، «ایران اگر دل تو را شکستند تو را به بند کینه بستند، چه عاشقانه بی نشانی که پای درد تو نشستند»، «ایران من! ای ریشه ی من، برگ و بر من، با نام تو، تاریخ پر است از اثر من، ایران من! ای عشق من، ای دار و ندارم، جان از تو گرفتم، به که جز تو بسپارم؟»، «در عشق هم آتش بزن وقتی حجابت میشود گاهی دعا هم بی دعا بهتر اجابت میشود»، «من از پشت شبهای بی خاطره، من از پشت زندان غم آمدم»، «از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !، دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست؟»، «هر چی آرزوی خوبه، مال تو، هرچی که خاطره داری، مال من»، «مرز در عقل و جنون باریک است، کفر و ایمان چه به هم نزدیک است»، «میشه خدا رو حس کرد، تو لحظههای ساده»، «وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید، وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید، وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید...» و...
مگر میشود خالق این خطوط و نقاش این سطور بمیرد؟ اصلا مگر کسی که دستخطش روی دل ما هست، کسی که پای عاشقی ما را امضا کرده، کسی که حجم قلب ما را برای عشق به ایران بزرگتر از همیشه کرده میمیرد؟ من که باور نمیکنم.
«افشین یداللهی درگذشت» این چه خبر سراسر دروغی است که توی شهر پیچیده و همه صفحههای حقیقی و مجازی را سیاه کرده است؟ افشین یداللهی نمیمیرد.
دکتر اعصاب و روان که با شعرها و ترانههایش حال ما را خوب میکرد و کرده و میکند، مگر میشود با روح و روان آدمهایی که با نسخه شاعرانه او خوبِ خوب شدند بازی کند؟ نه؛ من باور نمیکنم.
به اشکهای روی گونهام هم اعتماد ندارم. به نفس تنگ شدهام هم ایمان نمیآورم. به حال بد مردمان این سرزمین هم اطمینان ندارم. خودش گفته بود «به سوگ من نشستهای، ولی نمردهام هنوز». افشین یداللهی نمرده، پس برای چه و برای که سوگوار باشیم؟ برای کسی که هنوز هست؟ برای کسی که ترانههایش در رگهای ما جاری است و «اعصاب و روان» ما هنوز با آنها زندگی میکند؟
وقتی هنوز میشود جادوی کلماتش را از حنجره آدمهای مختلف شنید، وقتی تصنیف و ترانههایش در ذهن ما قدم میزنند، وقتی کتابهایش را میشود باز کرد و شعری را نوبر کرد، پس مرگ و رفتن و نماندن دیگر معنی ندارد.
افشین یداللهی هست و خواهد بود. اتفاقا جایش بیش از گذشته در دل تنگ ما بازتر شده و لب طاقچه احساس ما حضوری تا همیشه دارد.