نفس که میکشی، بوی عید را میتوانی توی تمام ریهات پر کنی. میتوانی از این حال خوب و سال خوبی که میخواهد از راه برسد خوشحال باشی.
عید که میآید معمولا حال همه خوب است. اما من وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، وقتی روزهای ۹۶ را در ذهنم مرور میکنم، وقتی به یاد اتفاقات ریز و درشت امسالی که دارد تمام میشود میافتم، حالم دگرگون میشود.
انگاری وسط بهار برف ببارد و همهچیز یخ بزند.درست مثل اشک ریختن وسط یک شادی بزرگ.
به این فکر میکنم که بخشی از هموطنانم هفتسینشان را زیر چادرهای هلال احمر میچینند. برخی توی کانکس.
به این فکر میکنم که جای بچههای سانچی خالی است و احتمالا وقتی خانوادههایشان به ماهی توی تنگ بلور نگاه میکنند چه حالی میشوند.
به این فکر میکنم که پیکر بیجان بچههای دنا هنوز توی برف مانده است و قلب خانوادههایشان هم در ارتفاع چندهزارپایی یخ زده است.
به پدران و مادران شرمنده پشت ویترین این روزها فکر میکنم. به آنهایی که صورتشان را با سیلی نه سرخ که بنفش کردهاند. اما چیزی دستشان را نمیگیرد.
به کارگردانی که ماههاست حقوق نگرفتهاند و جز شرمندگی چیزی توی دست و دلشان نیست که به خانه ببرند.
به حججی و حججیها فکر میکنم. به بچههایشان که دلتنگ آغوش پدر هستند و امسال نمیتوانند اولین عیدی را از لای قرآن پدر بردارند.
بعضی وقتهای دوست دارم کاش عید نباشد.