خبرت هست مرا یار وفادار برفت؟
قامتم خم شد و آرامش پندار برفت؟
روح پاکش طیران شد سوی باغ ملکت
یار شیرین سخن از خیل هوادار برفت
همه جا صحبت او و همه دلداده وی
صحبت ما نپسندید و از این دار برفت
گویی از گوشه چشمی که نشانش دادند
شد خریدار و پی ماه کماندار برفت
روز و شب بود که ما ناله و زاری کردیم
او بدید ، لیک پی دعوت دادار برفت
به گمانم جمعه شب سیر شرابش دادند
چون بخندید و از این جمع عزادار برفت
جمع ، آشفته و نالان و پریشان و نزار
گویی از خیل یلان، شاه سپهدار برفت
کم سخن بود لیک همی تا سر جان
بر سر عهد خود و نیکی کردار برفت
با دل غمزده ام دوش بدیدم نظری
کرد و با آنهمه بی تابی و هشدار برفت
چون نفس بود مرا در قفس خسته جان
جان برفت و نفسم تا بر دادار برفت
با خود آرام بگویم که بشود به ، گذرد
این مصیبت که بر این سمبل کردار برفت
شاعر: بهروز حبیبی