شاید لازم باشد برای این گزارش، کمی به گذشته برگردیم. شاید لازم باشد، «قصه» را از کمی قبلتر شروع کنیم و لابهلای کتاب خاطرات بگردیم و بعد برسیم به اصل مطلب.
قصه اول. چیزی حدود سی سال قبل
آنوقتها وقتی بچه بودیم، یکی از تفریحات تمام ناشدنیمان کتاب بود. وقتی خیلی کوچک بودیم، این بزرگترها بودند که برایمان کتاب میخریدند و میخواندند. آن وقتها کتاب برای آنوقتهای ما، موجودی جذابتر از جذابیتهای بچههای امروز بود. بزرگترها برای تشویقکردنمان، برای آرامکردن ما و حتی برای خواباندن ما به کتاب متوسل میشدند و چه خوب هم نتیجه میگرفتند.
کمی که بزرگتر شدیم، انس و الفت ما با کتاب بیشتر هم شد. از همان کلاس اول دبستان پیدا کردن حروف الفبایی که تازه یاد گرفته بودیم و بعدتر خواندن دست و پا شکسته کتابها باعث میشد، بیشتر از آنکه اسباب بازی داشته باشیم، کتاب داشته باشیم.
قصه دوم. چیزی حدود سه ماه قبل
نوروز امسال، وقتی میهمان خانه پدری بودیم، پدر دو تا جعبه موز جلویمان گذاشت و گفت: «اونایی رو که میخوای بردار، بقیهش رو هم میخوام بدم به کتابخونه» توی جعبهها پر بود از همان کتابهای دوران کودکی. همانهایی که بخش قابل توجهی از خاطرات آن روزها بودند.
از میان آن دو جعبه، کلی کتاب برای فرزندم، سوا کردم و کنار گذاشتم. اگر میشد، همه را بر میداشتم، اما به این فکر کردم که لازم است بچههای دیگر هم این کتابهای مفید و ارزشمند و اغلب کمیاب را بخوانند.
همان موقع از سر یک کنجکاوی ناخواسته، به شناسنامه کتابها دقت کردم. تیراژ کتابهای آن موقع عددهای عجیبی داشتند. برخی ۳۰ هزار نسخه، برخی ۲۵ هزار نسخه و کمترین عددی که میشد یافت شمارگان ۱۰ هزار نسخه بود. اعدادی که کمترین آن چندبرابر مجموع دور چاپهای کتابهای این زمان است. همان موقع با خودم فکر کردم، آن زمان با جمعیتی حدود نیمی از جمعیت اکنون، چرا تیراژ کتابهای آن موقع دستکم ۱۰ برابر حالا بود؟
توی همان کتابها، بودند داستانهایی که تیراژ کلی و مجموع تعداد چاپهای خود را هم ثبت کرده بودند. باورتان میشود، یکی از کتابها تا آن زمان، یعنی اواسط دهه ۶۰، نزدیک به ۳۰۰ هزار نسخه چاپ شده بود؟ شبیه افسانه است.
قصه سوم. چیزی حدود دو ماه قبل
امسال با همسر و فرزند کوچکمان به نمایشگاه کتاب رفتیم. دلیل اصلی و اول حضور در شهر آفتاب، خرید کتاب برای دخترکمان بود که سعی کردهایم از همین روزهای کمتر از یکسالگی او را به کتاب علاقهمند کنیم و خوشبختانه تا اینجا هم موفق بودهایم.
برای همین تقریبا فقط سالنهای ناشران کتاب کودک و نوجوان را دیدیم و البته که هرچه گشتیم، آنچه میخواستیم را کمتر یافتیم.
با عرض معذرت از همه ناشران این حوزه، اما کتابهایی که برای کودکان امروز منتشر میشوند، اغلب دستکم یک ایراد اساسی را دارند. یا تصویرسازیهای افتضاح دارند و حتی پدر و مادرها را جذب نمیکنند (چه برسد به کودکان) یا به لحاظ محتوایی اشکالات جدی دارند، یا ترجمه داستانهای خارجی است که هیچ سنخیتی با سبک زندگی ما ندارند و شاید فقط به خاطر کپیکاری تصویرسازیهای نسبتا خوبشان، مشمول عنایت ناشران و ترجمه شدهاند و یا قیمت بالایی دارند.
از آن همه کتابگردی، فقط چند کتاب به دردبخور یافتیم که تعدادشان به اندازه انگشتهای دودست هم نمیرسید.
ضمنا تیراژ کتابها هم در زمانه کنونی هم قابل پیشبینی است و اگر کتابی ۲هزار نسخه شمارگان داشته باشد، یعنی پرتیراژ است!
قصه چهارم. همین امروز و فرداهای نه چندان خوب
۱۸ تیرماه، سالگرد درگذشت مردی است که در خاطرات ما نقشی جدی و مهم دارد. برای همین روز از دست دادن مهدی آذریزدی را روز ملی ادبیات کودک نامیدهاند. همان نویسنده یزدی که سالها پیش مجموعه از قصههای مثنوی و کلیله و دمنه و قاوسنامه را برای کودکان و نوجوان بازنویسی و در قالب مجموعهای با عنوان «قصههای خوب برای بچههای خوب» منتشر کرد و با آن عینک تهاستکانیاش محبوب مایی شد که حالا وقتی قد کشیدهایم میفهمیم، خالق آن داستانهای شیرینِ مثل قطاب و باقلوا چه کسی بوده است.
حالا ما چند تا از این نویسندگان داریم. چند تا مثل مهدی آذریزدی، هوشنگ مرادیکرمانی، مصطفی رحماندوست و... داریم تا برای بچههای امروز هم مثل دیروز روایتهایی ناب و تر و تازه داشته باشند. اگر تعدادشان بیشتر از انگشتهای دو دست هست، چرا دیده نمیشوند؟ چرا ناشران دلشان نمیآید در این حوزه کار کنند و برای بچههای امروز هم کتابهایی باکیفیت و با تیراژهای بالا تولید کنند؟ چرا بچههای امروز ما دچار فقر مفرط در حوزه ادبیات و کتاب مواجه هستند؟ این چراها را چه کسانی باید پاسخ بگویند؟
متاسفیم که بگویم، بچههای این دوره، نه کتاب خوب دارند، نه کتابخوان خوب دارند و نه میتوانند از بین بازیهای کامپیوتری و کتاب دومی را انتخاب کنند.
نسل امروز، قرار است برای فردای این کشور تصمیم بگیرد و کار کند؟ چه دادهایم که از آنها بخواهیم چیزی به این مملکت برگردانند؟ چه کاری در این حوزه مهم شکل گرفته و نتیجه داده است؟ بچههای امروز بیش از هر زمان دیگری با کتاب فاصله دارند.
این روزها اولا کتاب خوب کم پیدا میشود. دوم آنکه پدر و مادرها در میان همه مخارج و مشغلههای خود کمتر برای کتاب خریدن و خواندن آن برای کودکانشان جایی باقی میگذارند. مسئولان و سیاستگذاران هم که طبق معمول نقشی بیبدیل در این اتفاق ناگوار دارند.
اگر نگاهی به اطرافمان بکنیم، به نتایج عجیبی میرسیم، آدم بزرگهای امروز، همان کودکان دیروزی هستند که با کتاب موانست داشتند. بخشی از سر و صداها، دعواها، تصادفات، رفتارهای خلاف فرهنگ، بیادبیها، ناهنجاریها و... حاصل رفتار و گفتار آدمهایی است که در گذشته کتاب خواندهاند. حالا تصور کنید چیزی حدود ۳۰ سال بعد، آدمبزرگهای فردا که امروز تقریبا با کتاب (جز کتاب درسی و از سر اجبار) رابطهای ندارند، چه دنیایی را خلق میکنند؟
ما امروز مسئول آینده کشورمان هستیم. آیندهای که نسل بعد از ما میسازد و ما در ساختن این نسل، اگر کمکاری نکرده باشیم (که کرده و میکنیم) دستکم دقت نداشتهایم.