پرونده جنایتی که در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ علیه کشورمان صورت گرفت هنوز بسته نشده و نیاز به مرور دارد تا با مهندسی معکوس دشمن و سوءاستفاده از سکوتی که به دلیل خاطرات تلخ آن روز گهگاه از سوی برخی مطلعین میبینیم به نفع قاتلان سوءاستفاده نشود. فاجعه ترور شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانشان به قدری عمیق است که هنوز بعد از گذشت چهار دهه انقلاب خلاءشان را حس میکند. بر همین اساس سکانسهایی از این پرونده را با هم مرور کرده و ورق میزنیم
سکانس اول: شوک
صدای مهیبی مردم را از کیلومترها دورتر متوجه فاجعه میکند، همه سعی دارند بفهمند چه خبری شده و چه کسانی آسیب دیدهاند؟ درست است شهر به صدای تیراندازی که هر از چندی به واسطه ترورهای کور منافقین به مردم و البته تیرهای هوایی برای آنهایی که سعی در شرارت دارند و نیروهای حفاظتی در تلاش برای متوقف کردنشان هستند عادت کرده است اما انفجاری به این بزرگی را نمیتواند تحمل کند. شاید عدهای که بمباران فرودگاه مهرآباد را در شهریور سال پیش به خاطر داشتند تصور کردند که باز بمبارانی توسط رژیم بعث صورت گرفته است اما رفته رفته اخبار ناگواری از واقعه مهیب خبر میداد.
ماجرا از این قرار بود که روز یکشنبه ۷ تیر ۱۳۶۰، تعدادی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، اعضای هیأت دولت و رئیس قوه قضاییه جلسه داشتند تا تصمیم مهمی بگیرند. چند روز از عزل بنیصدر خائن گذشته و حزب میخواهد هوشیاری را به مردم بازگرداند. پس از پایان قرائت قرآن کریم و اعلام برنامه، آیتالله بهشتی آغاز سخن میکند. دکتر بهشتی سخنانش را با این جملات آغاز کرد: «ما بار دیگر نباید اجازه دهیم، استعمارگران برای ما مهرهسازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند. تلاش کنیم کسانی را که متعهد به مکتب هستند و سرنوشت مردم را به بازی نمیگیرند، انتخاب شوند»
شهید بهشتی کمی مکث میکند شاید بوی بهشت به مشامش میرسد و بعد... در کمتر از ثانیهای از سالن جز تلی از خاک چیزی باقی نماند. بیش از هفتاد تن از بهترین عزیزان انقلاب، زیر خروارها خاک به شهادت رسیدند این آخرین کاری بود که برای آگاهی مردم و نشان دادن چهره پلید گروهکهای معاند صورت گرفت.
سکانس دوم: نفاق برای نفوذ
از چند ماه قبل از فاجعهای که شهید بهشتی و یارانش را از انقلاب بگیرد فضای کشور جو مسمومی در مورد شهید بهشتی پیدا کرده بود. شایعات هر روز بزرگتر و خطرناکتر میشود. شایعات از این نقطه شروع شد که بهشتی فئودالزاده است و خانه چندین متری در شمال شهر دارد اما به تهمت قتل طالقانی رسید!
اوضاع طوری شده بود که شهید بهشتی به هر شهر و دیاری میرفت و در هر جلسهای برای سخنرانی حاضر میشد مردم متدین و ناآگاه را بر ضد او تحریک میکردند. آنها میآمدند مجلس را به هم میزدند و مانع از سخنان او میشدند. وقتی مرحوم آیتالله طالقانی به رحمت خدا رفت، شایع کردند بهشتی او را مسموم ساخت. برای این کار بود! در تشییع جنازه برخی شعار میدادند: «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» (از مقاله چگونه متدینین و روحانیون را علیه شهید بهشتی بسیج کردند؟)
هر وقت به بهشتی گفته می شد: «آقا! بروید در رادیو و تلویزیون، جواب تهمتها را بدهید»، میگفت: «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم. خدا خودش همه کارها را درست میکند». همه اینها اتفاق افتاد تا نفوذ صورت بگیرد و کمتر کسی بود که مقابل آن هجمهها دنبال پیدا کردن اصل مطلب باشد. آن روز که مانند امروز شبکههای مجازی و دسترسی به اینترنت وجود نداشت دشمن میتوانست در افکار عمومی نفوذ کند و امروز هم اگر هشیار نباشیم همین اتفاق رخ خواهد داد.
سکانس سوم: پشیمانی
دو ماه از فاجعه گذشته و همه پشیمانند. در خاطرات زیادی از بزرگان خواندیم که بعد از شهادت شهید بهشتی، دوست و دشمن گریه کردند. خیلیها آمدند و از نزدیکان او میخواستند اگر او را در خواب دید، حلالیت بطلبند. هر چند که میگویند روح بزرگوار بهشتی مطمئنا نادانها را بخشیده اما انقلابیها میتوانند آنهایی که با دشمن به دلیل سطحینگری و فریب خوردن همراه شدند تا راه نفوذ برای ترور پیدا شود را حلال نکنند. همین عدم بصیرت بود که باعث ایجاد شکاف و رخ دادن فاجعه هفتم تیر شد. همین رویه بود که به نفوذ رسید تا بهترین و مخلصترین مسئولان را از انقلاب بگیرد. پشیمانی که مردم آن زمان نسبت به قضاوتهای عجولانهشان داشتند حتما نمیتواند بهشتی را به انقلاب برگرداند اما میتواند مانعی ایجاد کند برای برخورد نامناسب با امثال بهشتیها. میتواند درس عبرتی شود برای نسل جدید تا بدون سند حرفی را از دشمن قبول نکنند.
سکانس چهارم: متهم از دید راویان
همه میگویند کلاهی مقصر است. انگشت اتهام را به سمت کلاهی نشانه میروند و با آب و تاب از رفتارهای مشکوکش سخن میگویند. راست هم میگویند کلاهی کسی که از دل منافقین به قلب حزب جمهوری نفوذ کرده بود بمب را در حزب جا گذاشت و در رفت اما انگار خیلیها فراموش کردند که قبل از کلاهی جهل عمومی بهشتی را ترور کرد.
امیرسعید نقیزاده: واحد تشکیلات حزب جمهوری اسلامی که زیرنظر شهید جواد مالکی اداره میشد کلاهی را جذب حزب کرده بود. در واقع بیشترین ارتباط کلاهی با جواد مالکی بود و اگر وی شهید نمیشد شاید دید افراد نسبت به او بد میشد.
علیرضا نادعلی همکار نزدیک کلاهی در حزب که توسط شهید مالکی عضو حزب مرکز شد: نمیدانم کلاهی چطور با حزب آشنا شده بود و چه کسی او را به آنجا آورده بود اما در ظاهر فرد زرنگی بود. ما مسئول تدارکات و تبلیغات بودیم، مثلا ما جزواتی را برای رهبران حزب آماده میکردیم که درجهبندی داشت و از درجه ۱ شروع میشد تا درجههای پایینتر که برای اعضای عادی حزب بود. در حزب ما نه نگهبان خاصی داشتیم، نه اسلحهای داشتیم و نه حتی دستگاهی برای بازرسی بدنی افراد. حتی یک زمانی یکی از دوستان برای اینکه نشان دهد چقدر امنیت فضای حزب پایین است در لای روزنامه اسلحهای را گذاشته بود و با خود به داخل حزب آورد و کسی هم متوجه نشده بود! شاید اگر کلاهی آن کار را انجام نمیداد و در حزب میماند تا یک ماه بعد به سمت معاون تشکیلات حزب ارتقا پیدا میکرد. آقای حسین فریدون برادر آقای دکتر حسن روحانی هم در حزب مشغول بود و با ما رفاقتی داشت.
روایتی از نادعلی که شهید لاجوردی برای شناسایی کلاهی با او تماس گرفت: سال ۶۱ شهید لاجوردی با من تماس گرفتند و گفتند سریع خودت را به اوین برسان. شهید لاجوردی من را به بهداری اوین بردند و گفتند ببین این فرد همان کلاهی است؟ من بدن آن فرد را که دیدم به شدت شبیه کلاهی بود. مثلا کلاهی یک خال کف پایش داشت و این فرد هم دقیقا همان خال را داشت. کلاهی به خاطر یک تصادف ابروی سمت راستش خط داشت که این فرد هم همان را داشت. اما بدنش به شدت ورم کرده و صورتش سیاه شده بود و دکترها به شدت تلاش میکردند زنده نگهش دارند. به شهید لاجوردی گفتم ۷۰-۶۰ درصد شبیه کلاهی است. شهید لاجوردی گفتند داروی نظافت خورده و به همین دلیل به این شکل در آمده است. آن فرد به هوش آمد مشخص شد اصالتا اهل یکی از روستاهای همدان است.
علیاکبر ولایتی: در جلسهای در سالن کناری بودم که دیدیم صدای انفجاری آمد. یک وقت کسی از بین ما گفت: «این سالنی که بود، دیگر نیست.» سقف سالن به زمین متصل و با خاک یکسان شده بود. بیل و کلنگ آوردند، ولی سقف یکپارچه و بتونی، به شکلی کامل فرود آمده بود. جرثقیلی را از سرچشمه آوردند که این طاق را بلند کند، ولی جرثقیل زورش نرسید، به جای اینکه بتون بلند شود، ته جرثقیل بلند شد. رفتند یک جرثقیل بزرگتر آوردند که در داخل نمیآمد. سر در را خراب و سقف را بلند کردند. جرثقیل بزرگ هم یک دفعه در رفت و افتاد. بعضیها را در این کند و کاوها در آوردند علت اینکه عدهای زنده ماندند این بود که صندلیهای آنجا صندلیهای آهنی ارج بود.
سکانس پنجم: شبهات
در این سالها سعی شده شبهات زیادی از این داستان برای مردم بازگو شود و البته اغلب شبهاتی بیپایه و اساس بوده که توسط رسانههای معاند بیان میشده به یکی از این شبهات که توسط بنی صدر بیان شده میپردازیم تا بر نفاقافکنی او بیشتر پی ببریم، او در یوتوب گفته: «من در منزل شهید لقایی مخفی بودم (پس از عزل از ریاست جمهوری). شب صدای انفجار شنیده شد. معلوم شد که محل حزب جمهوری اسلامی بوده و آقای بهشتی و ۱۲۰ نفر دیگر، بلکه بیشتر، کشته شدند. وقتی هم که همان روز دو نفر از سوی سازمان مجاهدین خلق در آن مخفیگاه نزد من آمدند، از آنها پرسیدم که آیا این کار شما بود؟ آنها گفتند نه، کار ما نبود. از ستاد ارتش پرسیدم، چون هنوز ارتباط وجود داشت، که این کار کی بود و اطلاعات ارتش در این مورد چه میگوید؟ آنها پاسخ دادند که این کار، کار مهندسی نظامی است.» این اظهارات سخیف است اما بارها توسط رسانههای معاندی چون بیبیسی فارسی نقل شده در حالی که مسعود رجوی سرکرده مفسد منافقان بارها و بارها درباره این ترور صحبت کرده و در یکی از این ملاقاتها صریحاً در مورد مسئولیت سازمان در انفجار هفتم تیر سخن میگوید. بعد از سقوط رژیم بعثی صدام در عراق، نوارهای فیلمبرداری شده از ملاقاتها و مذاکرات فوق سری رجوی با مقامات اطلاعاتی و امنیتی این رژیم کشف شد و تعدادی از آنها در اروپا منتشر گردید. مسعود رجوی در یکی از این ملاقاتها صریحاً در مورد مسئولیت سازمان در انفجار هفتم تیر سخن می گوید.
سکانس ششم: سوالات بیپاسخ
به نظر میرسد که باید سوالاتی را مطرح و در پیپاسخ مناسب برای آن باشیم تا اجازه شبهه ایجاد کردن معاندین و تشکیک در دل مردم راه نیابد و از مهندسی فاجعه به نفع دشمن جلوگیری کنیم.
چرا کمتر با بازماندگان فاجعه ترور در رسانههای عمومی گفت و گو شده؟! آیا بلند کردن سقف بتونی و سقوط مجدد آن روی مجروحان عمدی وجود داشته؟ چرا پیگیری بیشتر نمیشود که کلاهی برای چه دلیل وقتی میتوانسته با کمک کس دیگر انفجار را انجام و خودش همچنان نفوذی باشد جایگاه خودش را از دست میدهد تا ترور صورت بگیرد؟ آیا باز هم نفوذی وجود داشته که اطلاعات را در صورت زنده ماندن افراد مخابره کرده و مجددا جاسوسی کند؟ چرا حزب با وجود تذکر اعضا که اسلحه را به درون میبرد تلاشی برای تامین امنیت نمیکند آن هم در سالهای ترور؟ آیا کسی مانع میشود؟ و شاید چندین چرای دیگری که پاسخ به آنها مانع تحریف فاجعه خواهد شد.
سکانس هفتم: ورود ممنوع به منافق
مهمترین بخش بازخوانی پرونده اینجاست که از پرونده برای آینده درسهایی گرفته شود که مانند تابلوی ورود ممنوع مانع تکرار آن فجایع شود. شاید اولین نکتهای که باید یادمان بماند این است که در مقابل هجمهها و تهمتها به افرادی که انقلابی بودنشان را ثابت کردهاند با تحقیق پیش برویم هر چند که سابقه افراد آنها را مصون نگه نمیدارد اما زودباوری هم نباید شکافی ایجاد کند که نیروهای خدوممان را با دستان خودمان در چنگال تروریستها بیندازیم.
مائده شیرپور