150
آهسته در حال بهبود
او گزارش داد که مردم سراسر پاکستان برای همسرش دعا میکنند.
صبح روز بعد، ریچارد هنوز در کش و قوس حیات بود. پزشکان تصمیم گرفتند که عمل جراحی ضروری دیگری برای تلاش به منظور توقف خونریزی، انجام دهند. تمام ما در حال دعا کردن بودیم. من نزدیک بیمارستان مانده بودم، همانطور که بسیاری دیگر از کسانی که عاشق ریچارد بودند نیز در آنجا مانده بودند. حدود ساعت ۱۱ صبح، رئیسجمهور کرزای از کابل زنگ زد و با کتی صحبت کرد. او گفت: «لطفاً به همسرت بگو که ما نیاز داریم به افغانستان برگردد.» زمانی که آن دو مشغول صحبت بودند، بوق پشتخطی برای کتی به صدا در آمد. رئیسجمهور زرداری بود که وعده کرده بود دوباره زنگ بزند. ریچارد خوشحال میشد اگر ميفهمید این همه آدم برجسته چندین ساعت پشت سرهم درباره هیچ چیز جز او صحبت نمیکردند.
اواخر بعدازظهر، جراح ریچارد که از قضا اهل لاهور پاکستان بود، گزارش داد که حال ریچارد «آهسته در حال بهبود» است، اگرچه او در شرایط خطرناکی قرار دارد. پزشکان تحت تاثیر سرعت بهبود او قرار گرفته بودند و از نبردی که در مقابل بیماری برای زندگیاش کرده بود، حیران بودند. برای ما که او را ميشناختیم و عاشقش بودیم، این امر ابداً مایه تعجب نبود.
بعدازظهر دوشنبه، در حالی که شرایط بسیار مشابه قبل بود، کتی و خانوادهاش تصمیم گرفتند به من و رئیسجمهور اوباما در وزارت خارجه ملحق شوند تا در مراسم استقبال از هیئتهای دیپلماتیک در روزهای تعطیل بپیوندند. من به مهمانان در اتاق بنجامین فرانکلین در طبقه هشتم خوشامد گفتم و سخنانم را با جملاتی درباره دوستمان که چند خیابان آنطرفتر در حال دست و پنجه نرم کردن با زندگی بود، شروع کردم. سپس گفتم پزشکان «چیزی را متوجه شدند که دیپلماتها و دیکتاتورهای سراسر جهان، مدتها پیش آن را فهمیده بودند: هیچکس سرسختتر و مقاومتر از ریچارد هالبروک نیست.»
تنها چند ساعت بعد، اوضاع به سمت بدتر شدن تغییر مسیر داد. حدود ساعت ۸ شب، ۱۳ دسامبر ۲۰۱۰، ریچارد هالبروک از دنیا رفت. او دقیقاً شصت و نه سال داشت. پزشکان او از اینکه نتوانستند جانش را نجات دهند، آشکارا ناراحت بودند اما اظهار داشتند ریچارد با عزتی نادر در حالی که از چنین حادثه آسیبزایی رنج ميبرد، وارد بیمارستان شد. من بیسر و صدا با خانواده ریچارد، کتی، پسران ریچارد، دیوید و آنتونی، فرزندان ناتنیاش، الیزابت و کریس؛ دخترخواندهاش سارا ملاقات کردم و سپس از پلهها پایین آمدم تا به جمعیت دوستان و همکارانش بپیوندم. با چشمانی اشکبار دست در دست هم درباره ضرورت تجلیل از زندگی او و ادامه کارهایی که خود را بسیار وقف آن کرده بود، صحبت ميکردیم.
با صدای بلند، بیانيه رسمی صادر شده را برای کسانی که گردهم آمده بودند خواندم: «امروز آمریکا یکی از قهرمانان شرزه و کسی که بیش از همه خود را وقف خدمتگزاری مردم کرده بود، از دست داد. ریچارد هالبروک به کشوری که عاشقش بود، قریب به نیمقرن خدمت کرد و همیشه با استعداد متمایز و عزم راسخ بیهمتا، آمریکا را در مناطق جنگی دورافتاده و گفتوگوهای صلح در سطح بالا، نمایندگی ميکرد.
151
ريچارد، ريچارد بود
«او نمونهای از سیاستمداران واقعی بود که همین امر، درگذشت او را دردناکتر میکند.». من از تیم پزشکی و هر کسی که در طول چند روز گذشته دعا و حمایت کرده بود، تشکر کردم و گفتم: «همانگونه که دقیقاً انتظارش را داشتیم، ریچارد تا انتها اهل مبارزه بود. پزشکان او از قدرت و اراده اش تعجب میکردند، اما برای دوستانش، ریچارد، ریچارد بود.»
هر کسی داستان و خاطره مورد علاقه خود درباره این مرد بزرگ را برای دیگران تعریف میکرد. پس از مدتی، در حرکتی که فکر ميکردم ریچارد آن را تایید خواهد کرد، گروه بزرگی از ما به سمت بار در نزدیکی هتل «ریتز کارلتون» حرکت کردیم. چند ساعت بعد را در آنجا به گرامیداشت، ادای احترام و تجلیل از زندگی ریچارد پرداختیم. هر کس ماجرایی عالی برای گفتن داشت، به یک اندازه هم ميخندیدیم و هم گریه ميکردیم، گاهی اوقات هم هر دو را با هم داشتیم. ریچارد یک نسل کامل از دیپلماتها را تربیت کرده بود و بسیاری از آنان با انگیزه درباره اینکه او مربی زندگی و کارشان بود، سخن ميگفتند.
«دان فلدمن» گفت در مسیر رفتن به بیمارستان، ریچارد به او گفته بود تیمش در وزارت خارجه «بهترین تیمی بودند که تاکنون با آنها کار کرده بود.»
در اواسط ماه ژانویه، دوستان و همکاران بیشمار ریچارد از سراسر جهان در «مرکز (هنری) کندی» در واشنگتن برای برگزاری مجلس یادبود گردهم آمدند. در میان ستایشگران (ریچارد)، رئیسجمهور اوباما و همسرم نیز بودند. من آخر از همه صحبت کردم. با نگاهی به جمعیت انبوه که گواهی بر نبوغ دوستیابی ریچارد بود، به یاد آوردم که فقدان او در کنارم چقدر سخت است. (خطاب به جمعیت) گفتم: «در هر دورهای و قطعاً در زمان ما، افراد اندکی وجود دارند که قادرند بگویند، من جنگ را متوقف کردهام. باعث صلح شدهام. جانها را نجات دادهام. زخمهاي کشوری را التیام بخشیدهام. ریچارد این کارها را کرد. این یک فقدان شخصی و فقدانی برای کشورمان است. ما وظایف سنگینی در پیشرو داریم و بهتر این است بگویم، اگر ریچارد اینجا بود، به همه ما درباره آنچه که نیاز به انجام آن داریم، انرژی و انگیزه بسیار ميداد.»
نمیتوانستم اجازه دهم که مرگ ریچارد، کاری را که او به آن تعهد بسیار داشت، از مسیر خارج کند. تیم او هم احساس مشابهی داشتند. ما درباره ایده یک سخنرانی مهم در مورد چشمانداز صلح و آشتی در افغانستان بحث کردیم. من مطمئن بودم که ریچارد از ما ميخواست که به این کارها ادامه دهیم. بنابراین غصه را کنار گذاشتیم و به کار چسبیدیم.
من از «فرانک روگی یرو» خواستم به عنوان نماینده ویژه ما مشغول به کار شود و در اولین هفته ژانویه ۲۰۱۱ او را به کابل و اسلامآباد فرستادم تا کرزای و زرداری را در مورد آنچه برای گفتنش برنامهریزی کرده بودم، توجیه کند. در صدد بودم تاکید و انگیزه زیادی به ایده مصالحه با طالبان بدهم و ما از آنان ميخواستیم تا آماده شوند.
152
بيانيه ارتش تبلیغاتی طالبان
کرزای با اشتیاق (اما در عین حال) بدبینی، مشغول چنین کاری بود. او پرسید: «تو واقعاً درباره چه چیزی با طالبان صحبت میکنی؟» او هم مانند پاکستانیها، نگران این بود که بدون او با طالبانی توافقی کنیم که احتمالاً او را در معرض خطر قرار دهد.
هنگامی که با تیم (هالبروک) در واشنگتن بر روی سخنرانی کار ميکردیم، «روگی یرو» برای برگزاری دومین جلسه با «راد - الف»، رابط طالبان، عازم قطر شد. ما همچنان نگران مشروعیت و توانایی او برای نتیجه بخشی بودیم، بنابراین «روگی یرو» آزمونی را پیشنهاد کرد. او از «راد - الف» خواست تا ارتش تبلیغاتی طالبان بیانیهای با جملههایی خاص را منتشر کند. اگر آنان چنین ميکردند، ميفهمیدیم که او دسترسی واقعی دارد. در عوض «روگی یرو» به «راد - الف» گفت من در سخنرانی آتیام، باب مصالحه را با ادبیاتی صریحتر از آنچه که هر مسئول آمریکایی تاکنون استفاده کرده است، خواهم گشود. «راد - الف» پذیرفت و وعده کرد که این پیغام را برای رؤسای خود بفرستد. بعدها، بیانیهای با همان جملات و ادبیات وعده داده شده، منتشر شد.
پیش از اینکه من سخنرانی را نهایی کنم، نیاز داشتم تا درباره جایگزین همیشگی هالبروک تصمیم بگیرم. پر کردن جای خالی غیرممکن بود اما ما به یک دیپلمات ارشد دیگر نیاز داشتیم تا تیمش را رهبری کند و تلاشها را رو به پیشرفت سوق دهد.
توجهم به یک سفیر بازنشسته بسیار مورد احترام، «مارک گروسمن» معطوف شد که او را در وقتی که در ترکیه خدمت ميکرد، ملاقات کرده بودم. «مارک» انسان ساکت و متواضعی بود و تفاوت قابل توجهی با ریچارد داشت، اما مهارتهای غیرمعمول و ماهرانهای را وارد کار کرده بود.
در اواسط فوریه، با هواپیما به نیویورک سفر کردم و به «(مرکز) جامعه آسیا»، جایی که زمانی ریچارد رئیس هیئت مدیره آنجا بود رفتم تا به یاد او سخنرانی کنم. این کار، پس از آن، تبدیل به یک رسم سالیانه گشت. سخنانم را با ارائه اخبار جدید در مورد افزایش نیروهای نظامی و فعالیتهای غیرنظامی که رئیسجمهور اوباما آن را در «وست پوینت» اعلام کرده بود، آغاز کردم. سپس توضیح دادم که ما در حال انجام سومین (مرحله) افزایش (فعالیتهای) دیپلماتیک با هدف هدایت جنگ به سمت نتیجه سیاسی هستیم که اتحاد بین طالبان و القاعده را از بین ميبرد، به شورش پایان ميدهد و کمک ميکند تا افغانستان و منطقهاي باثباتتر شکل بگیرد و این چیزی بود که در سال ۲۰۰۹ در جریان بررسی راهبردی با رئیسجمهور اوباما استدلال ميکردم. اکنون این بررسی رو به جلو و مرکز حرکت ميکرد.
برای فهم راهبرد ما، مهم بود که تفاوت بین تروریستهای القاعده که در یازده سپتامبر به ما حمله کرده بودند و افراطگرایان افغانی طالبان که شورشی را علیه دولت کابل به راه انداخته بودند، برای مردم آمریکا روشن شود. طالبان، بهای سنگینی برای تصمیمشان در سال ۲۰۰۱ مبنی بر به مبارزه طلبیدن جامعه بینالمللی و حمایت از القاعده پرداخته بود.
153
تغییر ماهرانه در ادبیات کلامی
طالبان، بهای سنگینی برای تصمیمشان در سال ۲۰۰۱ مبنی بر به مبارزه طلبیدن جامعه بینالمللی و حمایت از القاعده پرداخته بود. اکنون، فشار رو به افزایش مبارزه نظامی ما آنان را به اتخاذ تصمیم مشابهی وادار کرده بود. اگر طالبان ملاکهاي سهگانه را ميپذیرفت، ميتوانستند به جامعه افغانستان بپیوندند. من گفتم: «این بهای رسیدن به راهحل سیاسی و پایان دادن به اقدامات نظامی است که رهبری آنان را هدف قرار داده و به ردههاي (نظامی) آنان تلفات زیاد وارد کرده است،» از جمله (این اقدامات) تغییر ماهرانه اما مهم در ادبیات کلامی بود که این اقدامات را به جای اینکه پیششرط بداند، نتیجه ضروری هر نوع مذاکرهای تلقی مينمود. این یک تغییر اعلام شده بود، اما راه را برای گفتوگوهای مستقیم هموار ميکرد.
من همانگونه که بارها در گذشته اذعان کرده بودم، برای بسیاری از آمریکاییها پس سالیان طولانی جنگ، هضم فتح باب مذاکرات با طالبان مشکل بود. پیوستن جنگجویان دونپایه (به جامعه افغانها) به اندازه کافی نفرتانگیز بود؛ (اما) گفتوگوی مستقیم با فرماندهان عالی (طالبان) به طور کلی مسئله متفاوتی بود. اگر مجبور بودیم تنها با دوستمانمان صحبت کنیم، دیپلماسی کار سادهای بود. صلح اینگونه به وجود نمیآید. رؤسای جمهور (آمریکا) در طول جنگ سرد این نکته را هنگامی که درباره توافقنامههاي کنترل سلاح با شوروی مذاکره ميکردند، دریافته بودند. همانگونه که رئیسجمهور کندی آن را اینگونه تعبیر کرده بود: «بیایید هرگز از سر ترس مذاکره نکنیم، اما هرگز از مذاکره کردن هم نترسیم.» ریچارد هالبروک این نکته را در عمر کاریاش عملی کرد. با یک ظالم ستمگر زشتخو مانند میلوسویچ مذاکره کرد، زیرا این بهترین راه برای پایان جنگ بود.
من سخنرانیام را با درخواست از پاکستان، هند و سایر ملتهاي منطقه برای حمایت از روند صلح و آشتی که القاعده را منزوی ميکرد و به همگان، حس جدیدی از امنیت ميداد، به پایان رساندم. اگر همسایگان افغانستان، این کشور را همچنان عرصهای برای نشان دادن رقابتهایشان ميدیدند، صلح هیچگاه به ثمر نمینشست. این کار، دیپلماسی ساعیانهای فراوانی ميطلبید، اما نیاز داشتیم وارد بازی افغانها و بازی منطقه شویم.
این سخنرانی بازتاب رسانهای کمی در داخل داشت، اما بر پایتختهاي خارجی به خصوص کابل و اسلامآباد اثر حقیقی داشت. تمام طرفها اکنون ميدانستند که ما در مورد پیگیری روند صلح با طالبان، جدی هستیم. یکی از دیپلماتها در کابل اثر (سخنرانی) را «جابجایی (بر اثر) زمینلرزه» توصیف کرده بود که تمام طرفها را فعالانه به پیگیری صلح، تشویق ميکند.
حمله موفقیتآمیز یگان فوق ویژه نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا که منجر به کشته شدن اسامه بنلادن در خانهاش در ابوتاباد پاکستان در مي۲۰۱۱ گردید، پیروزی بزرگی در جنگ علیه القاعده و باعث تیرگی مجدد در روابط ما با پاکستان بود که پیش از این نیز تیره و تار بود. اما من فکر ميکردم (این رویداد) ممکن است اهرمهاي جدید برایمان فراهم کند. پنج روز پس از حمله، «روگی یرو» برای بار سوم با «راد - الف»، اینبار در مونیخ دیدار کرد.
154
محلی امن برای مذاکرات آینده
من به او گفتم که پیام مستقیمی از طرف من به آنان بدهد: بنلادن مرده است؛ وقت آن است که یکبار برای همیشه از طالبان جدا شوید، خودتان را نجات دهید و موجب صلح گردید.
«راد - الف» به نظر نمیرسید درباره از دست دادن بنلادن اندوهگین باشد و برای مذاکره با ما علاقمند باقی مانده بود.
ما در مورد تدابیر اعتمادساز که هر دو طرف ميتوانند اتخاذ کنند، بحث کردیم. ما از طالبان ميخواستیم که بیانیههاي علنی جدایی خودشان از القاعده و تروریسم بینالمللی را اعلام کنند و نسبت به شرکت در روند صلح با کرزای و دولت او متعهد باشند. طالبان ميخواست اجازه داشته باشد که دفتر سیاسی در قطر تاسیس کند تا محلی امن برای مذاکرات آینده و تعاملات فراهم شود. ما در اینباره دید بازی داشتیم اما چالشهاي گوناگونی را موجب ميشد. بسیاری از رهبران طالبان توسط جامعه بینالمللی به عنوان تروریست تلقی ميشدند و نميتوانستند در ملأعام بدون روبرو شدن با خطرات قانونی ظاهر شوند. پاکستان هم باید برای رفت و آمدن علنی باید موافقت ميکرد.
این احتمال وجود داشت که کرزای دفتر طالبان در قطر را به عنوان یک تهدید مستقیم برای مشروعیت و قدرت خود بداند. تمام این دغدغهها به نظر، قابل مدیریت اما نیازمند دپیلماسی دقیق بود.
به عنوان اولین گام، توافق کردیم که بر روی رفع تعداد کمی از تحریمهاي اعضای کلیدی طالبان که در لیست تحریمهاي تروریستی بودند، کار کنیم. این تحریمها، مسافرت آنان را ممنوع کرده بودند. به زودی شورای امنیت سازمان ملل موافقت کرد که لیست طالبان و القاعده را جدا کند و با آنان رفتار جداگانهای داشته باشد - تظاهر آشکار تمایزی که در سخنرانیام آن را مطرح کرده بودم - که به ما به شکل قابل توجهی انعطاف بیشتری ميداد. طالبان هنوز خواستار آزادی جنگجویانش از گوانتانامو بود، اما (این اقدام) قدمی نبود که ما در آن زمان خواهان برداشتنش باشیم.
در اواسط ماه می، مقامات افغانی در کابل، مقداری از گفتوگوهای مخفی ما را درز دادند و «آقا» را به عنوان رابط طالبان به واشنگتنپست و هفتهنامه آلمانی «اشپیگل» معرفی کردند. به شکل خصوصی، طالبان دریافته بود که درز اطلاعات از جانب ما نبوده است، اما به شکل عمومی، ابراز خشم کرد و گفتوگوهای آتی را متوقف نمود. پیش از آن، مقامات پاکستانی به دلیل حمله به خانه بنلادن خشمگین و نسبت به اینکه آنان در گفتوگوهایمان با طالبان کنار گذاشته شده بودند، عصبانی بودند. ما باید برای سامانبخشی به اوضاع خیز بر ميداشتیم. به اسلامآباد رفتم و اولینبار با پاکستانیها درباره اندازه ارتباطاتمان (با طالبان) گفتوگو نمودم و درخواست کردم تا «الف - راد» را تنبیه نکنند. من همچنین از «روگی یرو» خواستم به دوحه برود و از طریق قطریها، پیامی را به طالبان بدهد و از آنان بخواهد که به میز مذاکرات بازگردند. در اوايل ماه جولای، قطریها، گزارش کردند که «آقا» مایل به بازگشت (به مذاکرات) است.
155
سریعتر پیش بروید
در ماه آگوست، گفتوگوها از سر گرفته شد. «راد - الف» به «روگی یرو» نامه اي برای رئیسجمهور اوباما ارائه کرد که ميگفت از طرف خود ملاعمر است. درون دولت هنوز بحثها (و شبهههایی) درباره زنده بودن ملاعمر وجود داشت، چه برسد به اینکه هنوز رهبری طالبان را برعهده داشته باشد و شورشها را رهبری کند. اما این نامه چه از طرف ملاعمر و چه از سوی سایر رهبران ارشد نوشته شده بود، لحن و محتوای آن، شوقانگیز بود. در نامه آمده بود که اکنون زمانی برای هر دو طرف است که تصمیمات سختی در مورد مصالحه و همکاری برای پایان دادن به جنگ بگیرند.
مباحثات سازنده اي در مورد دفتر دوحه و تبادل احتمالی زندانیان صورت گرفت. «مارک گروسمن» برای اولینبار به گفتوگوها پیوست و ارتباط شخصی او کمک کرد تا اوضاع پیش رود.
در ماه اکتبر، در سفری به کابل، کرزای به من و «رایان کروکر» سفیر بسیار محترم و با تجربه ما که رابطه خوبی با او داشت گفت به کاری که ما در حال انجام آن بودیم، علاقمند است. او گفت: «سریعتر پیش بروید». در واشنگتن، بحثهاي جدی در مورد امکان آزادی محدود زندانیان آغاز شد، هر چند پنتاگون حامی (این کار) نبود و من مطمئن نبودم که بتوانیم شرایط لازم برای موافقت با (تاسیس) دفتر طالبان در قطر را فراهم کنیم.
با این حال، در اواخر پاییز به نظر ميرسید که قطعات پازل در نهایت در جای خود قرار گرفته است. برگزاری یک کنفرانس بينالمللی مهم در مورد طالبان در «بن» آلمان در اولین هفته دسامبر برنامهریزی شد. هدف ما اعلام افتتاح دفتر (طالبان در قطر) پس از کنفرانس بود. این، ملموسترین نشانه تا آن زمان بود که گواهی ميداد روند واقعی صلح در حال جریان است.
(کنفرانس) «بن» بخشی از تهاجم دیپلماتیک بود که در سخنرانیام در «(مرکز) جامعه آسیا» توضیح دادم. هدف از آن، بسیج گستردهتر جامعه بينالمللی برای کمک به افغانستان به جهت پذیرش مسئولیت حل و فصل چالشهاي فراوان خود بود. «گروسمن» و تیمش به سازماندهی یک سری از جلسات و کنفرانسها در استانبول، بن، کابل، شیکاگو و توکیو کمک کردند. در توکیو در سال ۲۰۱۲، جامعه بينالمللی متعهد به پرداخت ۱۶ میلیارد دلار کمک اقتصادی تا سال ۲۰۱۵ گردید تا به افغانستان کمک کند برای «یک دهه انتقال (مسئولیتها)» به وسیله کمکهاي کمتر و تجارت بیشتر، آماده شود. تخمین زده شد که نیروهای امنیت ملی افغانستان از آغاز سال ۲۰۱۵ هر ساله، بیش از ۴ میلیارد دلار دریافت کنند. توانایی افغانها برای به دست گرفتن مسئولیت امنیت خودشان پیش شرط هر چیزی بود که آنان امید دستیابی به آن را در آینده داشتند.
کنفرانس «بن» در دسامبر ۲۰۱۱، تبدیل به یک فاجعه برای تلاشهاي صلح ما گردید. کرزای که همیشه غیرقابل پیشبینی بود، با ایده دفتر طالبان مخالفت کرد و «گراسمن» و «کروکر» را سرزنش نمود. او طلبکار شد که «چرا من را در جریان این گفتگوها قرار ندادید؟»، علیرغم این حقیقت که تنها چند ماه پیش او از ما خواسته بود تا به گفتوگوها سرعت ببخشیم.
156
ما در حال تغییر قوانین بازی بودیم
کرزای یکبار دیگر ترسیده بود که او را پشت سر بگذاریم و بفروشیم. برنامه ما همواره بر این بود که گفتوگوهای آمریکا - طالبان به مذاکرات موازی بین دولت افغانستان و شورشیان منجر گردد. این تسلسلی بود که ما بر سر آن با «راد - الف» به توافق رسیده و با کرزای بحث کرده بودیم. اما اکنون کرزای اصرار داشت که افرادی از طرف خودش در هر جلسهای در آینده بین طالبان و ما حضور داشته باشند. هنگامی که «گروسمن» و «روگی یرو» این پیشنهاد را مطرح نمودند، «راد - الف» آن را رد کرد. از نظر او، ما در حال تغییر قوانین بازی بودیم. در ژانویه ۲۰۱۲، یکبار دیگر طالبان از گفتوگوها کنار کشید.
این بار، چاپلوسی برای بازگرداندن آنان (به میز مذاکره) آسان نبود. روند صلح به رخوت عمیقی دچار شده بود. براساس بیانیههای عمومی متعددی که در طول سال ۲۰۱۲ منتشر شد، به نظر ميرسید بحثهاي جدیدی در ردههاي (گوناگون) طالبان بر سر مزایای گفتوگو در عوض جنگیدن، از سر گرفته شده است. بعضی از چهرههاي کلیدی، علناً پذیرفتند که راهحل مذاکرهای، اجتنابناپذیر است و از حدود یک دهه سیاست ردّ (گفتوگو) تغییر موضع دادند.
اگرچه که بعضی همچنان متعهد به مخالفت خشونتآمیز بودند. در پایان سال ۲۰۱۲ درهای مصالحه باز ماند اما نیمهباز بود.
در ژانویه سال ۲۰۱۳، درست قبل از اینکه من وزارت خارجه را ترک کنم، رئیسجمهور کرزای را به صرف شام با حضور لئونپانه تا وزیر دفاع، و چند تن از مقامات ارشد وزارت خارجه در واشنگتن دعوت کردم. کرزای، رئیس شورای عالی صلح و سایر مشاورین کلیدی را به همراه آورده بود. ما در اتاق «جیمز مونرو» در طبقه هشتم گردهم آمدیم. دور تا دور ما عتیقههاي از روزهای اول جمهوری آمریکا قرار داشت و درباره آینده دموکراسی افغانستان سخن گفتیم.
بیش از سه سال از زمانی که کرزای و من در شب آغاز به کارش با هم شام خورده بودیم ميگذشت. اکنون در آستانه سپردن زمام امور وزارت خارجه به سناتور «کری» بودم، و به زودی انتخاباتی دیگر در افغانستان، جانشین کرزای را بر ميگزید، یا حدّاقل برنامه آن وجود داشت. کرزای به صورت عمومی اعلام کرده بود که به قانون اساسی وفادار خواهد ماند و در سال ۲۰۱۴ از ریاست جمهوری کناره خواهد گرفت، اما بسیاری از افغانها به این مياندیشیدند که آیا او واقعاً به وعدهاش عمل خواهد کرد؟ انتقال صلحآمیز قدرت از حاکمی به حاکم بعدی، آزمون حیاتی هر دموکراسی به حساب ميآمد و غیرطبیعی نبود که در آن قسمت از جهان (و بسیاری از نقاط دیگر)، رهبران، به دنبال راههایی برای افزایش دوره تصدّی خود باشند.
در یک جلسه تک به تک طولانی، پیش از شام، از کرزای خواستم به وعده اش عمل کند. اگر دولت کابل ميتوانست اعتبار بیشتری توسط شهروندانش به وجود آورد، خدمات ارائه نماید و عدالت را منصفانه و اثربخش اجرا کند، ميتوانست به (ایده) توسل به شورش ضربه زده و چشمانداز آشتی ملی را بهبود ببخشد. این امر منوط به حمایت همه مسئولین دولتی، به خصوص کرزای از قانون اساسی و حاکمیت قانون بود.
157
نقاشیهاي وطنپرستانه
انتقال قانونی (مسئولیتها)، یک شانس برای کرزای بود تا بدین وسیله میراث خود را به عنوان پدر افغانستانی صلحآمیزتر، امنتر و دموکراتیک، مستحکم کند.
به او حق ميدادم که چقدر این کار ممکن بود برای او سخت باشد. ساختمان «روتاندای» عمارت کنگره در واشنگتن، مرکز یک سری نقاشیهاي رو به فزونی وطنپرستانه بود که لحظات غرورآمیز از روزهای اول دموکراسی ما را به تصویر کشیده بود، از سفر دریایی مهاجران تا پیروزی در «یورک تاون». یک نقاشی بخصوص وجود داشت که من همیشه فکر ميکردم زبان گویای روح دموکراتیک کشور ماست. در آن نقاشی، ژنرال «واشنگتن» به تختی که به او پیشنهاد شده، پشت ميکند و مسئولیت خود به عنوان فرمانده نیروی دریایی را رها مينماید.
او دو دوره به عنوان رئیسجمهور غیرنظامی به خدمت ادامه ميدهد و سپس داوطلبانه از مسئولین کنارهگیری ميکند. بیش از هر پیروزی انتخاباتی یا رژه آغازین مراسم ریاست جمهوری، این عمل عاری از خودپرستی، عیار دموکراسی ما بود. اگر کرزای ميخواست به عنوان جورج واشنگتن افغانستان یاد شود، باید از این الگو پیروی و تاج و تخت را رها ميکرد.
موضوع بعدی که با کرزای مطرح کردم، مذاکرات متوقف شده صلح با طالبان بود. کرزای در اواخر سال ۲۰۱۱ به طور مؤثری مانع ادامه این مذاکرات شده بود؛ من از او خواستم که تجدیدنظر کند. اگر صبر ميکردیم که پس از بازگشت سربازان آمریکایی به کشورشان گفتوگوها را شروع کنیم، ما و او نفوذ کمتری بر طالبان داشتیم. بهتر بود از موضع قدرت شروع ميکردیم.
هنگام صرف شام، کرزای نگرانیهاي مشابهی را به شکل سوال و جواب، خلاصه کرد: چگونه ميتوانیم در مورد اینکه مذاکرهکنندگان طالبان واقعاً از طرف رهبری این گروه صحبت ميکنند، راستیآزمایی کنیم؟ آیا پاکستان از اسلامآباد (بر مذاکرات) تاثیر خواهد گذاشت؟ آیا مذاکرات را آمریکاییها رهبر ميکنند و یا افغانها؟ یک به یک سوالاتش را پاسخ دادم. سعی کردم حس فوریتی که برای آغاز مجدد روند مذاکرات احساس مينمودم را بیان کنم و طرحی را پیشنهاد کردم که لازم نبود او به طور مستقیم با طالبان در مورد افتتاح دفتر به توافق برسد. تمام آنچه را که او باید انجام ميداد، صدور بیانیهای عمومی در حمایت از این ایده بود. پس از آن با امیر قطر قرار ميگذاشتم که طالبان را برای پیشبرد مذاکرات، دعوت کند. هدف، افتتاح دفتر و سازماندهی ملاقاتها بین شورای عالی صلح افغانستان و نمایندگان طالبان ظرف سی روز بود. اگر چنین امری اتفاق نمیافتاد، دفتر طالبان بسته ميشد. پس از بحث زیاد، کرزای موافقت کرد.
در ژوئن ۲۰۱۳، چند ماه پس از اینکه از وزارت خارجه رفتم، نهایتاً دفتر مذاکرات طالبان افتتاح شد. اما تفاهم جدیدی که چندین سال صرف دستیابی به آن شده بود، طی چند ماه فروپاشید. طالبان مراسم بالابردن پرچم را در دفترش برگزار کرد و ادّعا نمود که نماینده «امارت اسلامی افغانستان» است. این اسم، نام رسمی افغانستان در دهه ۹۰ میلادی، هنگامی که طالبان قدرت را در دست گرفت بود.
158
یک شرطبندی خطرناک
طالبان مراسم بالابردن پرچم را در دفترش برگزار کرد و ادّعا نمود که نماینده «امارت اسلامی افغانستان» است. این اسم، نام رسمی افغانستان در دهه ۹۰ میلادی، هنگامی که طالبان قدرت را در دست گرفت بود.
ما از ابتدای مذاکرات شفافسازی کرده بودیم که استفاده از این دفتر به این شکل، غیرقابل خواهد بود. هدف ما همیشه تقویت نظم قانونی در افغانستان بوده است و همانگونه که کرزای را مطمئن کرده بودم، ما حاکمیت و اتحاد افغانستان را تفویض کرده بودیم. کرزای، به شکل قابل درکی مبهوت بود.
از نظر او، دفتر طالبان بیشتر شبیه مقر دولت در تبعید بود تا محل مذاکرات. این دفتر همان چیزی بود که همیشه از آن ميترسید. طالبان از صرفنظر نمودن از ادّعایش، امتناع کرد، روابط گسست و دفتر بالاجبار، تعطیل گردید. مشاهده این امور به عنوان یک شهروند معمولی برایم یأسآور اما باعث تعجب نبود.
اگر برقراری صلح آسان بود که مدتهاي طولانی قبل از این، اتفاق افتاده بود. ما ميدانستیم که ارتباط گرفتن با کانالهاي مخفی طالبان یک شرطبندی خطرناک است که احتمال شکست بیشتر از پیروزی است. اما ارزش امتحان کردن را داشت.
من معتقدم بنای مثبتی را بنا نهادیم که ممکن است به تلاشهاي صلح آینده کمک کند. در حال حاضر طیفی از تماسها بین افغانستان و طالبان وجود دارد، و ما بحثهايي را در داخل طالبان دامن زدیم که فکر ميکنم در طول زمان شدت خواهد یافت. نیاز به آشتی و حل و فصل سیاسی را نميتوان کنار گذاشت. ممکن است حتی این بحثها، بیش از هر زمان دیگری پا بگیرد. معیاری که ما پایهگذاری کردیم، ميتواند همچنان راهگشا باشد.
نميدانم ریچارد چه فکری ميکرد. از ابتدا تا انتها، او هرگز اعتمادش به قدرت دیپلماسی را حتی برای بازکردن سفتترین گرهها از دست نداد. آرزو ميکردم همچنان با ما بود، دست به دست هم ميدادیم، به یکدیگر توان ميبخشیدیم و به همگان یادآوری ميکردیم که راه پایان دادن به جنگ، آغاز گفتوگو است.
پاکستان: افتخار ملی
اتاق امن ویدئو کنفرانس در زیر زمین قسمت غربی کاخ سفید (دفتر اجرایی کاخ سفید) غرق در سکوت بود. کنار من، «باب گیتس» وزیر دفاع با پیراهن آستین بلند، دست به سینه نشسته و با دقت چشمانش را به صفحه دوخته بود. تصاویر، تیره و مبهم اما خالی از اشتباه بودند.
یکی از دو بالگرد بلک هاوک به لبه دیوار سنگی اطراف خانه (بنلادن) گیر کرد و به زمین اصابت نمود. از بدترین چیزی که ميترسیدیم به سرمان آمد.
اگرچه رئيسجمهور در حالی که سختی آن لحظات را بدون اینکه به روی خود بیاورد تحمل و به صفحه نمایش نگاه ميکرد، تمام ما به یک چیز فکر ميکردیم: به سال ۱۹۸۰ در ایران فکر ميکردیم؛ هنگامی که عملیات نجات گروگانها با سقوط آتشین یک فروند بالگرد در صحرا به پایان رسید، هشت آمریکایی کشته شدند و به شکل بدی به ملت و ارتش ما خدشه وارد شد. آیا این عملیات هم به همان شکل پایان مییافت؟
159
ما پیشتر، از درز اطلاعاتی نقره داغ شده بودیم
تمام ما به یک چیز فکر ميکردیم: به سال ۱۹۸۰ در ایران فکر ميكرديم؛ هنگامی که عملیات نجات گروگانها با سقوط آتشین یک فروند بالگرد در صحرا به پایان رسید، هشت آمریکایی کشته شدند و به شکل بدی به ملت و ارتش ما خدشه وارد شد. آیا این عملیات هم به همان شکل پایان مییافت؟ باب (گیتس) پس از آن، یکی از مسئولین ارشد سازمان سیا گردید. حافظه تاریخ قطعاً درباره او و مردی که در آن سوی میز نشسته بود یعنی رئیسجمهور اوباما، قضاوت خواهد کرد. او دستور نهایی را داده بود و مستقیماً جان تیم یگان فوق ویژه (فوکهاي دریایی) و خلبانان بالگردهای عملیاتهاي ویژه و شاید سرنوشت ریاست جمهوریاش را بر سر موفقیت این عملیات به مخاطره انداخته بود. اکنون تمام چیزی که ميتوانستیم انجام دهیم، تماشای تصاویر برفکی بود که برای ما ارسال شده بود.
اول مي سال ۲۰۱۱ بود. بیرون کاخ سفید، مردم واشنگتن از یک بعدازظهر یکشنبه بهاری لذت ميبردند. در داخل کاخ سفید، اما پس از اینکه بالگردها یک ساعت پیش از آن از پایگاهی در شرق افغانستان برخاسته بودند، تنش بالا گرفته بود. هدف آنان خانهای دارای استحکامات در ابوتاباد پاکستان بود، که سازمان سیا معتقد بود ممکن است مأمن تحت تعقیبترین مرد دنیا یعنی اسامه بنلادن باشد.
سالها کار طاقتفرسا توسط جامعه اطلاعاتی به همراه ماهها بحث خودکاوانه و بررسى دقيق احساسات و انگيزههاي درونی در بالاترین سطوح دولت اوباما ما را به این روز رسانده بود. حالا همه چیز در گرو بالگردهای بسیار پیشرفته و یگان فوق ویژه فوکهاي دریایی قرار داشت که آنان را حمل مينمود.
اولین آزمایش، عبور از مرزهای پاکستان بود. بالگردهای بلک هاوک مجهز به فناوری پیشرفتهای بودند که به آنان اجازه ميداد بدون شناسایی توسط رادارها، عملیات انجام دهند، اما آیا این تکنولوژی مؤثر بود؟ رابطه ما با پاکستان، متحد صوری آمریکا در جنگ علیه تروریسم، پیش از آن بسیار به مشکل برخورده بود. اگر ارتش پاکستان که همیشه آماده پاسخ به کوچکترین حمله غیرمنتظره از سوی هند بود، متوجه این تعدی مخفیانه به حریم هوایی خود ميگردید، ممکن بود واکنش نظامی نشان دهد.
ما در مورد اینکه آیا مقامات پاکستانی را در مورد این حمله پیشرو برای اجتناب از این سناریو و فروپاشی کامل روابط که ميتوانست متعاقب آن صورت بگیرد، بحثهایی داشتیم. سرانجام، باب گیتس که غالباً نکاتی را به ما یادآوری ميکرد، گوشزد کرد که همکاری پاکستانیها برای تامین مایحتاج مجدد سربازانمان در افغانستان و تعقیب سایر تروریستها در مناطق مرزی باید ادامه پیدا کند و ضروری است. من زمان و انرژی قابل توجهی را در پاکستان طی چند سال صرف سرمایهگذاری کرده بودم و ميدانستم اگر این اطلاعات را با آنان در میان نگذاریم، چقدر آنان ميرنجند. اما این را هم ميدانستم که عوامل سرویس جاسوسی پاکستان، «آیاسآی» روابط خود با طالبان، القاعده و سایر افراطگرایان را حفظ کردهاند. ما پیشتر، از درز اطلاعاتی، نقره داغ شده بودیم. ریسک ناکام ماندن کل عملیات هم (به این دلیل) بسیار بالا بود.
در یکی از این مباحثات، یکی دیگر از مسئولین ارشد در مورد اینکه آیا نباید نگران وارد کردن زخمی التیامناپذیر به غرور ملی پاکستان باشیم، سوال کرد.
160
یکی از صحنههاي دوزخِ دانته
ممکن بود این موضوع (لطمه به غرور ملی پاکستان) باعث ایجاد ناامیدی عمیق و ناشی از سخنان بيحاصل و فریبکاری از ناحیه برخی مقامات پاکستانی و یا (ناشی از) خاطرات بسیار تلخ ستون دود در منتهن (حمله به برجهاي دوقلو در یازده سپتامبر) باشد، اما راهی وجود نداشت که اجازه دهم ایالات متحده بهترین شانس خود در مورد بن لادن پس از آنکه یکبار موقعیت کشتن او را در سال ۲۰۰۱ در منطقه «تورا بورای» افغانستان از دست داده بودیم، از دست بدهد. با غضب گفتم: «غرور ملی ما چه ميشود؟ کشتههاي ما چه ميشوند؟ درباره تعقیب مردی که سه هزار انسان بيگناه را کشت چه نظری دارید؟»
مسیر رسیدن به ابوتاباد از راههاي کوهستانی افغانستان و از فراز آوارهای سفارت ما در شرق آفریقا که دود از آن بر ميخواست، از راه بدنه تخریب شده ناو «یواساسکول»، از مسیر خرابیهاي ۱۱ سپتامبر و از میان عزم راسخ تنی چند از افسران اطلاعاتی آمریکا ميگذشت که هرگز دست از تعقیب برنداشتند. عملیات بن لادن به تهدید تروریسم پایان نميداد و یا ایدئولوژی نفرتی که آن را مشتعل ميکند، شکست نميداد.
این تلاش ادامه دارد. اما این عملیات، نقطه عطفی در مبارزه طولانی آمریکا با القاعده به حساب ميآید.
۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در ذهن من به شکل پاک نشدنی سیاه و تیره است، همانطور که برای هر آمریکایی اینگونه است. از آنچه آن روز دیدم وحشتزده بودم و به عنوان سناتور نیویورک، احساس مسئولیت شدیدی برای ایستادن در کنار مردم زخم خورده شهرمان ميکردم. پس از یک شب طولانی و بيخوابی در واشنگتن، با «چاک شومر» همکارم در سنا با یک فروند هواپیمای مخصوص متعلق به آژانس مدیریت حوادث غیرمترقبه فدرال به نیویورک پرواز کردیم. این شهر در شرایط اضطراری قرار داشت و ما تنها افرادی بود که آن روز در آسمان بودیم، به جز جنگندههاي نیروی هوایی که بر فراز آسمان پرواز ميکردند. در فرودگاه لاگاردیا، سوار بالگرد شدیم و به سمت «منهتن» پرواز کردیم.
دود همچنان از خرابههاي در حال سوختن، جایی که زمانی برجهاي دوقلوی مرکز تجارت جهانی در آن قرار داشتند، به هوا بر ميخواست. همانطور که بالای منطقه دور ميزدیم، ميتوانستم تیرآهنهاي پیچ خورده و میلههاي فولادی خم شده که برای اولین افراد حاضر در محل، قابل رؤیت بود را ببینم. کارگران ساختمانی با ناامیدی روی خرابه به دنبال کسانی ميگشتند که زنده مانده باشند. تصاویر تلویزیونی که شب قبل دیده بودم تمام وحشت را ضبط نکرده بود. آن حادثه شبیه یکی از صحنههاي «دوزخ» دانته بود.
بالگرد ما نزدیک قسمت غربی پارک «ریور هودسن» فرود آمد. «چاک» و من با «جورج پتاکی»، فرماندار نیویورک و «رودی گیولانی» شهردار و نیز سایر مقامات دیدار کردیم و پیاده به سمت محل حادثه رفتیم. هوا خفه بود و دود غلیظ، تنفس و دید را سخت کرده بود. ماسک جراحی زده بودم اما هوا، گلو و ریه هایم را ميسوزاند و از چشمانم اشک ميآمد.
161
بر روی تلی از خرابهها
گهگاهی آتشنشانی از میان خاکسترها ظاهر ميشد، به زحمت، با افسردگی و خستگی شدید در حالی که تبری را بر روی زمین ميکشید و سر تا پا دوده گرفته بود به سمت ما ميآمد. بعضی از آنان از زمانی که هواپیماها به برجها برخورد کرده بودند بدون وقفه مشغول کار بودند، و همه آنها دوست یا رفیقی را از دست داده بودند. صدها مامور اورژانس شجاع، در حالی که سعی ميکردند جان بقیه را نجات دهند، جان خود را از دست داده بودند و بسیاری از آنان از آثار دردناک بر سلامت خود طی سالهاي بعد رنج بردند. ميخواستم همه آنها را به آغوش بکشم، تشکر کنم و به آنان بگویم که همه چیز درست خواهد شد. اما در آن زمان، اطمینان نداشتم که اینگونه شود.
در مرکز موقت فرماندهی در دانشکده پلیس واقع در خیابان بیستم، «چاک» و من در مورد خرابیها توجیه شدیم. گزارش سنگینی بود. مردم نیویورک به کمکهاي فراوانی برای بازسازی نیاز داشتند و اکنون وظیفه ما بود که به آنان اطمینان دهیم این کمکها را دریافت خواهند کرد. آن شب، پیش از آن که مسئولین، ایستگاه قطار «پن» را ببندند، سوار آخرین قطار به سمت جنوب شدم . اولین کاری که صبح روز بعد در واشنگتن انجام دادم، دیدن سناتور ویرجینای غربی «رابرت برد»، رئیس افسانهاي کمیته تخصیص منابع بود تا دلایل خود را برای دریافت کمکهاي مالی اضطراری بازگو کنم.
او به سخنانم گوش کرد و گفت: «من را هم سناتور سوم نیویورک بدان.» در روزهای آتی، او به اندازه سخنانش خوب عمل کرد.
آن روز عصر، «چاک» و من به کاخ سفید رفتیم و در دفتر بیضی شکل(دفتر رئیس جمهور) به رئیسجمهور بوش گفتم که ایالت ما ۲۰ میلیارد دلار نیاز دارد. او فوراً موافقت کرد. او همچنین در تمام مانورهای سیاسی که برای تحویل کمکهاي امدادی ضروری بود، در کنار ما ماند.
وقتی به دفترم بازگشتم، تلفن من توسط مراجعینی زنگ ميخورد که درخواست کمک برای پیدا کردن اثری از اعضای گمشده خانواده خود داشتند و یا به دنبال کمک بودند. «تامرا لوزتا» رئیس دفتر فوقالعاده من و تیم من در واشنگتن و نیویورک در مجلس سنا، ۲۴ ساعته کار ميکردند و سایر سناتورها نیز دستیارانی را برای کمک به ما فرستادند.
روز بعد، «چاک» و من در معیت رئیسجمهور بوش با هواپیمای مخصوص رئیسجمهور (ایر فورس وان) به واشنگتن بازگشتیم، جایی که به سخنان او در حالی که بر روی تلی از خرابهها ایستاده بود و جماعتی از آتشنشانان را خطاب قرار ميداد، گوش کردیم: «من صدای شما را ميشنوم، بقیه دنیا صدای شما را خواهند شنید! و کسانی که این ساختمانها را ویران کردند به زودی صدای ما را خواهند شنید!»
در روزهای آتی، بیل، چلسی و من از مرکز موقتی مفقودین واقع در ساختمان (قدیمی) «رجیمنت آرموری (هنگ اسلحه خانه) شصت و نهم» و یک مرکز کمک به خانوادهها در مرکز (هنری - فرهنگی) «پیر ۹۴» بازدید کردیم.
162
شیوهای نوین برای مقابله با تروریسم در سراسر جهان!
با خانوادههايي ملاقات کردم که مانند گهواره، عکس عزیزانشان را تکان ميدادند و همچنان امیدوار بودند و دعا ميکردند که پیدا شوند. با بازماندگان زخمی در بیمارستان «وینسنت» و در مرکز توانبخشی «شهرستان وستچستر نیویورک»، با تعدادی از قربانیان سوختگی که در آنجا نگهداری ميشدند، ملاقات کردم. با زنی به نام «لارن منینگ» ملاقات کردم که علیرغم اینکه بیش از ۸۲ درصد از بدنش به طرز وحشتناکی سوخته بود، شانس زنده ماندنش کمتر از ۲۰ درصد بود، با عزم راسخ و تلاش فشرده، به زندگی بازگشته و حیاتش را بازیافته بود. «لارن» و همسرش «گِرِگ» که دو پسر را بزرگ کرده بودند، صدای رسای حمایت از طرف سایر خانوادههاي قربانیان یازده سپتامبر شدند. بازمانده دیگری که به طرز شگفتآوری زنده مانده بود، «دبی ماردنفلد» بود که به عنوان فردی ناشناس با اسم «جین دو» به بیمارستان دانشگاه نیویورک آورده شده بود که پس از فرو ریختن آوار ناشی از برخورد هواپیمای دوم، پایش شکست و جراحات زیادی برداشت. با او چندینبار ملاقات کردم و با نامزدش «جورج سنت» آشنا شدم. «دبی» به من ميگفت دوست دارد بتواند در مراسم عروسیاش برقصد اما پزشکان جدای از راه رفتن، شک داشتند که او اصلاً زنده بماند. پس از حدود سی عمل جراحی و پنجاه ماه بستری شدن در بیمارستان، او تمام انتظارات را برآورده کرد. او زندگی کرد، راه رفت و به شکل معجزهآسایی حتی در عروسی خودش رقصید. «دبی» از من خواست در مراسم عروسیاش متنی را قرائت کنم و من همیشه خوشحالی چهره او را به هنگام ورود به سالن مراسم عروسی، به یاد ميآورم.
من با تدابیری از روی خشم و اراده که هر دو به یک اندازه بودند، سالها در سنا برای بیمه خدمات درمانی اولین امدادگرانی که به واسطه حضور در نزدیکی محل حادثه یازده سپتامبر آسیب دیده بودند، تلاش زیادی کردم. به تاسیس صندوق پرداخت غرامت یازده سپتامبر و تشکیل کمیسیون یازده سپتامبر کمک نمودم و از پیاده کردن توصیههاي آنان حمایت کردم. هر آنچه ميتوانستم برای تعقیب بنلادن و القاعده و پیشرفت تلاشهاي کشورمان علیه تروریسم انجام دادم.
در طول مبارزات انتخاباتی سال ۲۰۰۸، سناتور اوباما و من، از دولت بوش برای عدم توجه به افغانستان و از دست دادن تمرکز در مورد تعقیب بنلادن انتقاد کردیم. پس از انتخابات، بر این موضوع توافق کردیم که تعقیب تهاجمی القاعده برای امنیت کشورمان حیاتی است و اینکه باید تلاش مجددی برای یافتن بنلادن و تسلیم نمودن وی به عدالت صورت گیرد. فکر ميکردم که به راهبردی جدید در افغانستان و پاکستان و شیوهای نوین برای مقابله با تروریسم در سراسر جهان نیازمندیم، راهبرد و شیوههايي که طیف کاملی از قدرت آمریکایی را برای حمله به شبکههاي مالی، جذب نیرو و پناهگاههاي امن و نیز نیروها و فرماندهان آنان، به کار برد. این روش شامل جرأت حمله نظامی، جمعآوری دقیق اطلاعات، اجرای سرسختانه قانون و دیپلماسی حساس و ظریف تماماً در کنار هم بود.
163
تصویر دردسازِ گزارشهاي اطلاعاتی
تمام این خاطرات تا زمانی که یگان فوق ویژه نیروی دریایی (فوکهاي دریایی) به نزدیک خانه بن لادن در ابوتاباد رسیدند، در ذهنم بود. دوباره به تمام خانوادههايي که ميشناختنم و با آنها کار کرده بودم و حدود یک دهه قبل یکی از عزیزانشان را در حملات یازده سپتامبر از دسته داده بودند، فکر ميکردم. آنان برای یک دهه از عدالت محروم بودند. اکنون زمان آن بود که بنلادن سرانجام به دست ما بیفتد.
تیم امنیت ملی ما حتی پیش از اینکه رئیس جمهور اوباما برای اولین بار به اتاق بیضی شکل(کاخ سفید) قدم بگذارد، دست و پنجه نرم کردن با فوریت تهدیدی که از ناحیه تروریستها به وجود آمده بود را آغاز نموده بودند.
در ۱۹ ژانویه سال ۲۰۰۹، یک روز پیش از مراسم آغاز به کارش، به جمعی از مقامات ارشد امنیت ملی دولت رو به اتمام بوش و مقامات امنیت ملی جدیدالورود دولت اوباما در اتاق وضعیت پیوستم تا درباره مسائل غیرقابل تعمق، فکر کنیم: اگر در طول خطابه رئیسجمهور، بمبی در «نشنال مال» (پارکی در نزدیکی کاخ سفید) منفجر ميشد چه اتفاقی ميافتاد؟ آیا «سرویس مخفی» (یگان حفاظت از کاخ سفید و رئیس جمهور) با عجله او را از پشت تریبون، در حالی که تمام جهان ببینده این مراسم بودند، خارج ميکردند؟
من از چهره تیم بوش ميتوانستم بخوانم که هیچکس پاسخ خوبی نداشت. دو ساعت در مورد اینکه چگونه به گزارشات معتبر تهدیدات تروریستی در مراسم شروع به کار رئیس جمهور واکنش نشان دهیم، بحث کردیم. جامعه اطلاعاتی معتقد بود افراط گرایان سومالی منتسب به «الشباب» که به القاعده وابسته بودند، سعی کرده بودند که مخفیانه از مرز کانادا با نقشه ترور رئیس جمهور جدید، عبور کنند.
آیا باید مراسم را به داخل کاخ سفید منتقل ميکردیم؟ آیا باید آن را لغو ميکردیم؟ هیچ راهی وجود نداشت که یکی از این دو را عملی کنیم. مراسم آغاز ریاست جمهوری باید همانگونه که برنامهریزی شده بود، برگزار ميشد؛ انتقال صلح آمیز قدرت، سمبل بسیار مهم دموکراسی آمریکایی است. اما این کار بدین معنی بود که برای ممانعت از حمله و تضمین امنیت رئیسجمهور، همه به طور مضاعف تلاش کنند.
سرانجام مراسم بدون حادثه برگزار گردید و ثابت شد که تهدیدات سومالی هشداری اشتباه است. اما این ماجرا به عنوان یک یادآوری تلقی شد که حتی در وقتی که در حال تلاش برای ورق زدن بسیاری از اوراق کتاب جنبههاي دوران بوش هستیم، شبح تروریسم که آن روزها تعریف شده بود، نیازمند هشیاری دائم است.
گزارشات اطلاعاتی، تصویری دردساز را ترسیم کردند. حمله سال ۲۰۰۱ به افغانستان به رهبری آمریکا، رژیم طالبان در کابل را سرنگون کرده بود و به متحدان طالبان در القاعده ضربه وارد کرده بود. اما طالبان تجدید سازمان کرده و حملات شورش آمیزی به نیرویهاي آمریکایی و افغانی از پناهگاههاي امن خود در سراسر مرزهای بدون قانون قبیله نشین پاکستان صورت داده بودند. احتمالاً سران طالبان نیز در آنجا مخفی شده بودند. مناطق مرزی به مرکز پرآشوب سندیکای تروریسم جهانی تبدیل شده بود.
164
ما خاطرات را مرور کردیم
تا زمانی که آن پناهگاههای امن مفتوح باقی ميماندند، سربازان ما در افغانستان باید به سختی ميجنگیدند و القاعده این شانس را داشت که حملات تروریستی بینالمللی جدیدی را طراحی کند. این منطق من برای تعیین ریچارد هالبروک به عنوان نماینده ویژه برای افغانستان و پاکستان، هر دو بود. آن پناهگاههاي امن همچنین در خود طالبان افزایش بیثباتی را شدت ميبخشید. شاخه طالبان پاکستان شورشهاي خونین خودش علیه دولت شکننده دموکراتیک در اسلامآباد را داشت. غلبه افراطگرایان در آنجا یک سناریوی کابوس مانند برای منطقه و جهان بود.
در سپتامبر ۲۰۰۹، «اف بی آی» یک مهاجر بیست و چهارساله افغان به نام «نجیبالله زازی» را دستگیر کرد که معتقد بودند وی توسط القاعده در پاکستان آموزش دیده و حملات تروریستی در نیویورک را طراحی کرده بود. او بعدها اتهامات وارده در مورد توطئه استفاده از سلاحهاي کشتارجمعی، دسیسه برای قتل در یک کشور خارجی و حمایت مادی از یک گروه تروریستی را پذیرفت و به گناهش اقرار کرد. این ماجرا هم یکی دیگر از دلایل نگران بودن درباره آنچه که در پاکستان اتفاق ميافتاد بود.
به چشمان غمبار «آصفعلی زرداری» رئیسجمهور پاکستان نگاه کردم و سرم را برای نگاه کردن به عکسی قدیمی که او به من نشان ميداد، پایین آوردم. عکس مربوط به چهارده سال قبل بود، اما خاطراتی که بر ميانگیخت مانند روزی بود که در سال ۱۹۹۵ گرفته شده بود. عکس همسر مرحومش، «بینظیر بوتو» نخستوزیر اسبق زیرک و موقر پاکستان بود که کت زنانه قرمز روشن بسیار زیبایی به تن داشت و روسری سفیدی سر کرده بود، در حالی که دستان دو کودکش را گرفته بود. دختر نوجوانم چلسی در کنار او (بینظیر بوتو) ایستاده بود و از دیدن این زن زیبا و کشورش، چهرهاش پر از تعجب و هیجان شده بود. در آن عکس من هم بودم، اولین سفر طولانی خارجیام به عنوان بانوی اول بدون «بیل». چقدر در آن عکس جوان بودم، با آرایش موی متفاوت و نقشی متفاوت، اما از اینکه نماینده کشورم در محلی خطرناک و سخت در نیمه راه دنیا بودم، احساس غرور ميکردم.
اتفاقات بسیاری در سالهاي پس از ۱۹۹۵ روی داد. پاکستان کودتاها، دیکتاتوری نظامی، شورش وحشیانه افراطگرایان و افزایش مشقتهاي اقتصادی را متحمل شد. دردناکتر از همه، (بینظیر بوتو) در حال مبارزه برای بازیابی دموکراسی در پاکستان در سال ۲۰۰۷، ترور شد. اکنون در پاییز سال ۲۰۰۹، زرداری اولین رئیسجمهور غیرنظامی در طول چندین دهه بود و ميخواست روابط را بین ما و بین کشورهای دیگر، تجدید کند. من هم همین کار را ميخواستم انجام دهم. به همین دلیل بود که به عنوان وزیر خارجه در زمانی که احساسات ضدآمریکایی در سراسر پاکستان در حال فزونی بود، به آن کشور آمده بودم.
قرار بود زرداری و من به یک ضیافت شام رسمی با حضور بسیاری از نخبگان پاکستانی برویم. اما ما دو نفر خاطرات را مرور کردیم. در سال ۱۹۹۵، وزارت امور خارجه از من درخواست کرد به هند و پاکستان بروم تا نشان دهم این منطقه راهبردی و حساس برای ایالات متحده مهم است و اینکه از تلاشها برای تقویت دموکراسی، گسترش بازارهای آزاد و ارتقای تحملپذیری و حقوق بشر از جمله حقوق زنان حمایت ميکنیم.
165
او همچنان «بینظیر» باقی مانده بود
پاکستان که در سال ۱۹۴۷ طی یک مرزبندی پرآشوب از هند جدا گردید، سالی که در آن به دنیا آمدم، متحد قدیمی جنگ سرد آمریکا بود، اما روابط ما به ندرت گرم بود. سه هفته پیش از آنکه به آن سفر در سال ۱۹۹۵ بروم، افراطگرایان، دو کارگر کنسولگری آمریکا در کراچی را کشتند. «رمزی یوسف» یکی از مهمترین توطئهگران بمبگذاری مرکز تجارت جهانی در سال ۱۹۹۳، بعدها در اسلامآباد دستگیر و به ایالات متحده بازگردانده شد. بنابراین سرویس مخفی (یگان ویژه حفاظت از رئیسجمهور) به شکل قابل درکی نسبت به قصد من برای ترک ساختمانهاي رسمی دولتی و بازدید از مدارس، مساجد و کلینیکهاي پزشکی و به خطر افتادن جانم نگران بودند. اما وزارت خارجه با من موافق بود که در این نوع از تعامل مستقیم با مردم پاکستان، ارزشهاي واقعی نهفته است.
چشم به راه ملاقات با بینظیر بوتو بودم که در سال ۱۹۸۸ به عنوان نخستوزیر انتخاب شده بود. پدر او ذوالفقار علی بوتو پیش از آنکه در کودتای نظامی، معزول و به دار آویخته شود، در طول دهه ۷۰ میلادی به عنوان نخستوزیر خدمت کرده بود. پس از سالها حبس خانگی، بینظیر در دهه ۸۰، به عنوان رئیس حزب سیاسی پدرش به صحنه سیاسی بازگشت. بیوگرافی او به شکل ماهرانهاي در کتابی با عنوان «دختر سرنوشت» گردآوری شده است. این کتاب داستانی مسحورکننده از اینکه چگونه اراده، کار سخت و هوشمندی سیاسی او را قادر ساخت تا در جامعهاي که بسیاری از زنان هنوز تحت انزوای سختگیرانه که آن را «پوردا (جدایی جنسی)» مینامیدند، به قدرت برسد. آنان هرگز بیرون از خانه با مردی به غیر از اقوام درجه یک دیده نميشوند و اگر هم بخواهند بیرون بروند، که هرگز نميروند، باید کاملاً پوشیده باشند. من اولینبار تجربه برخورد با چنین وضعی را به هنگام تماس تلفنی با «بیگم نصیر لغاری» همسر سنتگرای رئیسجمهور «فاروق احمدخان لغاری» داشتم.
«بینظیر»، تنها شخص مشهوری بود که من در پشت طناب ایستادم تا او را ببینم. ماجرا از این قرار بود که در یک سفر خانوادگی به لندن در سال ۱۹۸۷، چلسی و من متوجه جمعیت زیادی در بیرون از «هتل رتیز» شدیم. به ما گفته شد «بینظیر بوتو» قرار است به زودی به آنجا بیاید. ما هم کنجکاوانه در میان جمعیت منتظر ماندیم تا کاروان خودروهای او برسند. او از لیموزین خارج شد، در حالی که پارچه ابریشمی زردرنگی را از سر تا پا به دور خود پیچیده بود، خرامان وارد لابی هتل گردید و برازنده، آرام و مصصم به نظر میرسید.
تنها هشت سال بعد، در سال ۱۹۹۵، بانوی اول ایالات متحده بودم و او نخست وزیر پاکستان. او همچنان «بینظیر» باقی مانده بود و دوستان مشترکی از زمان تحصیل او در آکسفورد و هاروارد داشتیم. آنان به من گفته بودند که او ویژگیهاي جذابی دارد: چشمان روشن، لبخندی آماده و حس خوب شوخطبعی در کنار هوش سرشار. تمام این ویژگیها درست بود. او صادقانه با من درباره چالشهاي سیاسی و جنسیتی که با آنها روبرو بود و درباره میزان تعهدش به آموزش دختران که هم در آن زمان و هماکنون تا حد زیادی به طبقه مرفه سطح بالای محدود شده بود، سخن گفت.
166
نگه داشتن مارهای سمی در حیاط خلوت
«بی نظیر» «شلوار قیمص» که لباس ملی پاکستان بود را ميپوشید. تونیک لَخت و بلندی که روی شلوار گشاد ميآمد که هم جنس خوبی داشت و هم جذاب بود. او همچنین موهایش را با روسریهاي زیبا ميپوشاند. من و چلسی آنقدر از این سلیقه خوشمان آمده بود که در یک مهمانی شام رسمی که به افتخار ما در لاهور ترتیب داده شده بود، آن را پوشیدیم. من ابریشم قرمز و چلسی سبز فیروزهای پوشید. جای من بین بینظیر و زرداری بود. نوشتهها و شایعات زیادی درباره ازدواج آنان وجود داشت، اما من شاهد مهر و محبت و شوخ طبعی آنان بودم و ميدیدم که چطور آن شب زرداری، همسرش را خوشحال کرده بود.
سالهاي بعد با درد و ستیز همراه بود. ژنرال «پرویز مشرف» در یک کودتای نظامی در سال ۱۹۹۹ قدرت را به دست گرفت، بينظير را به جلای وطن وادار کرد و زرداری را به زندان فرستاد. من و او با هم در ارتباط بودیم، و او برای آزادی شوهرش از من کمک طلبید. زرداری هرگز براساس ترتیب اتهاماتش محاکمه نشد و سرانجام در سال ۲۰۰۴ آزاد گردید.
پس از یازده سپتامبر، تحت فشار سنگین دولت بوش، مشرف برای جنگ در افغانستان با ایالات متحده، متحد گردید. در عین حال او باید مطلع بود که عوامل سازمان جاسوسی پاکستان و سرویسهاي امنیتی ارتباطات خود را با طالبان و سایر افراطگرایان در افغانستان و پاکستان که سابقه آن به مبارزه آمریکا علیه اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۸۰ میلادی باز ميگشت، حفظ کردهاند.
همانگونه که اغلب به همتایان پاکستانی خود ميگفتم، (رابطه پاکستان با طالبان) به دنبال درد سر رفتن است، مانند نگه داشتن مارهای سمی در حیاط خلوت است که انتظار داشته باشیم آنها فقط همسایگان را نیش بزنند. افراطگرایی متورم شد و اقتصاد فرور ریخت. دوستان پاکستانی من که آنان را در دهه ۹۰ میلادی ملاقات ميکردم به من ميگفتند: «نمیتوانی تصور کنی که چه وضعی داریم. بسیار سخت است. ما ميترسیم که به قشنگترین نقاط کشورمان سفر کنیم.»
در دسامبر سال ۲۰۰۷، بینظیر بوتو پس از بازگشت از هشت سال تبعید، در یک راهپیمایی انتخاباتی در راولپندی، جایی نه چندان دور از مقرّهای ارتش پاکستان، ترور شد. پس از قتل او، مشرف در نتیجه اعتراضات عمومی برکنار گردید و زرداری در میان موجی از اندوه عمومی به عنوان رئیسجمهور به قدرت راه یافت. اما دولت غیرنظامی او برای مدیریت چالشهاي رو به فزونی امنیتی و اقتصادی پاکستان تلاش سختی کرد و طالبان پاکستان هم دسترسی خود را از مناطق دور دست مرزی به درّه پرجمعیت «سوات» گسترش داد، جایی که تنها یکصد مایل از اسلامآباد فاصله داشت. صدها هزار نفر از مردم هنگامی که ارتش پاکستان برای عقب راندن افراطگرایان اقدام کرده بود، از خانههاي خود فرار کردند. توافق آتشبس بین دولت رئیسجمهور زرداری و طالبان، تنها چند ماه بعد در فوریه ۲۰۰۹ از بین رفت.
167
به کیسه بوکس تبدیل خواهی شد
همچنان که مشکلات کشور آنان وخیمتر ميگردید، بسیاری از پاکستانیها خشم خود را متوجه ایالات متحده کردند که توسط رسانههاي غیرقابل کنترل مطرح شد و تئوریهاي توطئه گرایانه وحشیانه را مخابره نمودند. آنان ما را برای ایجاد مشکلات از طریق طالبان و بهره کشی از پاکستان برای اهداف راهبردی ایالات متحده مقصر ميدانستند و نسبت به رقیب سنتی خودشان یعنی هند، طرفداری نشان ميدادند.
این ادعاها، تازه منطقیترین ادعاها بود. علیرغم میلیاردها دلار کمکی که طی سالها به پاکستان کرده بودیم، در بعضی نظرسنجیها، نفوذ و محبوبیت آمریکا زیر ده درصد بود. در حقیقت، بسته بزرگ جدید کمکها که توسط کنگره به تصویب رسیده بود، تبدیل به صاعقه گیر انتقادات در پاکستان شده بود، زیرا این اقدام به عنوان کاری که اهداف زیادی در پشت پرده داشت، تلقی ميگردید. این ادعاها دیوانهکننده بود. خشم عمومی، کار را برای دولت پاکستان سختتر ميکرد که در عملیاتهاي ضدتروریستی با ما همکاری کند و زمینه را برای افراطگرایان سهلتر مينمود تا پناهگاه بیابند و نیرو جذب کنند. اما زرداری از آنچه که تصور ميشد، زبردستی سیاسی بیشتری از خود نشان داد. او قرار موقتی تا حل اساسی اختلافات با ارتش تدبیر کرده بود و دولت او اولین دولت منتخب دموکراتیک بود که دوره خود را در تاریخ پاکستان، کامل کرد.
در پاییز سال ۲۰۰۹، تصمیم گرفتم به پاکستان بروم و با احساسات ضدّآمریکایی مواجه شوم. به کارکنانم گفتم که سفر سنگینی در سالنهاي اجتماعات شهر، میزگردهای رسانهاي و سایر اشکال تعامل عمومی ترتیب دهند. آنان هشدار دادند که «به کیسه بوکس تبدیل خواهی شد.» من لبخند زدم و پاسخ دادم: «مقاومت خواهم کرد.»
در طول چندین سال، من به سهم خودم با عقیدههاي عمومی خصمانه رو به رو شدهام و یاد گرفتهام که با خوشمزگی و مزاح، نميتوان آرزو کرد که این افکار نباشند و یا آنها را لاپوشانی کرد. همیشه بین مردم و ملتها، اختلافات حقیقی وجود دارد و نباید از آن تعجب کرد. منطقی است که به طور مستقیم با مردم تعامل گردد، سخن آنها را شنید و محترمانه تبادل دیدگاه نمود. ممکن است این کار عقیده بسیاری را تغییر ندهد اما این تنها راه برای حرکت به سمت گفتوگوی سازنده است. در دنیای به شدت مرتبط امروزی، توانایی ما برای ارتباط گرفتن با عموم مردم و نیز دولتها، بخشی از راهبرد امنیت ملی ماست. حضور چندین ساله در سیاست، من را برای این مرحله از زندگیام آماده کرده بود. اغلب از من سوال ميشد نظرم درباره انتقاداتی که متوجه روش من است چیست؟ من سه پاسخ داشتم: اول، اگر شما انتخاب کردهاید که در خدمت عموم باشید باید توصیه خانم «الینور روزولت» (سیاستمدار و فعال آمریکایی) را به یاد داشته و مانند کردگدن پوست کلفت باشید. دوم، باید آموخت که انتقادات، جدی تلقی شوند اما نباید این انتقادات را به خود گرفت. منتقدان شما واقعاً ميتوانند درسهايي به شما یاد بدهند که دوستان شما یا نميتوانند و یا به شما یاد نخواهند داد.
168
لبخند بزنید و به مسیرتان ادامه دهید!
من سعی کردم انگیزه انتقادات اعم از جناحی، عقیدتی، بازرگانی یا جنسیتی را مطالعه کنم، بفهمم و آنها را آنالیز کنم تا ببینم چه چیزی ميتوانم از آن بیاموزم و بقیه را نادیده بگیرم. سوم، یک استاندارد مصرّانه در سیاست نسبت به زنان وجود دارد - در مورد لباس، شکل، نوع اندام و البته مدل مو - که نميتوانید اجازه دهید شما را از مسیرتان منحرف کند. لبخند بزنید و به مسیرتان ادامه دهید. باید تصدیق کرد که این سخنان نصیحتآمیز نتیجه سالها آزمون و خطا و اشتباهات فراوان است، اما این نصایح به همان اندازه که در کشورم به من کمک کرد، در سراسر جهان به یاری ام آمد.
به سراغ «جودیث مک هیل» یکی از هوشمندترین مدیران اجرایی رسانهاي کشور رفتم تا به ما کمک کند گزارشهاي آمریکا را بهتر بازگو کرده و پذیرای منتقدان باشیم. از او خواستم به عنوان معاون وزیر در امور دیپلماسی عمومی و روابط عمومی به ما ملحق شود. او به پایهگذاری و مدیریت شبکه «ام تیوی» و «دیسکاوری چنل» کمک کرده بود و نیز دختر یکی از افسران سرویس خارجی (وزارت خارجه) بود. در آن شرایط، وی کمک کرد تا سیاستهاي خود را برای مردم شکاک دنیا تشریح کنیم، تبلیغات و جذب نیروی افراطگرایان را پس بزنیم و راهبرد ارتباط جهانی خود را با بقیه مؤلفههاي قدرت هوشمند خود یکپارچه نماییم.
او همچنین نماینده من در «هیأت رئیسه سخن پراکنی» بود که بر شبکه «صدای آمریکا» و سایر رسانههاي آمریکایی در سراسر دنیا نظارت ميکرد. (این سازمان که در میان برخی در ایران به «بنگاه سخنپراکنی آمریکا» شهرت دارد، یک سازمان خبرگزاری متعلق به دولت ایالات متحده آمریکا است. هدف از ایجاد این سازمان پیشبرد و گسترش دموکراسی و آزادی در جهان به ویژه خاورمیانه اعلام شده است.) در طول جنگ سرد، این سازمان، بخش مهمی از توسعه رسانهاي ما بود که به مردم حبس شده در پشت دیوارهای آهنین فرصت دسترسی به اخبار و اطلاعات سانسور نشده را ارائه ميکرد. اما نتوانسته بودیم با تغییرات فناوری و چشمانداز بازار، همگام باشیم. «جودیث» و من توافق کردیم که نیازمند تغییرات اساسی و به روز کردن تواناییهایمان هستیم اما ثابت شد که متقاعد کردن کنگره یا کاخ سفید برای قرار دادن این موضوع به عنوان اولویت، کار بسیار سختی است.
وظیفه خود ميدانستم که پاکستان را به سمت تعهد و همکاری بیشتر به سمت جنگ علیه تروریستها سوق دهم و به دولت این کشور کمک کنم تا دموکراسی را تقویت نموده و اصلاحات اجتماعی و اقتصادی که به شهروندان جایگزین ماندگارتری به جای افراطگرایی ميدهد را ارائه نمایم. من باید بدون از دست دادن کمک پاکستان در تلاش سختی که برای آینده هر دو کشور حیاتی بود، به این کشور فشار ميآوردم و انتقاد ميکردم.
اندکی پس از آنکه در اواخر ماه اکتبر سال ۲۰۰۹ وارد اسلامآباد شدم، یک خودروی بمبگذاری شده در یک بازار شلوغ در پیشاور منفجر شد، شهری که تنها ۹۰ مایل از شمال غرب از ما فاصله داشت.