در سال ۶۰ برای اولینبار قرار شد با سه تن از دوستان از مدرسه فرار کنیم و برویم جبهه، چون و بچههای مسجد محل و هم مدرسهایهایمان رفته بودند و خیلی از آنجا صحبت میکردند. خلاصه من شهرام مرتضی و مجید تصمیم گرفتیم که برویم. آن روزها هر بار که امام خمینی(ره) از طریق قاب شیشهای صحبت میکردند از مقاومت در مقابل زورگوها میگفتند و نشان دادن غیرت ایرانی هویت ایرانی. یادم میآید مجید میگفت: اگر دلمان میخواهد امام حسین(ع) را یاری دهیم باید خط شهدا را برویم. ما چهار نفر پایگاه بسیج رفتیم که ثبتنام کنیم. فرمانده آن روز پایگاه شهید علیرضا خیرالدین بود. وقتی چشمش به ما افتاد گفت: بچهها اینجا چه میکنید؟ بروید خانه، پدر و مادرهایتان نگران میشوند. اما شهرام صدایش را بالا برد و گفت: آقا ما بچه نیستیم ما کلاس دوم راهنمایی هستیم. آمدیم برویم جبهه. چند نفری که آنجا بودند خندیدند. خیلی اصرار کردیم فرمانده گفت: نه نمیشود، نه... نه.
ما هم زدیم زیر گریه، اشک، ناله و... از شب گذشته بود. اخبار اعلام کرد هواپیماهای عراقی منطقه دزفول را بمباران کردند و مردم بیدفاع به شهادت رسیدند... وای چقدر آن شب من و شهرام ناراحت بودیم. فردا صبح در مدرسه دوباره چهار نفره تشکیل جلسه دادیم. چون از ژن خوب بودیم و به دنبال مناصب و میز مدیریت میگشتیم جلسه را وارد شور کردیم و قرار شد دوباره برویم پیش برادر خیرالدین.
رفتیم. برادر خیرالدین گفت باز شما؟ این بار دیگر من حرف زدم گفتم: برادر اخبار را دیشب دیدی؟ مردم دارند جان میدهند بعد ما با شما داریم چانه میزنیم اجازه بده برویم.
گفت به صف بایستید کنار دیوار. هرکس قدش بلندتر باشد او را میفرستم. من که فکر میکردم خیلی زرنگ هستم به محض اینکه گفت محکم رفتم روی پنچه. فکر میکردم کسی نمیبیند اما گویا همگی این کار را کرده بودیم. دوباره بروبچههای اطراف خندیدند. خلاصه ثبتنام انجام شد..
من و شهرام در راه برگشت با هم صحبت کردیم چطوری بابا و مامان را راضی کنیم. شب در رختخواب در ایوان زیر آسمان پرستاره فکر رفتن میکردیم به هر صورت نقشه عملیاتی ورود به خزانه را کشیدیم. صبح بعد از نماز صبح من ساکهایمان را از روی دیوار پرت کنم در کوچه شهرام هم به بهانه نان خریدن برود و ساکها را بردارد ببرد بسیج و من هم چند دقیقه بعدش به بابا بگویم چرا شهرام دیر کرد پس من بروم دنبالش خلاصه نقشه به خوبی پیش رفت تا جایی که رفتیم مرکز آموزشی پادگان امام حسن(ع)، اتوبان اسبدوانی افسریه فعلی چند روز بعد بابا و مامان آمدند ملاقاتمان از روی ترس نمیرفتیم، اما برادر خیرالدین آمد و گفت: بهرام و شهرام یاالله بدوید بروید در جبهه با ترس رفتیم اما خانواده خوشحال بودند. رفتیم برای عملیات... .
در عملیات الی بیتالمقدس مرتضی شهید شد و از چهار نفر سه نفر برگشتیم. وقتی سر کوچه رسیدیم شهرام گفت برویم دو تا نان بگیریم چون من گفته بودم میروم نان بگیرم. رفتیم تا به قولش وفا کند و دروغ نگفته باشد... .
روزهای دفاعمقدس باید از صفتهای پسندیده والای مردان مردی حرف زد که امروز در جنگ تمام عیار اقتصادی به شدت به آن صفتها محتاجیم. امروز در این جنگ هزار برابر سختتر از جنگ دیروز باید از ایثارگری آن روزها حرف زد باید از ایثار اجتماعی آن روزها گفت... دفاعمقدس بروز صفتهای پسندیده و والای انسانهایی بود که کمتر در میان انسانهای دیگر جهان است. باید از صفتهای آن روزها یاد کرد
نویسنده: دکتر اسماعیل زمانی