دوشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۰
کد مطلب : 67929

بُرش ذهن از "ایده آلیسم سیاسی"

یکی از عوارض تمرکز انحصاری قدرت، تفوق "سیاست" بر سایر عرصه‌های اجتماعی، منجمله سلطه بر فلسفه و دین است. سیاست بمعنی بیان نظام‌بندی شده ساختاری دولتی است. ازآنجا که درحال حاضر تکیه برروی فلسفه سیاسی است، فعلا قضاوت درمورد ارتباط دین و سیاست درمناسبات کنونی را بعهده خوانندگان واگذار کرده و باطرح پرسشی از روی موضوع می گذرم: آیا دراوضاع فعلی این دین و مراتب اخلاقی، انسانی و فضیلتمندانه متصور درآنست که سیاسی شده و یا این قدرت سیاسی است که جهت حفظ و تداوم خویش "دین" را یدک می کشد؟
تاآنجا که به فلسفه مربوط می شود، آنچه درفضای بغایت سیاسی شده ما موضوعیت دارد اینست که شکل مناسب تعقل و بیان فلسفی چیست؟ لذا حتی وقتیکه فلسفه از خدمتگذاری قدرتهای حاکم سرباز می زند ولی کماکان تمامیت یک منظومه فکری را به "فلسفه سیاسی" تنزل می دهد، نه فقط رابطه علت و معلول را پس و پیش می کند، بلکه ذهن آزاد و روش اندیشمندانه تعقل جهان را مشروط و محدود می سازد.
درست است که حقایق معین و مشخص ملاک نهایی صحت و سُقم ادراکات فلسفی اند، اما تعین یابی ذهن را نمی توان درآمیزش محض با دولت سیاسی، که خود ذاتی غیریت یافته می باشد، تحلیل برد. روشن است که موضوع برسر سیاست زدایی از فلسفه نیست. مساله اینست که سیاست، فلسفه را نبلعد و درشکل کنونی اش، در اوضاع معین فعلی، با "روح زمانه" مترادف نگردد.
وقتی فلسفه زائده‌ای از سیاست گردد، سرشت سیاسی که اصولا مبتنی بر "اراده" می باشد، خرد عملی را با خرد نظری به وحدت نمی رساند. برعکس، تئوری را بطور یکسویه وابسته به "عمل" می کند. ذهن آزاد به قیمت حذف کلیت، تعینی صرفا صوری می یابد، درحالیکه تعین یابی واقعی از سنتز عوامل و عناصری همه جانبه، متباین و متکثر مشتق می گردد.
چنانچه به رویکردهای روشنفکران ایرانی به اندیشمندانی چون اسپینوزا یا هگل درسالهای اخیر مراجعه کنیم، بوضوح درمی یابیم که وجه قالب، تمرکز بر روی فلسفه سیاسی آنهاست. لذا بجای فلسفه «اخلاق»، «رساله درباره سیاست» اسپینوزا برجسته می شود، و نیز ازکل پیکره اندیشه دائره المعارفی هگل، «فلسفه حق» استخراج می گردد، حال این رویکرد چه در تایید و چه در ردّ فلسفه سیاسی هگل باشد. دراینجا بازهم سیاست، فلسفه را تحت الشعاع قرار می دهد.
به باور این نویسنده، درحال حاضر دربین دگراندیشان ما دو گرایش کاملا تفکیک نشده مشهود است که هردو مستقیما متاثر از شرایط عینی موجودند. یکی "درونگرا"ست و دربرابر تجلی همه جانبه سلطه سیاسی و قدرت مادی جهان "بی روح"، به پارسایی، ایمان فردی و شک روآورده است، و دیگری درجدال با سامانه عینی قدرتهای موجود، درتکاپوی تکوین، تبیین و حتی "ساختمان" یک بدیل سیاسی ایده آل است.
این دوجریان هیچکدام حاصل ذهنیتی آزاد نیستند بلکه مرتبا تحت فشار و تعرض عینیتی بیگانه شده قرار دارند. هردو حامل عنصر "نفی" می باشند. ولی اولی با منزه طلبی، زهد و حتی توسل به "پوچی" دنیا، به آخرت گرایی و لذا به تایید منفی جهان بالواقع موجود می انجامد و دیگری بعوض تلاش جهت شناخت و تبیین محتوی روابط انسانی در یک اجتماع حقیقتا آزاد، افکارش را به تجسم بخشی صورتبندی یک "دولت آزاد" معطوف کرده است؛ حال این دولت ایده آلی چه با ایده "افلاطونی" رنگ آمیزی شود و چه درقامت نظمی "نئولیبرالی" ظاهر گردد.
تاآنجا که به هگل مربوط می شود، ما درحال حاضر با دو رویکرد متضاد روبرو هستیم که هردو در برداشت از فلسفه سیاسی هگل اتفاق نظر دارند با این تفاوت که یکی از این دو جریان با میانجیگری هایدگر ظاهرا "موافق" هگل و آن دیگری با وساطت پوپر، مخالف اوست. نقطه اشتراک هردوی این گرایش‌ها دریک بدفهمی رایج و سمج درباره «فلسفه حق» و تبیین جایگاه "سیاست" درفلسفه کلی هگل ریشه دارند.
دراینجا بدون ورود به کشمکش سی ساله ایندو جریان درصحنه سیاسی ایران، اولا باید تاکید کرد که درحال حاضر درنزد تمام هگل شناسان معتبر جهان، تشبیه کردن فلسفه سیاسی هگل به یک دولت تمامیت خواه بکل مردود شده است. ثانیا، صرفنظر از جنبه تدافعی، معرفت شناسی فلسفه هگل بوضوح نشان داده است که درنزد وی تفکر حاوی دو بُعد "ذهنی" و "عینی" بوده و "ایده مطلق" حاصل تقابل، امتزاج و اتحاد آنهاست.
هگلی‌های امروز حداقل به این تشخیص رسیده اند که درمنظر هگل، دولت و جامعه مدنی مجموعا در حیطه "ذهن عینی" قرار دارند. بعلاوه، مطالعه دقیق «فلسفه حق» نمایانگر این حقيقت است که در نزد هگل، اولا "دولت ملی" تاریخا دربرهه زمانی معینی حق حیات پیدا می کند، و سپس شامل زوال و انقراض می شود؛ ثانیا "روح ملی" درحرکت تاریخ جهانی به "روح جهانی" استعلا می یابد.
بااینحال، هگل حتی در چارچوب حیات "ملی" نیز جامعه سالم را نه با دولت بلکه با "اجتماع اخلاقی" ( ethical society) شناسایی می کند. شاید در میان "شاگردان" هگل فقط این مارکس بود که فهمید "مطلق" هگلی به معنی فرآیند ازخود بیگانگی، خودآفرینی و بیان نهایی هستی انسانی است که "غایت" خویش را در خود حمل می کند. به تشخیص مارکس، در هگل عمل رفع (aufhebung) حاوی حرکتی عینی است. لذا در فلسفه حقوق "مالکیت رفع شده، اخلاق؛ اخلاق رفع شده، خانواده؛ خانواده رفع شده، جامعه مدنی؛ جامعه مدنی رفع شده، دولت؛ و دولت رفع شده، تاریخ جهانی است." 

«نقد دیالکتیک هگل»

https://siasatrooz.ir/vdccooqe.2bqmi8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی