تفألی زدم به دیوان حافظ لسان الغیب، این غزل آمد؛
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
می دانم در طلوع یک صبح دل انگیز آنجا که خورشید سر بر میآورد تو خواهی آمد و خورشید شرمنده نور تو خواهد شد.
در اوج زیبایی میآیی که وه چهتماشایی است.
نمی دانم به تماشایت بنشینم یا زیرِ شمشیرِ غمت رقصکُنان بیایم.
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بیبال و پر اندر پی تو میپرم
من که شدم چو کهربایی تو مرا
ای امید دردهای تنهایی ما، زمین همچنان منتظر زمانش است، آن زمان کی می رسد؟
اما نه! این ماییم که باید به خویشتن خویش باز گردیم، تو نرفته ای؛ حی و حاضری، این ماییم که در جهل و غفلت خود اسیریم. ما باید به سوی تو بیاییم و این بازگشت راه و رسمی دارد که باید آموخت.
درد دلی است با تو در نیمه شعبان برای آرام شدن؛ یابنالحسن، اباصالح ببخش مرا، ببخش ما را.