شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۲ - ۲۰:۵۸
کد مطلب : 127302
نقدی روانشناسانه به فیلم «زیرآسمان برلین» اثر ویم وندرسر

تجسد یافتگی عشق

تجسد یافتگی عشق
«... زمانی که بچه، بچه بود با دستهای آویزان راه میرفت. دلش میخواست چشمهی رودخانه باشد، سیلاب  ...  برکه ... دریا ...
زمانی که بچه ، بچه بود نمی‌دانست که بچه است، همه چیز سرشار از زندگی بود ...» این ترانه، با نام «ترانه کودکی»، اثر شاعر راینر ماریا ریلکه است، که شاید الهام بخش کارگردان فیلم زیر آسمان برلین باشد. کارگردان، این شعر را که کلیدواژه پیام فیلم و درک مفهوم آن است، بصورت نریشن (متنی که روی فیلم گذاشته می‌شود)، روی تصاویر کوچه و خیابان و مردم، از زبان قهرمان فیلم دامیل - که یک فرشته است بیان می‌کند.  
ویم وندرس (wim wenders) کارگردان، به اتفاق  پیترهانتکه  (piter hantheke) نویسنده فیلمنامه، فیلم «زیر آسمان برلین» را میسازند تا در پرده ی تصویر، با فرشته‌هایی که زمین را احاطه کردهاند همداستان میشوند، تا راز بزرگ هستی را از تجسد یافتگی معنا کنند.

عشق راز بزرگ هستی
عشق، وجود انسان را سرشار از زندگی میکند ... اگر انسان، مثل زمانی که بچه بود، بچه بماند. البته این به آن معناست که: وضعیت قابل ادراک در دوران کودکی در مقابل ذهن خالی و بکر، کودک آدمی را با مغناطیس زندگی مواجه می‌کند. وضعیت ادراکی از زمان چهار ماهگی جنینی آغاز می شود و تا حدود 8 تا 10 سالگی ادامه دارد. این دورانی است که آدمی تحت تاثیر محیط ، «اولین بارها» را تجربه می کند. در این اولین بارها بتدریج ذهن خالی، پُر می‌شود و کم کم مغناطیس زندگی جلوه خود را به خاموشی هیجانات ، بی‌تفاوتی های عاطفی و از دست رفتن انگیزهها میدهد. او میآموزد که، در روند رشد، کودک فرشته گونه و معصوم، چگونه دستخوش فرایندی میشود که به مرور زمان وحداکثرتا ده سالگی  از او می‌تواند انسانی بسازد که عامل رنج های بزرگ بشری شود. مثل مردم داستان فیلم که درگیرجنگ دوم جهانی بوده اند و هنوز بعد از گذشت دوسال همان حال وهوای جنگ در بیشترنقاط شهرحاکم است.  

آشنایی زدایی
آشنایی زدایی ( انتقال مفهوم، آنطورکه ادراک می شود، نه آنطورکه دانسته می شود) در داستان فیلم، باهبوط فرشته آغاز می شود. فرشته وقتی به عشق تن میدهد، از تمام محدودیت‌های فیزیکی و دنیای سه بُعدی روی زمین آگاه است.
اما تزاحم همین دنیا با احساس قریبِ عشق ، آنقدر با شکوه و عجیب و تحیر آور است که فرشته (دامیل) آرزو و دعا میکند که خداوند فرصت تجربه کردن انسان عاشق را به او بدهد. او حاظر میشود ازبُعد خود خروج وبه بُعد انسانی هبوط کند.
دامیل وقتی جسمییت پیدا میکند، روی ساحل دریا، بی هوش افتاده است. وقتی به هوش می آید بنظر میرسد سقوط سنگینی در دریا داشته و اما وقتی سنگینی خود را روی خاک ساحل احساس میکند یکی از استثنائی ترین تصاویر سینما خلق می‌شود.
دامیل مثل یک کودک با نشاط و متحیر، حس لامسه‌اش را با سایش دستانش به هم، درک میکند؛ و جا پایش را، و وزنَش را، روی زمین احساس میکند؛ و بعد تمام حواسش را؛ که به وجد توصیف ناپذیری از انسان میرسد.   
 مخاطبان فیلم (شاهدان)، در یک فرایند علّت ومعلولی، شاهد تجسد یافتگی یک انرژی بزرگِ به وجد و نشاط و شعور آمدگی هستند. نقش شاهد در این فرایند علاوه بر درک جریان آشنایی زدایی عشق و هبوط است که به واقع در وجود شاهد، متجلی میشود. حضرت مولانا می فرماید:
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی است ، الا عشق بازی
کار آن دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری [باید] برید
و چقدر دامیل به آدم، آدم به ما وما چقدر به دامیل (فرشته‌ای که زمینی می‌شود) شبیه میشدیم ، اگرحواس پنجگانه مان را که درچرخه عادت های تکرارزده و یأس آلود محصورند و نه زنده، به فراموشی نمی سپردیم.
بودن و زندگی دادن آنها را از یاد برده‌ایم، برای ایجاد حس زندگی، روزی هزار بار میمیریم و زنده میشویم، غافل از اینکه فقط این حواس دوباره باید به حوزه آگاهی ما بیایند.

حس مشترک انسانی  
حس زندگی ما اگر دچار«نسیان» شود خود بخود انگیزه‌ها، تصمیم ها، افکار و انتخاب‌ها و عملکردهایمان در فرایند رکود قرار می‌گیرد و از فراوانی‌ها، پیوسته بر مدار دور شدن میافتیم. در این فرایند است که از خود بیگانگی انسان آغاز میشود. یا انسان سرگشته می‌شود و یا به جستجوی هویت برمی‌آید و شروع به معنا سازی میکند. شعرمانای شاملو شاهدی است بر راز حس مشترک انسانی:
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب، لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یاچیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
فرشته دامیل،عشق را فریاد میکند وبرای گریز از هسته تکراری خود ، باهبوط ، هندسه خود را میشکند وبه عشق تن میدهد تا پیترهانتکه (نویسنده فیلمنامه)، باورهای مخاطب خود را از زندگی تغییر دهد. گویی رسالت پیتر هانتکه به عنوان نویسنده در روند آثارش ، به اشتراک گذاشتن معنویت و عشق به عنوان حس مشترک زندگی انسان هاست. یابه قول شاملو درد (رنج) مشترک. پیترهانتکه آن را با زبان تصویر و از وجود تمام قد یک فرشته بیان میکند، تا بشریتی که درگیر پیچ و تاب های روزمرگی ست، بداند که تنها راه رستگاری و آزادی او از تمام دردها و رنج های زمینی، درد و رنج عشق است که مسیر روشنایی و صراط مستقیم را دوباره به بشریت نشان میدهد.
ماریون (قهرمان زن داستان) با لباس فرشته‌ها در یک سیرک، بند بازی می‌کند. این زن با رؤیاهایش گفتگوهای درونیِ چالش برانگیزی دارد. او از عادت‌ها و روزمرگی‌های خود، پا فراتر گذاشته و با نمایش خود، مثل فرشتهها به مردم جان میدهد و پیوسته آن را تکرارمیکند. فرشته‌ها که بر فراز شهر حضور دارند در هر نقطه و مکانی درگیر نجات، کمک و یاری رساندن به انسان‌ها هستند. آدم‌ها در گفتگوهای درونی خود – که با نگاه فرشته‌ها به آنها شنیده می شوند - به ازدحام ذهنی رسیده‌اند و در جریان جامعه پذیری خود  محدودیتهایی برآنها حاکم شده است. گویی هیچ امید و انگیزه‌ای برای تجلی نمی‌بینند و محبوسانی شده‌اند تسلیم سرنوشت خود. ماریون بندباز اما در یک تناوب دو قطبی مطلق، میان مرگ و زندگی از زنده بودنش لذت می‌برد، و از مرگش هراس دارد. اما او گویی مثل اکثر قریب به اتفاق انسانهای زمین گم شده‌ای است سرگشته و بدنبال پیدا شدن میگردد. کسی که قرار است او را با معنای زندگی پیوند دهد.ماریون درجایی از خود می پرسد: «چطور باید زندگی کنم؟» و روشنگری و افشاگری بر محور سرگشتگی انسان با این پرسش کلیدی، مجدداً رقم  می‌خورد.
چطور باید زندگی کرد؟   
ویم وندرس در نهایت، دو مفهوم عشق و هبوط را در خوانشی دوباره به چالش میکشد تا از این تقابل، به  نفرت یأسی بی پایان که انسان دچارش است، اشاره کند. هبوط انتخاب نزولی آدمی است برای دریافت یک تجربه و عشق انتخاب صعودی آدمی است از یک تجربه و این نزول و صعود در تمام هستی قابل مشاهده است. این مشاهدات چون تکراری شده، به عادت تبدیل میشوند وچیزی به نام لذت و حض بردن در تجربه آنها بی معنا میشود درست مثل آب خوردن، مثل نفس کشیدن اما وقتی به رابطه‌های انسانی تبدیل میشود همه چیز دوباره جان میگیرد وهستی آدمی توگویی دوباره خلق می‌‌شود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد وآتش به همه عالم زد
از دید روانشناسی شاید این نوع نگاه، نگاهی خودآزارانه بنظر آید.اما تجلی زیبای عشق در این است که ساختار انرژی متراکم شده‌ی تجسد را سبُک می‌کند؛ روی هستی آدمی مکث میکند، درون آن موجود میشود، به تمرکز انبساط وجود کمک میکند و ... . «وندرس» با «عشق» به این سوال پاسخ می‌دهد. حتی میگوید که شده در این راه جان دهی و تغییر ماهیت و هویت بدهی.       
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون‌باشی

عشق و روانشناسی
عشق در مسیر بیداری آدمی است. آنجا که از سنین 8 تا 10 سالگی، آدمی به سمت وسوی نوعی بی حسی و تکرارزدگی پیش می‌رود ورفته رفته کودک درون انسان - بواسطه عدم هایی که در محیط زندگی تجسدیافتگی احساس می کند -ازدریچه ناخودآگاه، شروع به کنترل رفتارهای آدمی میکند، بصیرت آدمی را خوابی فرا میگیرد که توجیح آن فقط بستگی به روند تجارب ما دارد. باور پذیری این خواب سخت است. اما آنکه دلش زنده شد به عشق، میفهمد که تا کجای ماجرا خواب بوده و از کجا بیدار شده.   
 مغناطیس عشق، سرانجامی بسیط و آزاد در درون کالبد فیزیکی ما ایجاد می‌کند. مغناطیس عشق لایه لایه بعد روحانی واناالحق آدمی را با مغناطیس جهان هستی میآمیزد وارتباطی معنادارو پیوستهای را موجود می‌کند، تا انسان به رهایی مطلق برسد. این رهایی مطلق تازه آغاز یک سفربه درون میشود.
کارل یانگ میگوید: « بینایی شما ، تنها زمانی روشن می‌شود که بتوانید به قلب خود نگاه کنید. کسی که به بیرون نگاه میکند، خواب میبیند؛ کسی که به درون خود نگاه میکند، بیدار میشود.»
این فیلم سراسر درون نگری است. از این رو دیدن آن تمرینی است برای تغییر زاویه نگاه بیشترین‌ها از بیرون به درون.
 
جواد گنجه انزابی
https://siasatrooz.ir/vdccxmqsi2bqi18.ala2.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی