526
تاریخ به ما آموخته است که...
احسان اوغلو موافقت کرد که در مورد یک قطعنامه جدید در شورای حقوق بشر سازمان ملل همکاری کنیم تا پایه محکمی برای آزادیبیان و عبادت و مقابله با تبعیض و خشونت براساس مذهب و عقیده ایجاد گردد و ممنوعیتهای گسترده در مورد سخنرانیهای غیرمذهبی که در قعطنامههای پیشین «تهمت و افتراء» به دین آمده بود، لغو شوند.
تیم ما در ژنو، مشغول تدوین متن گردید و در اواخر ماه مارس ۲۰۱۱، شورا به اتفاق آرا آن را به تصویب رساند. آزادی مذهبی به خودی خود، یک حق انسانی است و البته با حقوق دیگر در هم پیچیده، از جمله حق افراد برای اندیشیدن به آنچه میخواهند، بیان آنچه فکر میکنند، معاشرت با دیگران و تجمع مسالمتآمیز، بدون اینکه دولتها مایه نگرانی آنها شوند یا آنان را از انجام چنین کارهایی ممنوع کنند. اعلامیه جهانی حقوق بشر، روشن میکند که هر یک از ما برای انتخاب هر دینی، برای تغییر آن و یا بیدینی، آزاد آفریده شدهایم. هیچ دولتی نمیتواند این حقوق را امتیاز تلقی کند یا آنها را به عنوان تنبیه، سلب نماید.
وزارت خارجه هر ساله گزارشی در مورد جزئیات موارد آزار و اذیت مذهبی در سراسر جهان منتشر میکند. به عنوان مثال در ایران، مسلمان صوفی، مسیحیان اوانجلیست، یهودیان، بهائیان، سنیها و احمدیها (پیروان قادیانیت) و سایر مذاهب، قائل به دیدگاههای مذهبی دولت این کشور نیستند. ما همچنین، تجدید فعالیت نگرانکننده یهودستیزی در اروپا را دنبال میکردیم؛ در کشورهایی مانند فرانسه، لهستان و هلند، صلیبهای شکسته روی مقبرهها، مدارس، کنیسهها و مغازههای فروش محصولات حلال یهودیان با اسپری، نقاشی میشد. در چین، دولت، «کلیساهای خانگی» بدون مجوز و مسیحیانی که در آنجا به عبادت میپرداختند را سرکوب میکرد و همین روش در قبال مسلمانان اویغور و بودائیان تبت هم معمول بود.
در اولین سفرم به چین در فوریه ۲۰۰۹ به عنوان وزیر امور خارجه، در مراسم یکی از کلیساهای خانگی شرکت کردم تا از آنجا به دولت چین درباره آزادیهای مذهبی پیام بدهم.
منافع ما در حفاظت از آزادی مذهبی و حقوق اقلیتها، فراتر از یک بحث اخلاقی بود. ما به خصوص در جوامع در حال گذار، ملاحظات راهبردی در اینباره داشتیم. وقتی که در سال ۲۰۱۲ به مصر سفر کردم، مسیحیان قبطی به این فکر میکردند که آیا آنها از حقوق و احترام یکسان، همانند همه مصریها در دولت جدید برخوردار خواهند بود یا خیر. در برمه، مسلمانان روهینگیا همچنان از حق شهروندی کامل و فرصتهای برابر در مورد آموزش، اشتغال و سفر محروم بودند. تصمیمگیری مصر، برمه و دیگر کشورها در مورد حمایت از این اقلیتهای دینی، بر زندگی مردم تاثیر خواهد داشت و البته راهی طولانی برای مشخص شدن اینکه آیا قادر به دستیابی به ثبات و دموکراسی هستند، در پیش خواهند داشت.
تاریخ به ما آموخته است که وقتی حقوق اقلیتها تامین شده است، جوامع، با ثباتتر هستند و به نفع همه است. همانگونه که در اسکندریه مصر، در تابستان پرآشوب و داغ ۲۰۱۲ گفتم: «دموکراسی واقعی به این معناست که هر شهروندی از حق زندگی، کار و عبادتی که انتخاب میکند، بهرهمند باشد، چه این شهروند، مرد باشد یا زن، مسلمان باشد یا مسیحی و یا به هر دین دیگری تعلق داشته باشد. دموکراسی واقعی به این معنی است که هیچ گروه یا جناح یا رهبری نتواند اراده، ایدئولوژی، دین و خواستههای خود را بر دیگران تحمیل کند.»
527
یک حادثه خاص نبود
در طول این سالها، اغلب به استدلالی استناد میکردم که در سخنرانیام به مناسبت پنجاهمین سالگرد اعلامیه جهانی حقوق بشر ایراد نموده بودم: «ما به پایان قرن بیستم بسیار نزدیک هستیم، قرنی که بارها و بارها از آتش جنگ، زخم برداشته است. اگر تاریخ این قرن، درسی به ما داده باشد، آن این است که هر زمان شان و منزلت هر فرد یا گروهی از بین رفت و صفات ذاتی که دارای آن بودند، خدشهدار شد، در نتیجه خود را در برابر کابوسهای آینده دیدیم.» تاکید کردم که ما این درس را فرا گرفتهایم و دایره شهروندی و کرامت انسانی را بدون استثناء برای همگان گستردهایم.
وقتی که این کلمات را بیان میکردم، میدانستم که فقط زنان و دختران سراسر جهان نیستند که در بسیاری از کشورها به روشهای فراوان به حاشیه رانده شدهاند، بلکه از اقلیتهای مذهبی، قومی و معلولان گرفته تا همجنسگرایان زن و مرد، دوجنسهها و تغییرجنسیت دادهها، افرادی دیگری هم اینگونهاند اما به «چشم نمیآیند.» وقتی که دوران وزارتم را مرور میکنم، به کاری که برای گسترش دایره کرامت انسانی و حقوق بشر برای شامل کردن افرادی که به شکل تاریخی از آن محروم بودهاند، افتخار میکنم.
در ژانویه ۲۰۱۱، دنیا از خبر «دیوید کاتو» مطلع شد. او یک فعال همجنسگرای مرد در اوگاندا بود که در آن کشور و محافل حمایتی بینالمللی مشهور بود. او بارها تهدید شده بود، از جمله اینکه یک روزنامه اوگاندایی در صفحه اولش عکس دیوید و همفکرانش را چاپ کرد و زیر آن نوشت: «آنها را دار بزنید.» در نهایت، برخی هم پیگیر تهدیدات شدند. به گفته پلیس، دیوید در آنچه که گفته میشد یک سرقت است، کشته شد اما قتل او به احتمال زیاد، اعدام بود.
مانند بسیاری از مردم اوگاندا و سراسر دنیا، من هم از اقدامات اندکی که پلیس و دولت برای حمایت از دیوید، پس از فراخوان عمومی برای قتلش صورت داده بود، وحشت زده بودم. اما دلیل آن، چیزی بیش از بیکفایتی پلیس بود. پارلمان اوگاندا، به دنبال تصویب لایحهای بود که براساس آن، همجنسگرایی را جرم محسوب کنند که مجازاتش اعدام است. یکی از مقامات بلندپایه دولتی - وزیر اخلاق و صداقت - که گویا اصلا چنین وزیری نبود، طی مصاحبهای با بیاعتنایی گفته بود: «همجنسگرایان باید حقوق بشر (در مورد خودشان) را فراموش کنند.» همجنسگرایان زن و مرد، دوجنسهها و تغییرجنسیت دادهها در اوگاندا به طور معمول، مورد آزار و اذیت و حمله قرار میگرفتند و مقامات این کشور، تقریبا هیچ کاری برای توقف آن انجام نمیدادند. وقتی که این مسائل را با «یووری موسونی» رئیسجمهور اوگاندا مطرح کردم، او نگرانیهای من را به سخره گرفت و گفت: «وای هیلاری، دوباره شروع کردی؟»
مرگ دیوید، یک حادثه خاص نبود؛ بلکه نتیجه مبارزات جهانی برای سرکوب دگرباشان با هر وسیله ممکن بود و دولت هم بخشی از این مبارزات به شمار میآمد.
528
حذف قانون «نپرس، نگو»
مرگ دیوید، یک حادثه خاص نبود؛ بلکه نتیجه مبارزات جهانی برای سرکوب دگرباشان با هر وسیله ممکن بود و دولت هم بخشی از این مبارزات به شمار می آمد. یک جلسه توجیهی در مورد زندگی و کار دیوید را خواستار شدم و مصاحبهای که او در سال ۲۰۰۹ انجام داده بود را خواندم. او در آن مصاحبه گفته بود می خواهد «مدافع خوبی برای حقوق بشر، نه یک مدافع خسته و بی تحرک بلکه یک حمایتگر فعال باشد.» او این فرصت را داشت که ابتکار به خرج دهد و دیگران کار او را ادامه دهند و من از ایالات متحده می خواستم که قاطعانه در کنار آنها باشد.
سوء استفاده از دگرباشان جنسی به هیچ وجه منحصر به اوگاندا نبود. تا زمان انتشار این کتاب، بیش از هشتاد کشور در سراسر جهان، از کارائیب و غرب آسیا گرفته تا آسیای جنوبی، به روش های گوناگون، همجنس گرا بودن را جرم تلقی می کنند. مردم به دلیل روابط جنسی با همجنسان خود، پوشیدن لباس هایی که مخالف هنجارهای جنسیتی معمولی و یا اینکه به سادگی بگویند دگرباش هستند، زندانی می شوند. در کنیا، کشور همسایه اوگاندا، سال ها بود که مردان همجنس باز به زندان فرستاده می شدند. در شمال نیجریه، مردان همجنس باز همچنان با مجازات مرگ از طریق سنگسار رو به رو هستند. در سال ۲۰۱۲ در کامرون، مردی فقط به خاطر اینکه به یک مرد دیگر پیامک عاشقانه رمانتیک فرستاده بود، زندانی شد. وقتی که «گودلاک جاناتان» رئیس جمهور نیجریه و «موسونی» رئیس جمهور اوگاندا هر دو در اوایل سال ۲۰۱۴، قوانین سخت و سرکوبگرانه را علیه همجنس گرایی امضاء کردند، عمیقاً دچار مشکل شدم. همجنسگرایی پیش از آن هم در این دو کشور جرم بود اما قانون جدید نیجریه، برای داشتن رابطه با همجنس، چهارده سال زندان و برای حمایت از دگرباشان، ده سال زندان را در نظر گرفته بود. بر اساس قانون جدید اوگاندا نیز همجنس بازان به حبس ابد محکوم می شدند.
رژیم ولادیمیر پوتین در روسیه، برخی از قوانین ضدهمجنسگرایی مردان را اعمال کرد، از جمله ممنوعیت پذیرش فرزند توسط زوجهای همجنسگرا یا زوج های خارجی که کشورهایشان اجازه ازدواج همجنسگرایان را می دهد. ترویج حقوق همجنس بازان یا حتی بحث در مورد همجنسگرایی پیش کودکان هم در روسیه جرم محسوب می شد. وقتی که به سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه برای حمایت بیشتر از دگرباشان اصرار کردم، عکس العمل این دیپلمات سرد و بی احساس، تند و زننده بود. او به من گفت که روس ها با همجنس بازان جز در مورد «تبلیغاتشان» مشکلی ندارد و تاکید کرد که «چرا باید این افراد دوره بیفتند و آن را تبلیغ کنند؟ روس ها نباید این مسئله را بپذیرند.»
لاوروف، طرفداری از ایده «حمایت تاریخی » در این موضوع را اهانت بار و تحقیر آمیز می دانست؛ در حالی که این طرز فکر، «احساساتی و مزخرف» بود. تلاش کردم مراحلی که برای حذف قانون «نپرس، نگو» طی کرده و درهای ارتشمان را به روی نیروهای دگرباش گشوده بودیم را توضیح دهم و از دریاسالار «هری موریس»، نماینده وزیر دفاع خواستم تا این موضوع را برای روس ها شرح دهد.
529
شرایط وخیم دگرباشان!
لاوروف، طرفداری از ایده «حمایت تاریخی» در این موضوع را اهانتبار و تحقیرآمیز میدانست؛ در حالی که این طرز فکر، «احساساتی و مزخرف» بود. تلاش کردم مراحلی که برای حذف قانون «نپرس، نگو» طی کرده و درهای ارتشمان را به روی نیروهای دگرباش گشوده بودیم را توضیح دهم و از دریاسالار «هری موریس»، نماینده وزیر دفاع خواستم تا این موضوع را برای روسها شرح دهد. («نپرس، نگو» نام قانونی در ایالات متحده آمریکا بود که در سال ۱۹۹۳ میلادی، با تصویب مجلس سنای آمریکا و امضای رئیسجمهور ایالات متحده به صورت قانون درآمد و نهایتاً در تاریخ ۱۹ دسامبر ۲۰۱۰ میلادی، به وسیله مجلس سنای ایالات متحده آمریکا باطل شد. بر طبق این قانون، حضور نظامیان همجنسگرا و یا دوجنسگرا در نیروهای نظامی ایالات متحده آمریکا، در صورت فاششدن تمایلات همجنسخواهانه آنان ممنوع میگردید.)
طرفهای روسی که آن سوی میز نشسته بودند، شروع به پوزخند زدن کردند. یکی از آنها به حالت زمزمه پرسید: «اوه، او همجنسباز است؟» هری نسبت به موافقت کردن روسها درباره همجنس بازی، بیتفاوت نبود و نمیتوانست اینگونه باشد اما من از اینکه همتایان روس با تجربه من، به طور معمولی و ظالمانه، سخنان طوطی وار توهینآمیز علیه همجنسبازی به زبان بیاورند، وحشت زده بودم.
وضعیت اسفبار حقوق همجنسگرایان در سراسر جهان، زمانی به رادار حقوق بشری ایالات متحده تبدیل شده بود. از سال ۱۹۹۳، وقتی که دستورالعملهای حقوق بشری آمریکا برای شامل شدن گرایشات جنسی تغییر کرد، وزارت خارجه در «گزارش سالانه حقوق بشر» خود، موضوع سوءاستفاده از دگرباشان در سراسر را مورد توجه قرار داد و آن را طی جلساتی با دیگر دولتها مطرح نمود، همانگونه که با لاوروف، موسونی و دیگران مطرح نمودم. ما همچنین از طریق «طرح اضطراری رئیسجمهور ایالات متحده برای مبارزه با ایدز» (PEPFAR) توانستیم اندکی به جمعیت دگرباشان کمکرسانی کنیم. این طرح، نه تنها جان میلیونها انسان را نجات داد، بلکه افرادی که منزوی شده بودند را به اجتماع وارد کرد. اما من اعتقاد داشتم که تلاشهای حقوق بشری ما نیازمند ارتقاست. شواهد فراوانی مبنی بر اینکه شرایط دگرباشان در بسیاری از نقاط جهان رو به وخامت است، وجود داشت.
این امر، در تضاد آشکار با پیشرفتهای قابل توجه حقوق بشری در سایر کشورها از جمله ایالات متحده قرار داشت. اینکه در برخی از نقاط جهان، زندگی دگرباشان از همیشه بهتر بود و در برخی کشورها، هرگز شرایطی بدتر از آن وجود نداشت، طنز وحشتناکی بود.
در عین حال، به دنبال راههایی بودم که پیشرفت حقوق بشر در کشورم را از طریق حمایت از اعضای همجنسباز وزارت خارجه محقق کنم. در نسلهای قبلی وزارت خارجه، وقتی که گرایش جنسی اعضای با استعداد سرویس خارجی مشخص میشد، مجبور به استعفا میشدند. آن روزها گذشته بود اما هنوز قوانین بسیاری اجرا میشد که زندگی را برای همکاران همجنس باز ما دشوار ساخته بود. بنابراین در سال ۲۰۰۹، طیف گستردهای از مزایای قانونی و پاداشهای مالی برای همکاران دگرباش سرویس خارجی که در خارج از کشور خدمت میکردند در نظر گرفتم.
در سال ۲۰۱۰، دستور دادم که براساس سیاست فرصت اشتغال برابر، به صراحت با رفتارهای تبعیضآمیز با کارکنان و متقاضیان کار براساس هویت جنسی، مقابله شود. ما همچنین امکان تغییر نوع جنسیت در پاسپورت آمریکاییها را آسانتر کردیم و این امکان را برای زوجهای همجنس باز فراهم نمودیم تا از طریق شناسنامههای متاهلی خود یا اتحادیههای مدنی ایالتهایشان، پاسپورت بگیرند.
530
جمعیت به صورت ممتد کف زدند
برای حمایت از جنبش ضدزورگویی (علیه همجنسبازان) که توسط «دن سوج» مقالهنویس مطبوعات آغاز شده بود، ویدیویی تحت عنوان «اوضاع بهتر میشود» ضبط کردم که به سرعت منتشر شد. نمیدانستم که آیا سخنان من برای تشویق و آسوده کردن خاطر نوجوانان در معرض خطر، به گوش آنان رسیده یا خیر، اما امیدوار بودم که اینگونه باشد.
من از رژه افتخار همجنسبازان وزارت خارجه که به صورت سالانه برگزار میشد و توسط گروهی به نام «گلیفا» شامل مردان و زنان همجنس باز در آژانسهای امور خارجه میزبانی میگردید، حمایت کردم. همانطور که از نام آن پیدا بود، این افراد، دگرباشانی در وزارت خارجه ایالات متحده بودند که سهمی قوی و حرفهای در بهبود شرایط دگرباشان در خارج و نیز در داخل کشورشان داشتند. جشن سالانه رژه افتخار آنها که در وزارت خارجه برنامهریزی میشد، تماماً با نشاط و هدفمند بود. در جشن افتخار سال ۲۰۱۰، بعد از بیان برخی پیشرفتها که به اتفاق هم در سال گذشته به آنها دست یافته بودیم، به خطرات وحشتناکی که هنوز همجنسبازان در سراسر جهان از آن رنج میبردند، اشاره کردم و گفتم: «این خطرات، فقط موضوع همجنسبازان نیست - بلکه موضوع حقوق بشر است.» با گفتن این جمله، جمعیت حاضر غرق در شادی و سرور شد. ادامه دادم: «همانطور که بیش از پانزده سال پیش با افتخار تمام و به روشنی اعلام کردم که حقوق بشر یعنی حقوق زنان و حقوق زنان یعنی حقوق بشر، امروز به من اجازه دهید یکبار و برای همیشه بگویم که حقوق بشر با حقوق همجنسبازان مترادف است و حقوق همجنسبازان با حقوق بشر.» دوباره فریاد شادی بلند شد و جمعیت به صورت ممتد کف زدند. البته امیدوار بودم که سخنان من به خوبی فهم شوند، اما از واکنش پرشور همجنسبازان شگفتزده بودم.
واضح بود که اینها، سخنانی بودند که مردم حتی عمیقتر از آنچه فهمیده بودم، منتظر شنیدنش بودند. بعدها، «دن بائر»، عضو فعال «گلیفا» (گروه همجنسبازان وزارت خارجه) هم این مطلب را تایید کرد و به من گفت: «لازم است که شما این سخنان را به مردم جهان بگویید.» در نتیجه کار من برای تبلیغ همجنسبازی با یکی از به یادماندنیترین سخنرانیهایم در وزارت خارجه آغاز گردید. بسیاری از سخنرانیهای مهم من، طبیعتا درباره سیاست خارجی بود که راهبردهای چند ساله و چندجانبه را در مورد مسائل پیچیده توضیح میداد.
اغلب سخنرانیهایم شامل هشدارهای به دقت طراحی شده و رمزگونه بود و حداقلش این بود که اصطلاحات دیپلماتیک را به کار میبردم. نویسندگان سخنرانیهای من به سختی کار میکردند تا هر کدام از آنها را برای وسیعترین طیف مخاطبان، قابل درک و فهم کنند. سخنرانیهای پیرامون سیاست خارجی، کمحرارت به نظر میرسیدند و شنوندگان و خوانندگان آنها، حرفهایهای سیاست خارجی اعم از مسئولین دولتی، کارشناسان اتاق فکر یا روزنامهنگارانی بودند. مایل بودم که این سخنرانی متفاوت باشد و به کار همجنسبازان در شرایط مختلف بیاید، بدین معنا که نه تنها به درد فعالان پیشقدم و مسلط به گویش عامیانه حقوق بشری بخورد بلکه از نوجوانان همجنسباز تحت آزار و اذیت در مناطق روستایی آمریکا، ارمنستان و الجزایر حمایت کند.
531
به صورت برنامهریزی شده
مایل بودم که این سخنرانی متفاوت باشد و به کار همجنسبازان در شرایط مختلف بیاید، بدین معنا که نه تنها به درد فعالان پیشقدم و مسلط به گویش عامیانه حقوق بشری بخورد بلکه از نوجوانان همجنس باز تحت آزار و اذیت در مناطق روستایی آمریکا، ارمنستان و الجزایر حمایت کند.
میخواستم ساده و صریح سخن بگویم - دقیقاً بر عکس بسیاری از سخنرانیهای ضد همجنسگرایی که ادبیاتی بینهایت مبهم دارند. میخواستم سخنان من حداقل این شانس را داشته باشد که شنوندگان مردد و مشکوک را قانع کند، بنابراین لازم بود که منطقی، محترمانه و بدون حتی یک میلیمتر فاصله از هدف دفاع از حقوق بشر باشد. بیش از هر چیز، میخواستم پیام روشنی به رهبران کشورهای جهان در سراسر دنیا بدهم: حفاظت از شهروندان دگرباش، بخشی از تعهدات حقوق بشری آنها بود و دنیا برای اطمینان از انجام این تعهدات، رفتار آنها را نظاره میکند. پیش از آنکه ما نگارش سخنرانی را آغاز کنیم، از آنجا که حساسیت محل و مناسبت این سخنرانی بیش از حد معمول، اهمیت داشت، میخواستم که مکان ایراد این سخنرانی را مشخص کنم.
اوایل سال ۲۰۱۱ بود. به صورت برنامهریزی شده قرار بود که تقریبا به تمام مناطق دنیا طی ماههای آینده سفر کنم. آیا یکی از این سفرها، مکان مناسب سخنرانیام بود؟ بنا بود در ماه آگوست به آفریقا بروم و برای سخنرانی به مناسبت یادبود «دیوید کاتو» سفر کوتاهی نیز به اوگاندا داشته باشم اما خیلی زود این کشور از لیست مکان سخنرانی حذف شد. به هر قیمتی که بود میخواستم از این عقیده که خشونت ضدهمجنسگرایان فقط مشکل کشورهایی آفریقایی است و یک معضل جهانی نیست را رد کنم و برای شکایت از قلدری آمریکا در مورد حمایت از همجنسبازان، بهانه به دست متعصبان محلی ندهم. میخواستم که فقط موضوع حمایت از همجنسبازی، پیام سخنرانی باشد.
به تقویم نگاه کردیم، شاید بهتر این بود که ما تاریخ مهمی را به جای مکانی مهم، انتخاب میکردیم. جشن رژه افتخار ۲۰۱۱ در ماه ژوئن چطور بود ؟ نه، مناسب نبود - اگر در ایالات متحده سخنرانی میکردم، همان سخنرانی رویایی من از کار در نمیآمد. رسانهها اگر همه آن را سانسور نمیکردند، سخنرانیام را از منظر سیاست داخلی پوشش میدادند. (سخن گفتن از حقوق همجنسبازان در ماهی که آنها رژه افتخار ترتیب میدهند، اصلا ارزش خبری ندارد.) بنابراین، همان اثری که به دنبالش بودم را نداشت. جیک سولیوان و دن بائر هم همین ایده را داشتند: این سخنرانی را باید در ژنو، مقر شورای حقوق بشر سازمان ملل ایراد میکردم. اگر هدف من این بود که به صورتی پایدار و محکم، حقوق دگرباشان را در چارچوب جامعه بینالمللی حقوق بشر قرار دهم، هیچ جایی بهتر از آنجا برای انجام این کار متصور نبود.
بنابراین درباره مکان به نتیجه رسیدیم. درباره زمان چطور ؟ اولین هفته ماه دسامبر، سالگرد امضای اعلامیه حقوق بشر، موعد سخنرانی تعیین شد، همان تاریخی که در سال ۱۹۹۷ در آنجا سخنرانی کرده بودم. اهمیت تاریخی، معنادار بود؛ در عمل هم برای حضور من در اروپا در همان هفته برای شرکت در اجلاس ناتو واقع در بروکسل، برنامهریزی شده و افزودن یک توقف در ژنو آسان بود.
532
نام میبردیم و تقبیحشان میکردیم
نگارش متن سخنرانی آسان نبود. میخواستم افسانههای عجیبی که متعصبان ضدهمجنسگرایی به عنوان حقیقت منتشر میکردند را رد کنم، از جمله وزرای دولتها که وقتی مصرانه از آنها میخواستم تا با دگرباشان به صورت انسانی رفتار کنند، با تمام جدیت همان حرفهای متعصبانه را تکرار میکردند. «مگان رونی»، نویسنده سخنرانیهای من حتی روی عجیب و غریبترین نمونه این طرز فکرها تحقیق کرده بود و آن اینکه: همجنسبازان مرد، بیماران روحی مبتلا به کودکآزاری هستند؛ خدا از ما میخواهد که آنها را طرد و منزوی کنیم؛ کشورهای فقیر نمیتوانند از عهده هزینههای مراقبت از حقوق بشر برآیند؛ کشورهای فقیر اصلا دگرباش ندارند. این سخنان را محمود احمدینژاد، رئیسجمهور ایران به مخاطبانش در دانشگاه کلمبیا در سال ۲۰۰۷ گفته بود: «ما در ایران، مثل کشور شما همجنسباز نداریم.» نظیر چنین سخنانی را در جلسات خصوصی بارها شنیده بودم.
در اولین پیشنویس سخنرانی، پنج افسانه رایج درباره همجنسبازان را نوشتیم و سپس یک به یک آنها را افشا و رد کردیم. این سخنرانی در پیشنویسهای بعدی، کمی بهتر شد اما در نهایت، ثقل مطلب در سراسر آن، روی همان ساختار اصلی بود. میدانستم اگر سخنرانیام شانسی برای تغییر فکر افراد را داشته باشد، باید بسیار ملایم و حساب شده باشد، بنابراین بسیاری از ویرایشهایم با این هدف صورت میگرفت؛ به عنوان مثال، عبارت «پنج افسانه» را به «پنج موضوع» تغییر دادم. فکر میکردم اذعان به این حقیقت مهم است که بسیاری از دیدگاهها در مورد دگرباشان، در سنتهای مذهبی و فرهنگی ریشه دارد و از اهمیت زیادی در زندگی افراد برخوردار است، بنابراین نباید به صورت تحقیرآمیز درباره این تفکرات سخن گفت.
متن را اینگونه نوشتم: «من با احترام، درک و فروتنی در پیشگا شما ایستادهام.» قدرت مفاهیم سخنانم با ادبیات سنجیدهتر حتی بیشتر هم میشد. به مگان گفتم به سخنرانیام در پکن در سال ۱۹۹۵ رجوع و از آن به عنوان مدل استفاده کند. واقعیت این بود کاری که میخواستم انجام دهم، بسیار مشابه آن سخنرانی بود؛ نام بردن از وقایع زشتی که برای این گروه از مردم اتفاق میافتاد و اعلام اینکه این اتفاقات، تنها به این دلیل روشن که این افراد، انسان هستند نقض حقوق بشر است. شیوه تدوین سخنرانی بدینگونه بود: بدون استدلال پیچیده، بدون لفاظی تند، فقط چند اظهارنظر بیپیرایه که مدتها پیش باید گفته میشدند.
چند سوال راهبردی وجود داشت که لازم بود به آنها پاسخ داده میشد. اول: آیا باید از کشورهایی که در چنین مسیر غلطی گام بر میداشتند «نام میبردیم و تقبیحشان میکردیم»؟
در پیشنویس اولیه، از اوگاندا در بین دیگر کشورها نام برده شده بود اما فکر میکردم که نام بردن اشتباه است. هر لیستی از نام کشورها کامل نبود افزون بر اینکه میدانستم هر کشوری که از آن انتقاد شود، به مقابله بر میخیزد و این عکسالعمل به احتمال زیاد، به شکل دفاعی و خشمگینانه خواهد بود.
533
پیش از طلوع آفتاب
در پیشنویس اولیه، از اوگاندا در بین دیگر کشورها نام برده شده بود اما فکر میکردم که نام بردن اشتباه است. هر لیستی از نام کشورها کامل نبود افزون بر اینکه میدانستم هر کشوری که از آن انتقاد شود، به مقابله بر میخیزد و این عکسالعمل به احتمال زیاد، به شکل دفاعی و خشمگینانه خواهد بود. واقعیت این است که آمریکا، گامهایی در این زمینه برداشته است، اما برای برابری در مورد دگرباشان آمریکایی، هنوز باید تلاش کنیم. میخواستم سخنرانیام رهبران دنیا را به فکر وا دارد نه اینکه جنبه انتقادی داشته باشد. در عوض، از کشورهای غیراروپایی نام برده شود که پیشرفتهای بزرگی در زمینه حقوق دگرباشان داشتهاند. چه راه بهتری برای رد این افسانه وجود داشت که حمایت از دگرباشان کار غربیها و استعمارگران است؟ خوشبختانه، کشورهای غیراروپایی و غیراستعماری زیادی وجود داشتند که از همجنسبازان حمایت میکردند. در پایان متن سخنرانیام از مغولستان، نپال، آفریقای جنوبی، هند، آرژانتین و کلمبیا تقدیر و از رئیسجمهور سابق بوتساوانا جملهای در این خصوص، نقل قول کردم.
سوال راهبردی دوم این بود که چگونه این سخنرانی را تبلیغ کنیم؟ اگر میگفتیم که این سخنرانی درباره حقوق همجنسبازان است، برخی افراد - همانهایی که مخاطب آن بودند - اصلا گوش نمیکردند. بنابراین، تصمیم گرفتیم که آن را فقط یک سخنرانی در مورد حقوق بشر به مناسبت سالگرد اعلامیه جهانی تبلیغ و به این اسم اعلام کنیم.
در هفتههای منتهی به زمان سخنرانی، وقتی که نگارش اکثر آن به اتمام رسیده بود، به داستانها و ایدههایی که ارزش افزودن به سخنرانی را داشتند، گوش سپردم. در نشستی در کاخ سفید، فرمانده تفنگداران دریایی، حکایتی از چگونگی لغو قانون «نپرس و نگو» بیان کرد. او به من گفت: «من مخالف لغو این قانون و آن را بارها گفته بودم اما وقتی که اتفاق افتاد، فهمیدم که ترس من بیاساس بوده است.» وی افزود: تفنگداران این تغییر را با افتخار حرفهای خود پذیرا شدند. این نکته را در سخنرانیام اضافه کردم. «هارولد کو»، مشاور حقوقی من پیشنهاد کرد که نکاتی را در مورد اهمیت همدلی و خود را به جای دیگری گذاشتن، به متن سخنرانی اضافه کنم. این قسمت به یکی از زیباترین قطعات سخنرانیام تبدیل شد. سرانجام، آمریکا را به سمت اروپا ترک کردیم. سوئیس، سومین کشور از پنج کشور تور اروپایی ما بود و هر روز به یک کشور سفر میکردیم. در آلمان، رهبری هیئت نمایندگی آمریکا را در کنفرانسی با موضوع افغانستان به عهده گرفتم.
در لیتوانی، در نشست «سازمان امنیت و همکاری اروپا» شرکت کردم. وقتی که سرانجام به هتل جذاب و کوچکمان در «ویلینوس» رسیدیم، خیلی از کارکنانم به رستوران هتل برای صرف شام دیر وقتِ مخصوص لیتوانی رفتند. اما مگان و جیک آنقدر نگران سخنرانی روز بعد بودند که نتوانستند استراحت کنند. آنها به اتاق مگان رفتند، روی زمین نشستند، تلفن را روی آیفون گذاشتند و با «دن بائر» (که در ژنو بود)، سخنرانی را خط به خط چک کردند. پیش از طلوع آفتاب کارشان تمام شد.
صبح زود روز بعد، متوجه شدم که کاخ سفید در نهایت، سیاستی را که ما درباره آن بحث کرده بودیم، تصویب کرده است. از آن به بعد، ایالات متحده، در تخصیص کمکهای خارجی به دیگر کشورها، سابقه حقوق بشری در مورد دگرباشان را مدنظر قرار داد. این نوع سیاست، شانسی واقعی در تاثیرگذاری بر رفتار دیگر کشورها داشت. در نتیجه به دنبال این بودم که این موضوع را به سخنرانیام اضافه کنم.
534
کنجکاوی در چهره برخی از حضار
در ۶ نوامبر، به ژنو پرواز کردیم و به سمت «کاخ ملل» راهی شدیم. به نظر میرسید آنجا حتی بیشتر از حد معمول، مجلل باشد. ساختمان در یک روز عادی به اندازه کافی چشمگیر بود؛ کاخ ملل به عنوان دفتر مرکزی «جامعه ملل» (سازمان ملل امروزی) ساخته شد، در سال ۱۹۳۶ افتتاح گردید و آخرین تلاش خوشبینانه پیش از تجزیه شدن و متلاشی شدن اروپا بود. در اینجا درباره بسیاری از موضوعات بزرگ دیپلماسی قرن بیستم داوری شده است، از خلع سلاح هستهای گرفته تا استقلال کشورهایی که از استعمار رها شده بودند. راهروها و اتاقهایش همیشه شلوغ بودند، اما در این روز، مملو از جمعیت بود. به روی سن رفتم و سخنرانیام را آغاز کردم.
امروز میخواهم درباره موضوعی صحبت کنم که حمایت از آن را ترک کردهایم. حمایت از افرادی که حقوق بشر آنها در بسیاری از نقاط جهان هنوز انکار میشود. از بسیاری از جهات، آنها یک اقلیت مخفی و غیرقابل تشخیص هستند. آنها دستگیر میشوند، مورد ضرب و شتم قرار میگیرند، ترسانده و حتی اعدام میشوند. آنها از سوی شهروندان، با تحقیر و خشونت رفتار میشوند و این در حالی است که مسئولین با وجود قدرت برای حمایت از آنان، به این مسائل بیتوجهند و در اغلب موارد، در این بدرفتاری به آزاردهندگان همجنسبازان میپیوندند. آنها از فرصت کار و تحصیل محرومند، از خانهها و کشورهایشان طرد میشوند و وقتی که میخواهند از خودشان در برابر آسیبها محافظت کنند، مورد سرکوب یا انکار قرار میگیرند.
کنجکاوی را در چهره برخی از حضار میدیدم. درباره چه کسانی صحبت میکردم ؟ ادامه دادم: «درباره همجنسبازان مرد و زن، دوجنسهها و تغییر جنسیت دادهها صحبت میکنم.» هر کلمه از سخنرانی را که ادا میکردم، احساس غرور داشتم، اما برخی از جملات خاص را به خاطر دارم. با یادآوری «دیوید کاتو»، مستقیما با تمام فعالان دگرباش شجاعی که به تنهایی در کشورهای خطرناک جهان در سراسر دنیا مشغول نبردی سخت بودند، صحبت کردم: «شما در ایالات متحده آمریکا، یک متحد و در میان مردم آمریکا، میلیونها متحد دارید.»
با یادآوری تمام گفتوگوها با رهبرانی که از تلاش برای حمایت از همجنسبازان دست برداشته و میگفتند: «مردم ما از همجنسبازان متنفرند، آنها از قوانین ضدهمجنسگرایی حمایت میکنند، ما برای آنان چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟» به صورت مستقیم با آنها صحبت کردم: «تعریف رهبری این است که وقتی نیاز باشد، در صف اول مردم خود قرار بگیرید. بدین معناست که از کرامت همه شهروندان دفاع کنید و مردم خود را برای انجام چنین کاری متقاعد نمایید.»
سخنانم در پکن و سخنرانی یک سال قبلم را در وزارت خارجه تکرار کردم و گفتم: «مانند یک زن، مثل یک اقلیت نژادی، مذهبی، قبیلهای و یا قومی، دگرباشان بودن به این معنا نیست که از شان انسانی تنزل شود. به همین دلیل است که حقوق همجنسبازان، همان حقوق بشر است و حقوق بشر، همان حقوق همجنسبازان.»
535
در برابرم زانو زد
روز بعد در حالی بیدار شدم که سخنرانیام اثر خود را گذاشته بود: آرایشگری که آن روز صبح موهایم را آرایش کرد، یک همجنسباز مرد بود و برای قدردانی از من، مانند تئاتر در برابرم زانو زد. خندیدم، به او گفتم این کارش من را ناراحت میکند و از وی خواستم برخیزد. مانند همیشه نمیتوانستم برای اصلاح موهایم منتظر بمانم. امواج ایجاد شده توسط سخنرانیام در سراسر جهان منتشر میشد و باز میگشت. طولی نکشید که انبوهی از پیامکها به تلفن همراهم ارسال شد. تعداد زیادی از مردم، این سخنرانی را به صورت مستقیم دیده بودند. به دلایل بسیاری، احساس خشنودی میکردم. با اینکه انتظار داشتم نمایندگان برخی از کشورهای آفریقایی، جلسه سخنرانی را (به نشانه اعتراض) ترک کنند، اما اینگونه نشد. در بسیاری از تصاویر و ویدیوهایی که از رژه افتخار همجنسبازان در سراسر دنیا برایم ارسال میشد، عبارت «حقوق همجنسبازان یعنی حقوق بشر» در پوسترها، بنرها و تیشرتهای آنان دیده میشد. افتخار میکردم که مانند موارد بسیاری در گذشته، آمریکا یکبار دیگر به حمایت از حقوق بشر برخاسته است.
در اواخر دوره وزارتم، نامهای از یکی از کارمندان اداره سرویس خارجه وزارت خارجه که در آمریکای لاتین مستقر بود دریافت کردم که به یک دارایی ارزشمند برایم تبدیل شد: «این نامه را نه از این جهت که کارمند وزارت خارجه هستم برایتان مینویسم، بلکه به عنوان یک همسر و پدر میخواهم از تمام آنچه که برای خانواده ما در طول چهار سال گذشته انجام دادهاید، تشکر کنم. مدتها بود که رویای کارمند شدن در اداره سرویس خارجی را در سر میپروراندم، اما تا زمانی که شما وزیر امور خارجه نشده بودید، هرگز به صورت جدی به آن فکر نکرده بودم. زمانی که شما به وزارت خارجه دستور دادید که همسران همجنسباز را به عنوان اعضای یک خانواده به رسمیت بشناسد، عاملی که مانع حضورم میشد، ناگهان از بین رفت (و من عضو اداره سرویس خارجی شدم).» او سپس شرح خوشحالی خود را از پیوستن به همسرش در ماموریت خارجی که هفت سال با او ازدواج کرده بود، شرح داد و در نتیجه آنها توانستند از زوجهای همجنسباز در جهان، استقبال کنند. او حتی عکسی از خانواده خوشحالش را هم برایم فرستاد و نوشت: «سه سال پیش چقدر سخت بود که تصور کنیم..... میتوانیم دیپلمات کشورمان باشیم، رابطه ما از سوی دولت به رسمیت شناخته شود، بتوانیم پدر شویم اما همه این تصورات، به حقیقت پیوست.»
_____
وقتی که در سال ۲۰۱۳، وزارت خارجه را ترک کردم و به فعالیت در «بنیاد کلینتون» در نیویورک مشغول شدم، میدانستم که کار بر روی «کار بزرگ ناتمام قرن بیست و یکم» را ادامه خواهم داد. روشی که در بیستمین سالگرد چهارمین سالگرد کنفرانس جهانی زنان در پکن، در پیش گرفتم، کمک میکرد که بر روی تفکراتم، متمرکز شوم. از اینکه چقدر در آن زمان موفق بودهایم، افتخار میکردم. با این حال شکی وجود نداشت که ما هنوز راهی طولانی تا رسیدن به هدف «مشارکت کامل و برابر (همجنسبازان)» در پیش داریم.
536
اکنون زمان مرور شفاف این موضوع است
ملن، یک مرکز دانشگاهی با رشتههایی درباره زنان، صلح و امنیت را در دانشگاه جورج تاون تاسیس کرد و من هم پذیرفتم که یک کرسی افتخاری به عنوان تاسیس کننده در آنجا داشته باشم. حالا که این امکان وجود نداشت یک روز در میان به سراسر جهان سفر کنیم، این فرصت را داشتیم تا در مورد تاریخ و آینده جنبش آزادی خواهی که خودمان را سالها وقف آن کرده بودیم، گفتگو و فکر کنیم. با «مگی ولیامز» تماس گرفتم و از او خواستم برای راهبردی کردن این جنبش به ما بپیوندد. در کنار چلسی و تیم بزرگ ما در بنیاد کلینتون، شامل «جین کلین» و «راشل وگل اشتاین» که هر دو نقش کلیدی در وزارت خارجه داشتند، طرح جدیدی را ارائه کردیم. در نشست سالانه «ابتکار جهانی کلینتون» در نیویورک در سپتامبر ۲۰۱۳، اعلام کردم که بنیاد کلینتون تلاش گستردهای برای ارزیابی پیشرفت صورت گرفته در مورد زنان و دختران، پس از کنفرانس پکن آغاز کرده و مسیری را برای رسیدن به مشارکت کامل و برابر زنان و دختران، ترسیم نموده است. افزودم اکنون زمان مرور شفاف به این موضوع است که چه مقدار از این مسیر را طی کردهایم، چه راهی را هنوز در پیش داریم و چه طرحی را برای انجام این کار ناتمام، برنامهریزی کرده ایم.
با شرکایی نظیر «بنیاد گیتس»، کار بر روی یک «بررسی جهانی» دیجیتال در مورد وضعیت زنان و دختران را همزمان با بیستمین سالگرد پکن در سپتامبر ۲۰۱۵ را آغاز کریم. از همه درخواست کردم که دستاوردها و همچنین شکافهای باقی مانده را ببینند. ما اطلاعاتی را به سادگی در دسترس قرار داده بودیم که امکان به اشتراک گذاری و کاربردی کردن آن برای طرفداران (آزادی زنان)، دانشگاهیان و رهبران سیاسی به منظور طراحی اصلاحات و ایجاد تغییرات واقعی را فراهم کرده بود. من همچنین میخواستم «بستری برای اقدام» ایجاد کنم که دنیا آن را در پکن تایید کرده بود و مایل بودم برنامهای برای قرن بیست و یکم طراحی کنم تا از این رهگذر مشارکت کامل زنان و دختران سراسر جهان از جمله مناطقی که هنوز هم در افق سال ۱۹۹۵ باقی مانده اند، تسریع گردد. به عنوان مثال، هیچکدام از ما در پکن، قادر نبودیم روشی را تصور کنیم که در آن، تکنولوژی اینترنت و موبایل، جهان یا درک ما را به این موضوع رهنمون شود که در کشورهای در حال توسعه، زنانی که از از اینترنت استفاده میکنند، ۲۰۰ میلیون نفر کمتر از مردان هستند. پر کردن «شکاف دیجیتال»، فرصتهای جدید فراوانی برای مشارکت اقتصادی و سیاسی جهان فراهم میکرد.
در نهایت، نام طرح جدید ما اینگونه شد: «بدون سقف: پروژه مشارکت کامل» این نام، بازتاب سرزندهای از شعار «۱۸ میلیون تَرَک در سقف شیشهای» در پایان مبارزات انتخابات ریاست جمهوری من بود، اما معنایی فراتر از آن داشت. (در زمان رقابت انتخاباتی کلینتون و اوباما، ۱۸ میلیون نفر به کلینتون رای دادند و او این تعداد رای را به ۱۸ میلیون تَرَک در سقف شیشهای تعبیر کرد که مانع رسیدن زنان به آزادی کامل و برابر شده است)
537
جاهطلبیها و آرزوهایشان
در نهایت، نام طرح جدید ما اینگونه شد: «بدون سقف: پروژه مشارکت کامل» این نام، بازتاب سرزندهای از شعار «۱۸ میلیون تَرَک در سقف شیشهای» در پایان مبارزات انتخابات ریاست جمهوری من بود، اما معنایی فراتر از آن داشت. (در زمان رقابت انتخاباتی کلینتون و اوباما، ۱۸ میلیون نفر به کلینتون رای دادند و او این تعداد رای را به ۱۸ میلیون تَرَک در سقف شیشهای تعبیر کرد که مانع رسیدن زنان به آزادی کامل و برابر شده است)
برای انجام این کار نیازی به بالاترین سطح از سیاست و یا کسب و کار نیست؛ زنان و دختران در همه جا هنوز هم با انواع سقفها (محدودیتها) روبهرو هستند که آنان را از جاهطلبیها و آرزوهایشان منع کرده و اگر نگوییم پیگیری رویاهایشان را غیرممکن میکند، حتما آن را دشوارتر نموده است.
اندکی پس از اعلام پروژه «بدون سقف»، ماجرای شگفتآوری شنیدم. «استفان مسی»، یکی از کارمندان کاخ سفید در دوره ریاست جمهوری همسرم، گذرش به یکی از کتابفروشیهای پکن افتاده بود. آنجا یک فروشگاه بزرگ و مدرن بود اما در عین ساکت و تقریباً خالی. سپس چیزی میشنود که به سختی باورش میکند. او از طریق بلندگوهای فروشگاه، عبارت آشنایی را شنید: «یکبار و برای همیشه باید بگویم که حقوق بشر، حقوق زنان است و حقوق زنان، حقوق بشر.» آن صدا، صدای من بود. مسئولین فروشگاه، بخشی از سخنرانی را در سراسر آنجا پخش میکردند. بیست سال، چه تفاوتیهایی را که ایجاد نکرده بود! در سال ۱۹۹۵، دولت چین تلویزیون مداربستهای که سخنانم را پخش میکرد، خاموش کرده بود و اکنون، این سخنان بحثبرانگیز به «موسیقی پس زمینه» خریداران و بخشی از بافت زندگی روزمره آنان تبدیل شده بود.
«استفان» موبایلش را در آورده بود، فیلمی از آن فروشگاه را ضبط و برای من در آمریکا ایمیل کرده بود. وقتی که آن را دیدم، خندهام گرفت. آیا واقعا، این روش خوبی برای فروش کتاب در چین بود؟ پیام کنفرانس پکن و تلاشی که یک عمر برای تحقق آن پیام انجام داده بودم، بخشی از ماهیت من و مخصوصا در «دیانای» من ثبت شده بود. خوشحالم که این تلاش، در فرهنگ چین نفوذ کرده بود، به خصوص اینکه این کشور، زمانی دشمن ما بود. مسئله توسعه و حمایت از حقوق بشر، مانند همیشه امری فوری و ضروری است و پیشرفت بیشتر در این زمینه، بدون رهبری آمریکا بعید است.
در فوریه ۲۰۱۴، «کمپین حقوق بشر»، دخترم چلسی را برای سخنرانی در کنفرانسی در مورد حقوق همجنسبازان دعوت کرد. او در سخنانش درباره پیچیدگیهای جدید یک عبارت آشنا سخن گفت: «مادرم غالبا میگوید که مسئله زنان، کار ناتمام قرن بیست و یکم است. این سخن، قطعاً درست است. اما همین موضوع در مورد حقوق دگرباشان هم صحیح و حقوق آنان، کار ناتمام قرن بیست و یکم است.» مسلماً حق با او بود و من به موضع قوی او در مورد برابری و فرصت برای همه انسانها، بسیار افتخار میکردم.
پیش از این، کار سیاست خارجی آمریکا را به مسابقه دوی امدادی تشبیه کرده بودم. رهبران سیاست خارجی، چوب مسابقه را به دست نفر بعدی میسپارند و از او میخواهند تا جایی که ممکن است با سرعت بدود و آن را در بهترین موقعیت ممکن به دست نفر بعدی برساند تا او هم موفق شود. این قاعده درباره خانوادهها هم صادق است. از اولین لحظاتی که چلسی را در بیمارستان شهر «لیتل راک» در دستانم گرفتم، میدانست که ماموریت من در زندگی، فراهم کردن تمام فرصتها برای رشد اوست. از وقتی که او بزرگ شد و براساس حق خود به زندگی واقعی پا گذاشت، مسئولیت من هم تغییر کرده است.
538
در مقابل چشم مردم
از اولین لحظاتی که چلسی را در بیمارستان شهر «لیتل راک» در دستانم گرفتم، میدانست که ماموریت من در زندگی، فراهم کردن تمام فرصتها برای رشد اوست. از وقتی که او بزرگ شد و براساس حق خود به زندگی واقعی پا گذاشت، مسئولیت من هم تغییر کرده است. اکنون که او هم منتظر به دنیا آمدن فرزندش است، برای ایفای نقشی جدید که سالها منتظر آن بودم، آماده میشوم: نقش مادر بزرگ. آن روزها درباره رابطهام با مادرم در دوران بزرگسالی، خردسالی و درسهایی که از او فراگرفتم فکر میکردم.
وقتی که وزیر خارجه شدم، مادرم حدوداً نود ساله شده بود. او بعد از اینکه در آپارتمانش که به باغ وحش خیابان کانکتیکات مشرف بود، تنها شده بود، چند سالی بود که در واشنگتن با ما زندگی میکرد. مانند بسیاری از آمریکاییهای همنسل من، هم به خاطر برخورداری از این سالهای اضافهای که با مادر سالخوردهام زندگی میکردم، و هم به دلیل احساس مسئولیت فراوان به جهت اطمینان از راحتی و حسن مراقبت از او، احساس خوشبختی میکردم. وقتی که در «پارک ریج» بزرگ میشدم، مادرم عشق و حمایت بیقید و شرط بسیار زیادی نسبت به من داشت؛ اکنون نوبت من بود که از او حمایت کنم.
مادرم «دوروتی هاول رودهام» زن به شدت مستقلی بود. او تحمل این را نداشت که فکر کند باری بر روی دوش دیگران است. زندگی نزدیک من با او، منبع بسیار بزرگی از آسایش برایم به شمار میآمد، به خصوص در دوران مشقتبار پس از پایان مبارزات انتخاباتی سال ۲۰۰۸. وقتی که یک روز کاری طولانی در مجلس سنا یا وزارت خارجه را پشت سر میگذاشتم، در گوشه میز کوچک صبحانه، کنار مادرم مینشستم و هر آنچه اتفاق افتاده بود را برایش تعریف میکردم.
مادرم عاشق رمانهای رمزآلود، غذای مکزیکی، سریال تلویزیونی «رقص با ستارگان سینما» (یکبار موفق شدیم او را به سر صحنه فیلمبرداری این سریال ببریم) و بیشتر از همه نوههایش بود. مدرسه «ژاک رودهام»، برادرزادهام فقط پنج دقیقه تا خانه ما فاصله داشت و او بیشتر بعدازظهرها برای دیدن او به منزل ما میآمد. گذراندن اوقات با «فیونا و سیمون رودهام» که کمسن و سالترین نوههایش بودند، لذت گرانبهایی برای او محسوب میشد. از نظر چلسی، مادربزرگش یکی از مهمترین چهرههای زندگیاش بود.
مادرم به چلسی کمک کرده بود که از چالشهای منحصر به فرد زندگی در مقابل چشم مردم (به جهت معروف بودن خانواده ما) عبور کند و زمانی که آمادگی لازم را پیدا کرد، او را به پیگیری شور و شوق خدمت و انسان دوستی تشویق کرد. حتی مادرم در سن ۹۰ سالگی، هرگز تعهدش را به عدالت اجتماعی از دست نداد و همین روحیه در سن کودکی، به شخصیت من قالب داد و موجب الهامبخشیام گردید. عاشق این بودم که او میتوانست همین کار را برای چلسی انجام دهد. مطمئن نبودم که آیا شادی زایدالوصف مادرم را در مراسم عروسی چلسی، در جای دیگری دیده بودم یا خیر. او با افتخار در حالی که بازوی «ژاک» را گرفته بود در راهروی سالن عروسی قدم میزد و با دیدن نوه خوشحال و زیبایش، به پایکوبی پرداخت.
539
قطاری به مقصد کالیفرنیا
دوران کودکی مادرم با ضربه روحی و فراق همراه بود. در شیکاگو، والدین او غالباً دعوا داشتند و زمانی که او و خواهرش کودک بودند، از یکدیگر جدا شدند. هیچکدام از والدینش حاضر به نگهداری از کودکان نبودند، بنابراین آنها را در قطاری به مقصد کالیفرنیا میگذارند تا با پدربزرگ و مادربزرگ پدری خود در «الحمبرا» زندگی کنند. آنجا شهری در نزدیکی کوه سان گابریل در شرق لس آنجلس بود. آن زوج سالخورده، تند و غیردوستانه رفتار میکردند. در یکی از جشنهای هالوین، بعد از اینکه آنها مادرم را در مراسم قاشق زنی به همراه دوستان مدرسه اش – که فعالیتی ممنوع تلقی میشد – دیده بودند، او را یک سال تمام، به جز ساعات مدرسه رفتن، در اتاقش حبس کردند. او اجازه نداشت که روی میز آشپزخانه غذا بخورد یا در حیاط بازی کند. وقتی که مادر چهارده ساله شد، دیگر نتوانست زندگی را در خانه مادر بزرگش تحمل کند. او از آنجا رفت و به عنوان یک خانه دار و پرستار کودک برای یک زن مهربان در سن گابریل مشغول به کار شد. آن زن به مادرم اتاق داد و علاوه بر آن، ۳ دلار در هفته به او حقوق میداد و از او میخواست که به دبیرستان برود.
برای اولین بار بود که میدید چگونه والدین عاشق از کودکانشان مراقبت میکنند – دیدن این صحنهها برای او الهامبخش بود. پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان، مادرم به امید زندگی مجدد با مادرش به شیکاگو بازگشت. متاسفانه او یکبار دیگر دخترش را نپذیرفت. با قلبی شکسته، او پنج سال بعد را به عنوان منشی کار کرد و سپس با پدرم «هیو رودهام» آشنا شد و با او ازدواج کرد. او زندگی جدیدی را به عنوان یک زن خانه دار آغاز کرد و روزهایش را با نثار کردن عشق و محبت به من و دو برادرم میگذراند. وقتی که سنم به حدی رسید که تمام این ماجراها را درک کنم، از مادرم پرسیدم که چگونه با وجود بدرفتاری و جدایی از والدینش بدون چشیدن تلخی و ضربه عاطفی به زندگی ادامه داده است. او چگونه با وجود تنها زندگی کردن در کودکی، به زنی عاشق و در عین حال منطقی تبدیل شده است؟ هرگز فراموش نمیکنم که چه جوابی داد: «در نقاط بحرانی زندگی ام، کسی پیدا میشد و به من محبت میکرد. گاهی به نظر میرسید که این محبت کوچک است اما برایم معنای بسیاری داشت – معلم مدرسه ابتدایی اش متوجه شده بود که او هرگز برای خرید شیر، پول ندارد، بنابراین هر روز دو عدد شیر میخرید و میگفت: «دوروتی، من این یکی شیر را نمیتوانم بخورم. دوست داری بخوری؟» یا زنی که او را به عنوان پرستار کودک استخدام کرده بود و مصرانه از مادرم میخواست که به مدرسه برود، یک روز متوجه میشود که مادرم فقط یک بلوز دارد که هر روز آن را میشوید. به او میگوید: «دوروتی، بلوزم دیگر به تنم اندازه نیست و این قدر از آن متنفرم که میخواهم آن را دور بیندازم. دوست داری آن را بپوشی؟»
540
دستش را برای آخرینبار گرفتم
مادرم حتی در دهه نهم زندگیاش، به طرز شگفتآوری پرانرژی و مثبتاندیش بود. اما سلامتی او به تدریج تحلیل رفت و به بیماری قلبی دچار شد. در پاییز ۲۰۱۱، از اینکه او را تنها بگذارم، احساس نگرانی میکردم. در شب ۳۱ اکتبر که مصادف با یک جشن هالوین دیگر بود، در حال آماده شدن برای سفر به لندن و ترکیه بودم. همکارانم، پیش از من در پایگاه هوایی اندروز سوار هواپیما شده و منتظر رسیدن من برای پرواز بودند. سپس تلفنی به من گفتند که مادرم را به بیمارستان دانشگاه جورج واشنگتن منتقل کردهاند. به سرعت سفر را لغو کردم و با عجله به آنجا رفتم. بیل، چلسی و مارک هم از نیویورک به آنجا آمدند. برادرانم و همسرانشان، هیو، ماریا، تونی و مگان هم به سرعت خودشان را به بیمارستان رساندند. مادرم در تمام عمرش یک مبارز بود اما اینبار در نهایت، زمان رفتنش بود. کنار تختش نشستم و دستش را برای آخرین بار گرفتم. هیچکس بیشتر از مادرم در مدت عمرم بر من تاثیر نگذاشت و هیچ فردی بیشتر از او شخصیت فعلی من را شکل نداد. وقتی که در سال ۱۹۹۳، پدرم را از دست دادم، همین احساس را هم آن موقع داشتم و به خاطر تمام چیزهایی که عمرش کفاف نداد ببیند و انجام دهد، اندوهگین بودم.
اما مادرم زندگی طولانی و کاملی داشت. اینبار نه به خاطر اینکه او درگذشته بود بلکه به خاطر اینکه چقدر دلم برایش تنگ میشد، گریه میکردم. چند روز بعد از وفاتش را به مرور یادگاریهایش در خانه گذراندم، صفحات کتابی را که میخواند ورق زدم، به عکسهای قدیمیاش خیره شدم و یک قطعه از جواهراتی که دوست داشت را لمس کردم. کنار صندلی خالیاش در گوشه میز ناهارخوری نشستم و بیش از هر چیز آرزو کردم که ایکاش یکبار دیگر میتوانستم با او صحبت کنم و او را در آغوش بگیرم.
مراسم ترحیم کوچکی در خانه با حضور خانواده و دوستان نزدیک برگزار کردیم. از «بیل شیلادی» که مراسم عروسی چلسی و مارک را برگزار کرده بود خواستیم که مراسم را برگزار کند. چلسی در آن جمع با احساسات صحبت کرد، همانگونه که دوستان مادرم و خانواده ما هم احساساتی سخن گفتند. من چند خط کوتاه از شعر ماری اولیور که اشعارش را مادرم و من تحسین میکردیم، در آن جمع خواندم.
در حالی که بیل و چلسی کنارم ایستاده بودند، سعی کردم که برای آخرینبار با مادرم خداحافظی کنم. تکهای از کلام حکمتآمیز یکی از دوستان مسنم، در واپسین سالهای زندگیاش را به یاد آوردم که دقیقا بر اینکه چگونه مادرم زندگیاش را سپری کرد و اینکه من چقدر امید داشتم با من زندگی کند، منطبق بود: «من عاشق و معشوق بودم؛ بقیه اتفاقات زندگیام مانند موسیقی پس زمینه بود.»
به چلسی نگاه کردم و در این اندیشه بودم که مادرم چقدر به او افتخار میکند. شاقول زندگی مادرم این بود که چقدر توانسته به ما و دیگران خدمت کند. میدانستم که اگر او هنوز با ما بود، او حتما از میخواست که همین رویه را در پیش بگیریم.
541
مشغول انجام ماموریت دیپلماتیک
به چلسی نگاه کردم و در این اندیشه بودم که مادرم چقدر به او افتخار میکند. تراز زندگی مادرم این بود که چقدر توانسته به ما و دیگران خدمت کند. میدانستم که اگر او هنوز با ما بود، او حتما از میخواست که همین رویه را در پیش بگیریم. به افتخارات گذشته تکیه نکنید و هرگز دست از تلاش بر ندارید. برای اینکه جهان را به جایی بهتر زندگی تبدیل کنید، هیچ وقت دست از کار نکشید. این، کار ناتمام ماست.
کلام آخر
رئیسجمهور در حالی که به اطراف نگاه میکرد پرسید: «هیلاری کجا رفت؟» او در وسط سخنرانی کوتاهش درباره دموکراسی در برمه، وقتی که در ایوان خانه «آنگ سان سوچی» در شهر رانگون ایستاده بود سوال کرد: «او کجاست؟»
نوامبر ۲۰۱۲ بود و ما در آخرین سفرمان به عنوان رئیسجمهور و وزیر امور خارجه بودیم. من از میان جمعیت به گوشه دیگری رفتم و او من را دید. رئیسجمهور گفت: «او آنجاست» و از من تشکر کرد. به این فکر میکردم از اولین ملاقاتمان در اتاق نشیمن «دایان فاینشتاین» (سناتور دموکرات کالیفرنیا) تا آن روز که بیش از ۴ سال از آن زمان گذشته بود، چه راه درازی را طی کردهایم. مانند تمام مدت آخرین سفری که با هم بودیم، آن لحظه هم، لحظهای نوستالژیک با طعم تلخ و شیرین بود. شیرین به این جهت که از آنچه انجام داده بودیم رضایت داشتیم و از اینکه همکار شده بودیم خوشحال بودیم. تلخ از این بابت که این همکاری به زودی پایان مییافت.
درست دو هفته پیش از آن، رئیسجمهور در انتخابات ریاست جمهوری دوباره برنده شده بود. برخلاف سال ۲۰۰۸، اینبار نمیتوانستم با او رقابت کنم. به موجب قانون و سنت، وزرای امور خارجه باید از سیاستهای داخلی دور بمانند. برای اولینبار از سال ۱۹۶۷، در جلسه مجمع ملی دموکراتها در شهر شارلوت کارولینای شمالی، شرکت نکردم. در سال ۲۰۰۸، این مجمع، این فرصت را به من داد که رئیسجمهور اوباما را تایید و پس از مبارزات طولانی انتخاباتی اولیه، به متحد کردن دموکراتها کمک کنم. اما در جلسه سال ۲۰۱۲، به اندازه نصف کره زمین از آمریکا فاصله داشتم و به عنوان نماینده کشورم در آسیا، مشغول انجام ماموریت دیپلماتیک بودم.
در آن شب، همسرم در مجمع سخنرانی و به طور رسمی، رئیسجمهور اوباما را نامزد ریاست جمهوری کرد. در آن زمان من در «تیمور شرقی»، جدیدترین کشور آسیایی به سر میبردم که در سال ۲۰۰۲ پس از مبارزهای طولانی موفق شده بود از اندونزی مستقل شود. پس از یک روز دیپلماسی در «دیلی» پایتخت این کشور، درست پیش از پرواز به برونئی برای ملاقات و صرف شام با سلطان «حسن البلقیه»، بدون جلب توجه رسانهها به اقامتگاه سفریمان رفتم تا چند لحظه تنها باشم. در آنجا کانال سیانان آنتن نمیداد و فقط پهنای باند محدود اینترنتی وجود داشت، اما «فلیپ رینز»، موفق شده بود به سامانه «تی وو» (ضبطکننده تصویری دیجیتال) خود در واشنگتن متصل شود و ما توانستیم تصاویر ضبط شده با تاخیر سخنرانی بیل را در رایانه شخصی سفیر تماشا کنیم.
542
آزمون دیگری برای راهبرد محوری ما
در آنجا کانال سیانان آنتن نمیداد و فقط پهنای باند محدود اینترنتی وجود داشت، اما «فلیپ رینز»، موفق شده بود به سامانه «تی وو» (ضبطکننده تصویری دیجیتال) خود در واشنگتن متصل شود و ما توانستیم تصاویر ضبط شده با تاخیر سخنرانی بیل را در رایانه شخصی سفیر تماشا کنیم. من نشستم تا فیلم آن جلسه را تماشا کنم در حالی که بقیه تیم من، پشت سرم ازدحام کرده بودند. وقتی بیل را دیدم که در مقابل جمعیت مشتاق، روی سن رفت، لبخند زدم. شانزده سال از آخرین رقابت انتخاباتی بیل گذشته بود اما او همچنان عاشق هیجان لحظات بزرگ سیاسی بود. مانند یک وکیل که حقایق را برای هیئت منصفه تشریح میکند، او توضیح داد که تا چه میزان اقتصاد و جایگاه جهانی ما در سال ۲۰۰۹ آسیب دیده و چگونه دولت اوباما شروع به تغییر دادن اوضاع کرده است. در پایان سخنرانیاش، او به موضوع زوال و تجدید قوای آمریکا اشاره کرد و گفت: «برای بیش از دویست سال است که ما همیشه از کوران هر بحرانی، سر برآوردهایم............... از آن زمان تاکنون، هرکس که برای شکست آمریکا شرطبندی کرده، پولش را از دست داده، چراکه ما همیشه دوباره بازگشتهایم. ما از میان هر مشکلی، قویتر و بهتر قد علم کردهایم.» بعد از اینکه سخنرانی بیل تمام شد، رئیسجمهور اوباما به طور غیرمنتظره روی سن آمد تا از او تشکر کند. وقتی دو رئیسجمهور، یکدیگر را در آغوش گرفتند، جمعیت بسیار هیجانزده شدند. در حالی که از ده هزار مایل دورتر، شاهد این صحنه بودم، به رئیسجمهور سابق که با او ازدواج کرده بودم، به رئیسجمهور فعلی که در خدمت او بودم و کشوری که همه ما عاشقش بودیم، بسیار افتخار میکردم.
پس از پایان آن روز در برمه، رئیسجمهور اوباما و من، با هواپیمای شخصیاش (ایر فورس وان) به کامبوج رفتیم، کشوری که اجلاس رهبران شرق آسیا (آسهآن) در آنجا برگزار میشد. این اجلاس، آزمون دیگری برای راهبرد محوری ما بود. همزمان، جنگ در غزه میان اسرائیل و حماس تشدید شده بود و ما باید تصمیم میگرفتیم که آیا برای میانجیگری صلح، سفرمان را به کامبوج لغو کنیم یا خیر. رئیسجمهور صحبتهای زیادی داشت، بنابراین از من خواست که به دفترش در قسمت جلوی هواپیما بروم. پشت یک میز بزرگ چوبی نشستم و درباره دیپلماسی حساسی که در پیشرو داشتیم، بحث کردیم. علیرغم تمام اتفاقاتی که در حال روی دادن بود، شروع به یادآوری گذشته کردیم. این چهار سال، ما را به گونهای تغییر داده بود که هیچکدام از ما نمیتوانستیم آینده را پیشبینی کنیم. ما به اتفاق هم اوضاع را به گونهای رصد و به سرانجام رسانده بودیم که به درک بهتر از خودمان، یکدیگر و جهانی که هرگز پیش از آن بدین شکل دچار تغییر و تحول نشده بود، کمک کرده بود.
اما با وجود این همه اشتراکات، نمیتوانستم آنچه را که در آینده قرار بود اتفاق بیفتد، پیشبینی کنم. رئیسجمهور از من پرسید: «آیا به اینکه وزیر خارجه باقی بمانی، فکر کردهای؟» از زمانی که این کار را پذیرفته بودم، به خودم گفته بودم: «فقط یک دوره وزیر خارجه میشوم» و اغلب آن را به طور عمومی هم اعلام کرده بودم. به همان اندازه که عاشق وزیر خارجه بودن بودم، به کنارهگیری از زندگی عمومی و گذران بیشتر وقت با خانوادهام، ارتباط مجدد با دوستانم و انجام کارهایی که فرصت آن نبود هم فکر میکردم.
543
ژنِ خدمترسانی به کشور!
به همان اندازه که عاشق وزیر خارجه بودن بودم، به کنارهگیری از زندگی عمومی و گذران بیشتر وقت با خانوادهام، ارتباط مجدد با دوستانم و انجام کارهایی که فرصت آن نبود هم فکر میکردم.
زندگی کردن در یک منطقه زمانی، بدون اضافه یا کم کردن پنج، ده یا چهارده ساعت (به ساعت مچی)، هنگام بیدار شدن از خواب، اتفاق خوبی است. اما مانند چهار سال قبل، تقلاهای «ژن خدمترسانیام» را احساس میکردم، صدایی که به من میگفت هیچ صدایی بلندتر و هیچ هدفی ارزشمندتر از خدمترسانی به کشورم نیست.
وقتی که رئیسجمهور ایالات متحده از من میخواهد که به کشورم خدمت کنم، در حالی که کارهای ناتمام بسیاری وجود دارد چطور میتوانم پاسخ منفی بدهم؟ نشست کامبوج و جنگ غزه تنها دو نمونه بودند اما برای دموکراسی برمه چه اتفاقی خواهد افتاد یا سرانجام مذاکرات پنهانی ما با ایران چه خواهد شد؟ ما چگونه با چالشهای فزاینده از جانب پوتین در روسیه مواجه خواهیم شد؟ واقعیت این است که دیپلماسی همانند مسابقه دوی امدادی است و من به پایان این مسابقه نزدیک میشدم. پاسخ دادم: «آقای رئیسجمهور متاسفم اما من نمیتوانم وزیر خارجه باشم.»
چند ماه بعد، از یکدیگر خداحافظی کردیم. با رئیسجمهور در اتاق ناهارخوری خصوصیاش که در دفتر کارش بود، ناهار صرف کردم. وقتی مشغول خوردن ماهی مکزیکی بودیم، درباره یادداشت بیست صفحهای که در آن توصیههایی برای دوره دومش آماده کرده بودم، صحبت کردیم که براساس طرحهای اجرا شده و ابتکارات جدید آماده تدوین شده بود. وقت بیرون رفتن از دفتر کار رئیسجمهور (موسوم به اتاق بیضی شکل) چند لحظهای مکث کردیم. در حالی که اشک میریختم، رئیسجمهور را در آغوش گرفتم و یکبار دیگر به او گفتم که چقدر کار و دوستی با او برایم پرمعنا بوده است و اینکه هر زمان به من احتیاج داشت، آماده خواهم بود. اول فوریه ۲۰۱۳، آخرین روز من در محله «فاگی باتم» (جایی که وزارت خارجه آمریکا در آن قرار دارد) بود، پشت میزم در اتاق کوچک داخلی دفترم که از چوب آلبالو تهیه شده بود برای آخرینبار نشستم و برای جان کری نامهای نوشتم. آن را در همان جایی قرار دادم که چهار سال پیش، کاندولیزا رایس آن را در همان جا گذاشته بود. سپس استعفانامهام خطاب به رئیسجمهور را امضا کردم.
برای اولینبار در بیست سال گذشته و پس از اینکه در مقام بانوی اول، سناتور و وزیر خارجه خدمت کرده بودم، دیگر هیچ مسئولیت دولتی نداشتم. آخرین کاری که آن روز انجام دادم، رفتن به لابی بود - جایی که همکارانم در اولین روز کاریام در سال ۲۰۰۹ از من استقبال کردند - تا با زنان و مردان وزارت خارجه و آژانس توسعه بینالمللی خداحافظی کنم. به نظر میرسید، تنها تشکر کردن برای تمام خدمات خاص آنان ناکافی باشد، اما من همه تلاشم را کردم. یکبار دیگر به دیوارهای مرمری لابی که نام همکاران مرحوممان در آنها حک شده بود، نگاه کردم. کسانی که در حین انجام خدمت به کشورمان جان خود را از دست داده بودند. در سکوتم برایشان و برای خانوادههایشان دعا کردم.
544
قدرت ما در خارج از مرزها به تصمیمات ما در داخل کشور بستگی دارد
یکبار دیگر به دیوارهای مرمری لابی که نام همکاران مرحوممان در آنها حک شده بود، نگاه کردم. کسانی که در حین انجام خدمت به کشورمان جان خود را از دست داده بودند. در سکوتم برایشان و برای خانوادههایشان دعا کردم.
لابی با افراد بسیار زیادی که من به آنها عشق میورزیدم و احترام میگذاشتم، پر شده بود. خوشحال بودم که آنها با هوش، پشتکار و شجاعتشان به خدمتشان به ایالات متحده ادامه خواهند داد. در سالهای آتی، آمریکایی انتخاب خواهند کرد که آیا آماده آموختن و یادآوری درسهای تاریخ کشورشان هستند و یکبار دیگر برای دفاع از ارزشها و منافعشان، قیام خواهند کرد یا خیر. این به معنای فراخوانی برای رویارویی با دیگر کشورها یا جنگ سرد جدید نیست - چراکه به شکل دردناکی آموختهایم استفاده از قدرت نظامی، باید آخرین - نه اولین - راهحل ما باشد. بلکه این سخن به معنای درخواست برای ایستادگی قاطعانه و متحد برای پیگیری جهانی عادلانهتر، آزادتر و صلحآمیزتر است. فقط آمریکاییها هستند که میتوانند چنین تصمیمی بگیرند و نکته آخر در این خصوص اینکه، قدرت ما در خارج از مرزها به تصمیمات و انعطافپذیری ما در داخل کشور بستگی دارد. شهروندان و رهبران به طور یکسان، انتخابهایی برای زندگی در کشورشان دارند و آثار آن، برای نسل آینده به جای خواهد ماند.
بیش از یک دهه است که درآمد طبقه متوسط کاهش یافته، فقر افزایش یافته و تقریبا تمام مزایای رشد اقتصادی به دهکهای بالای جامعه رسیده است. ما نیازمند مشاغل مناسب بیشتری هستیم که پاداش افراد سخت کوش با افزایش دستمزدها و شرافتمندی داده شود و نردبانی برای زندگی بهتر آنان باشد. سرمایهگذاری برای ساختن یک اقتصاد حقیقی قرن بیست و یکمی با فرصتهای بیشتر و نابرابری کمتر، نیازمندی دیگر ماست. پایان دادن به اختلال عملکرد سیاسی در واشنگتن که مانع پیشرفتها و تحقیر دموکراسی ما میشود نیز وجه سوم ضرورتهای آمریکاست. معنای این سخن آن است که تعداد بیشتری از همسایگان و شهروندانمان باید برای مشارکت کامل در اقتصاد و دموکراسی آمریکا، توانمند گردند. این تنها راه بازگرداندن رویای آمریکایی و اطمینان یافتن از رفاه بلندمدت و تداوم رهبری جهانی ایالات متحده است. البته انجام این کار در فضای سیاسی فعلی ما آسان نخواد بود.
در فیلم «لیگ خود آنها» که یکی از فیلمهای مورد علاقه من است، جملهای به این مضمون گفته شد: «تصور میشود که این کار سخت است... سختی، چیزی است که این کار سخت را بزرگ جلوه میدهد.» به همین دلیل، عقیده دارم انجام کارهای سخت، باعث خواهد شد که کشورمان به قلههای رفیع دست یابد.
من این کتاب را در طول سال ۲۰۱۳ و اوایل سال ۲۰۱۴، اغلب در اتاق مطالعه دنج و آفتاب گیر طبقه سوم منزلمان در شهر «چاپاکوا» واقع در نیویورک به نگارش در آوردم. در آنجا فرشی ضخیم و صندلی راحتی وجود دارد و میتوانستم از پنجره به بالای درختان نگاه کنم. در نهایت فرصت داشتم که مطالعه کنم، بخوابم، به همراه همسرم و سگهایمان به پیادهرویهای طولانی برویم، به تعداد بیشتری از اعضای خانوادهام سر بزنم و درباره آینده فکر کنم.