«فراری»؛ نیاز به مرهمی دیگر
نویسنده: کامبوزیا پرتوی کارگردان: علیرضا داوودنژاد
بازیگران: محسن تنابنده، ترلان پروانه، سیامک صفری، سیما تیرانداز، رضا داوودنژاد، محمدرضا داوودنژاد
علیرضا داود نژاد در این فیلم هم به سراغ یکی از موضوعات مبتلا به جوانان رفته است. موضوعی که به ظاهر چندان مهم به نظر نمیآید، اما جای پنجههای این تهدید جدی کمکم روی بدن جامعه ما حس میشود: «بحران هویت»
موضوعی که نگاه به آن و اهمیت دادن به آن میتواند به خودی خود قابل ستایش باشد. اینکه یک کارگردان استخوان خردکرده تصمیم میگیرد به موضوعی بپردازد که پیش از این تقریبا چندان جدی گرفته نشده جای تقدیر دارد، اما مشکل نوع و شیوه روایت و البته سیاسیبازیهای مرسوم این روزهای سینمای ماست که متاسفانه مثل بختک بر روی اغلب فیلمها میخوابد! و ظاهرا به این زودیها هم قصد برخاستن ندارد. اینکه کارگردانهای ما به جای جسارت به خرج دادن و ساختن فیلم سیاسی به چند فحش و متلک سیاسی دل خوش میکنند و چهره یک روشنفکر فاتح در میدان سیاست را از خود نشان میدهند، جای تاسف دارد.
داستان دو خطی فیلم «فراری» همین میشود: «فیلم در رابطه با دختری شهرستانی به نام گلنار است که از شهر خود و خانوادهاش فرار کرده تا به عشق خود یعنی یک ماشین فِراری ۹ میلیاردی برسد. او که از دوست خود شنیده صاحب ماشین فراری پسری به نام سجاد است، به هوای پیدا کردن او و ماشین گرانقیمتش راهی خیابانهای تهران شده و...»
تا اینجای کار اشکالی نیست. این یک موضوع جدی در جامعه ماست. حتی وقتی یک رزمنده دفاعمقدس مسافرکش کلیشهای هم در نقش ناجی و حامی دختر وارد میدان میشود هم مهم نیست. حتی وقتی یک جانباز قطع نخاعی شبیه به مجسمه هم بیخود و بیجهت از سقف فیلم آقای کارگردان آویخته میشود هم چندان مهم نیست. مشکل جایی است که کارگردان بیشتر از آنکه تمرکز خود را بر روی سوژه دغدغه خود بگذارد، دلش میخواهد بر سر دیگ سیاست هم بنشیند و ناخنکی بزند. مثلا اینکه اسم پسر پولدار فراریدار قصه «سجاد» یک اسم مذهبی انتخاب میشود. اینکه همان حاجی آویخته شبیه عروسک! میتواند از طریق یک نفر دیگر نشانی صاحب فراری را پیدا کند و مثلا انگشتش را به سمت منزل یک آقازادهای بگیرد که برای خودش بادیگارد دارد، پارتیهای آنچنانی میرود، روابط آنچنانیتر با جنس مخالف دارد و...
اینجاست که تکلیف مشخص نیست که قصه قرار است در نقد بحران هویت باشد یا در نفی آقازادههای ریز و درشت سیاسی. یا شاید به قول یک بندهخدایی کارگردان تصویر دوربین مداربسته پلیس از یک صحنه تصادف را داشته و برای آن قصه نوشته است (همان ماجرای دکمه و کت معروف) به هرحال احتمالا همین دوگانگی رفتار کارگردان باعث شده تا همه چیز جفت و جور نباشد. از لهجه افتضاح گلنار گرفته تا بازی متوسط محسن تنابنده که پیش از این قابلیتهای خود را به رخ کشیده و کسی در هنرش تردیدی ندارد.
«سوفی و دیوانه»؛ چه کسی داستان را کشت؟!
نویسنده: مهدی کرمپور، مهدی سجادهچی کارگردان: مهدی کرمپور
بازیگران: امیر جعفری، بهآفرید غفاریان، محمدرضا شریفینیا، سیامک صفری، الهه حصاری، سعید امیرسلیمانی
اینکه مهدی کرمپور بعد از مدتها بیانیهخوانی در سینما را کنار گذاشت و دوباره به قصه و سینما رجوع کرد اتفاق مبارکی است. اینکه مانیفستهای سیاسی گلدرشت و توی ذوقزن را بیخیال شده و دوربین را به سمت یک داستان نسبتا جذاب برده است، خوب است، اما مشکل اینجاست که ظاهرا فاصله چند فیلمی او از این حوزه، سبب شده تا شیوه روایتش آنقدر گرفت و گیر داشته باشد که مخاطب را در برخی از سکانسها وادار به خنده از سر استهزا کند.
داستان فیلم تازه مهدی کرمپور درباره مردی است که درست در لحظهای که میخواهد خودش را جلوی قطار شهری بیندازد و از زندگی خلاص شود، با دختری آشنا میشود که گویی فرشته نجات او بوده و با یک جمله معمولی اجازه پایان زندگی را به مرد نمیدهد. اتفاقی که مرد را به شدت عصبانی میکند، اما در ادامه به صورت کاملا اتفاقی یا غیراتفاقی عاشق همان دخترکی میشود که نگذاشت کارش را سرِ وقت انجام دهد.
قصه فیلم، قصه تازهای در سینمای ایران و جهان نیست. اینکه به ظاهر یک نفر بر دیگری تاثیر بگذارد و فرشته نجاتش شود. نمونهای که الآن به ذهنم میرسد، میتواند شبهای روشن فرزاد موتمن باشد. اینجا هم دختری میآید تا مردی را از تنهایی و غرق شدن در خود نجات دهد و البته دست آخر هم فقط یک خداحافظی کوتاه باقی میماند و تمام.
اما جدای از ریتم کند داستان و خرده داستانهای نه چندان مهم، اشکالات در بطن فیلم را میتوان به سابقه ساخت یکی از اپیزودهای فیلم طهران - تهران در کارنامه کرمپور مرتبط دانست. بخشی شبیه به اپیزود مهرجویی، گویی برای شهرداری رپرتاژ آگهی پخش میشود. دوربین به شکل غلیظی در و دیوار بازار، باغموزه گلستان، شمسالعماره، بهارستان، پل طبیعت و... را به تصویر میکشد و در قسمتی دیگر رضا یزدانی با آن گیتار معروفش و به صورت کاملا بیربط به عنوان یک نوازنده و خواننده دورهگرد (البته با یک ارکستر نسبتا کامل) حضور دارد.
اما اوج خطای فیلمساز را میتوان در سکانسهای پایانی دید. از لحظه جدایی سوفی و امیر و آن فاجعه زندان که فیلم را از حالت رئال به یک فانتزی نسبتا مضحک میرساند. کاش میشد آن سکانسهای پایانی را دور ریخت تا دستکم حال و هوای فیلم دچار دوپارگی مفرط نشود و بیننده را مجبور به خندیدن نکند.
«بدون تاریخ، بدون امضا» تلخ مثل یک شکلات ۲۰۰ درصد!
نویسنده و کارگردان: وحید جلیلوند
بازیگران: سعید داخ، نوید محمدزاده، هدیه تهرانی، علیرضا استادی، امیر آقایی، زکیه بهبهانی، ماهان نصیریندا
وحید جلیلوند را کلا دوست داشته و دارم. چه آن زمان که صدایش در برنامههای رادیو و تلویزیون حالم را خوب میکرد، چه زمانی که جلوی دوربین محمدحسین لطیفی میرفت و یا «یار» او در قلب یخی میشد و چه حالا که پشت مانیتور مینشیند و آنچه میخواسته فیلم کند را تماشا میکند.
دومین فیلم بلند سینمایی وحید جلیلوند هم کار نسبتا خوبی است. فیلمی که تقریبا همه چیز را درست و حسابی کنار هم چیده است. از بازیهای خوب هدیه تهرانی و امیر آقایی و البته بازی تکراری نوید محمدزاده (که مثل حامد بهداد روی یک تیپ خاص گیر کرده است) که بگذریم، داستان و گرههای داستانی به شکلی دارای چفت و بست است که تا لحظه آخر و ثانیه آخر فیلم مخاطب را درگیر نگه میدارد. این وسط چندباری بیننده احساس میکند که خلاص شده است، اما اینطور نیست. زنجیره ساخت دست نویسنده و کارگردان چندان محکم به دامت میاندازد که کلافهات میکند.
داستان از صحنه تصادف ناخواسته دکتر نریمان با یک خانواده فقیر شروع میشود که ظاهرا به خیر میگذرد، اما خبر مرگ پسربچه همان خانواده به دلیل مسمومیت غذایی ذهن دکتر را به هم میریزد.
داستان درباره مسئولیتهای فردی و اجتماعی است که در جامعه امروز ما خیلی جدی گرفته نمیشود. داستان درباره قضاوت وجدانهایی است که علیرغم آنکه زمان زیادی است ترازویشان کج شده و نمیتوانند خود را مقصر یک اتفاق یا یک سلسله رویداد بدانند، اما هستند آدمهایی که هنوز هم میتوانند با وجدان بیدارشان طرف باشند، هم دردمند باشند و به آدمهای پایینتر از خود از بالا نگاه نکنند و هم میتوانند کمک کنند تا یک پدر کمتر شرمنده باشد.
فیلم علیرغم آنکه کم و کسری ندارد، فیلمنامه درست، دقیق و کاملی دارد، نقاط عطف و گرههای به جایی دارد و از یک قهرمان واقعی رونمایی میکند، یک حسن دیگر هم دارد. ادای روشنفکرها را درنمیآورد. مخاطب را وسط فیلم رها نمیکند. به نسبیگرایی تعظیم نمیکند و اجازه نمیدهد مخاطب گیج و منگ از صندلیاش بلند شود.
اما به نظرم در کنار همه این محاسن، این فیلم یک چیز را زیادتر از حد دارد: «تلخی» برخی صحنهها و جزئیات تلخ فیلم آنقدر زیاد است که حال مخاطب را بد میکند. «بدون تاریخ، بدون امضا» آنقدر در برخی از صحنهها گلوی مخاطب را میفشارد که شاید جزو فیلمهایی باشد که علیرغم جذابیتهایش نمیشود توصیه به دیدن کرد. اگر هم دیده شود، برای یکبار کافی است و نمیشود دوباره تجربهاش کرد.
«ماهگرفتگی»؛ کاش ساخته نمیشدی
نویسنده: مهدی آذرپندار کارگردان: سیدمسعود اطیابی
بازیگران: کامبیز دیرباز، شهرام عبدلی، سارا خوئینیها، فریبا کوثری، الناز حبیبی، ارسلان قاسمی و قاسم زارع
بعد از فتنه ۸۸ شاید خیلیها دوست داشتند درخصوص آن روزها فیلم بسازند. حالا هرکسی به زعم خود و از زاویه دید خود. به قولی هرکسی بسته به گرایشات سیاسیاش قرائت خود را داشت. یکی مثل درمیشیان «عصبانی نیستم» را ساخت که فاجعهای بیش نبود. بدتر از آن فیلم «پایاننامه» حامد کلاهداری بود که با سفارش برخی چهرههای نزدیک به دولت قبلی ساخته شد و درباره آن میتوان از کلیدواژههای فراستی استفاده کرد: «ما قبل سینما»
و حالا مسعود اطیابی هم فاجعهتری به نام «ماهگرفتگی» را عرضه کرده است. این وسط شاید نگاه نسبتا منطقی ابوالقاسم طالبی در «قلادههای طلا» را بتوان یک نگاه جامعنگر و به دور از طرفداری از دو رقیب اصلی انتخابات ۸۸ دانست. هرچند اطیابی سعی کرده وسط بایستد و به قول خودش و تهیهکننده فیلم، «یکطرفه» نگاه نشده، اما مشکل اصلی اینجاست که اساسا ماهگرفتگی سینما نیست.
ماهگرفتگی عبارت است دیالوگهای شعاری و مثلا پرچالش، تصاویر کلیشهای پرخطا از روزهای پس از انتخابات ۸۸، روابط و گرههای شل و وارفتهای که نه تنها با دست باز میشود که بدون دخالت دست هم میتوان آنها را فهمید و باز کرد. در عرصه تصویر فیلم کار خاصی نمیکند و طبق معمول این دیالوگ بخت برگشته است که باید جور همه کمکاریها را بکشد.
ماهگرفتگی در خوشبینانهترین حالت ممکن میتوانست یک نمایش رادیویی باشد. اما اساسا ساخت این فیلم بعد از قریب به هشت سال از فتنه ۸۸ با این شکل و شمایل توجیه منطقی ندارد. قصهای که آنقدر پیش پا افتاده نوشته شده که نه هیجان خاصی را به مخاطب القا میکند، نه تعریف درستی از تیپهای ظاهری آن بروز داده میشود و نه حرف تازهای دارد. نشست بعد از فیلم هم یک فضای مناظرهای سیاسی شد. جایی که فراموش شد فیلم آنقدر نقاط ضعف دارد که بر سر اتفاقات گذشته حرف نزنیم.
پینوشت:
پنجشنبه شب دو فیلم دیگر یعنی «انزوا» و «مادری» را هم دیدم، اما به دلیل محدودیت فضای صفحه امروز، نوشتن درباره این فیلمها را به روز بعد موکول میکنم.